داستانهای کوتاه افریقا- آسیا- امریکای لاتین/ ترجمه هژبرمیرتیموری

 

 

 

 

 

داستانهای کوتاه

افریقا، آسیا، امریکای لاتین 

ترجمه: هژبرمیرتیموری

 


...........................................................................

نام کتاب: داستانهای کوتاه از ( افریق- آسیا- امریکای لاتین)

مترجم: هژبرمیرتیموری


 



پیش گفتار

.. داستان شاید کهنه ترین شکل ادبی در دنیای ما باشد. هزاران سال روایت به صورت دهان به دهان و شفاهی از نسلی به نسل دیگر انتقال یافت و سپس به اشکال گوناگون از جمله  بر لوحه های گلی و سنگ نبشته های ریز و درشت و بعد از کشف کاغذ هم بر روی پاپیروس و پوست حیوانات و در نهایت به صورت کپی و چاپ و امروزه به صورت دیچیتال و به صور مجازی دیگر انتقال می یابد.

امروزه باتوجه به اینکه نه تنها فرم و مضمون و ساختار روایت دست خوش تغییر و تحول گشته، بلکه نحوه انتقال آن نیز، اما روایت همچنان در قالب های متنوع گفته می شود و هنوز جزیی از نیازهای زندگی بشر امروزی محسوب می گردد. دلیل این نیاز شاید این است که داستان از دنیای وحوادثی برای ماحکایت می کند که از آن بی خبریم و برایمان جذاب و شنیدنی است. داستان چیزی برای گفتن دارد و گاه ذهن و روح ما را به نقطه ای، لحظه ای از زندگی با دیدی دیگر می گشاید. 

ادبیات آینه ی زندگی یک ملت است. از این طریق یک اروپایی می تواند بدون سفر به افریقا،آسیا و یا امریکای لاتین،ویا برعکس آن به هر گوشه ی این کره ی خاکی و پر از حوادث سفر کند، ملتها را با ویژگی ها و آداب و طرز زندگی آشنا، فکر و احساس شان را بشناسد و به روابط انسانی آن ملتها پی برده و درد ها، شادی و باورهایشان را بشناسد و از درون با آنها زیست کند. چرا که نویسندگان و شاعران روح و روان یک ملت را ترسیم می کنند و توسط آثار آنهاست که می توان غم ها، ترس ها و آرزوهای ملتی را شناخت. چرا که ارقام و آمار و اخبارسیاسی نمی تواند بیانگر و منعکس کننده حقیقی روان اجتماعی ملتها باشد.

امید که با تهیه این مجموعه توانسته باشیم گامی هر چند کوچک در این امر برداریم. این مجموعه درسال 1387 ترجمه اما بنا بردلائلی برای نشر آن اقدامی صورت نگرفت.

مترجم.

 


 


 

( افریقا )

 

 

- وباران باید- کراسی. آ. اوگوت - کنیا

-  پادشاه آلبرت افیدی –  فرانسیس به بی - کامرون

- آغازمراسم – نوشته: جاناتان کاریارا - کنیا

- نامه ای از خانه – محمد دیاب -  مصر

- قهوه ی بین راه - نوشته: آلکس لاگوما - افریقای جنوبی

- غرور شکسته – ماوتوزلی ماتشوبا- افریقای جنوبی

- پنجره ها – نوشته: محمد ترسونه –  از تونس

 

 

 

 

 ------------------------------------------------------

 

 

 

-  و باران بارید -

 

کراسی. آ. اوگوت – کنیا

رئیس قبیله ازدروازه ده گذشته بودکه دخترش اوگاندا اورا دیدکه داردمی آید. به سویش دوید. نفس، نفس زنان پرسید:« چه خبر بابا؟ همه اهل قبیله منتظرند بدانند که بالاخره باران می بارد یا نه؟

لابونگوس دستان دخترش را که به سویش دراز کرده بود کنار زد و چیزی نگفت. اوگاندا بی اعتنا به برخورد سرد پدر به سوی قبیله دوید تا خبر باز آمدن رئیس قبیله را به همه اعلام کند.

فضای قبیله نا آرام و همه بی قرار بودند. هرکسی بی هدف به اینطرف و آنطرف میرفت. زن جوانی در گوش هوویش پچ وپچی کرد:«اگه مشکل بارون امروز حل نشه رئیس قبیله خُل میشه.»

این اواخر همه می دیدند که رئیس قبیله به علت نگرانی و فشار شدیدی که از جانب مردم قبیله اش که مرتب شکایت میکردند، داشت لاغر و لاغرتر می شد. می گفتند:«گله مان دارد نفله می شود، زمین هایمان خشک و به زودی نوبت بچه هایمان هم خواهد رسید، بعد هم نوبت به خودمان...به ما بگو که چه ِگلی باید سرمان بگیریم رئیس قبیله؟

برحسب مسئولیت وراثتی که از اجدادش به اورسیده بود، مؤظف بود تا مثل یک رهبر دانا و با تدبیر مردم قبیله اش را از بحران های موجود به سلامت عبور دهد. به جای اینکه خانواده خودش را جمع کند تا اول خبر را به آنها بگوید، یک راست به کلبه خودش رفت، این نشانه ای بود که نباید کسی مزاحمش بشود. داخل که رفت، پرده ی در را انداخت و به تنهایی در تاریکی کلبه به فکر نشست.

درحقیقت حفظ رهبری اش بر مردم ِ قبیله ای که گرسنگی و خشک سالی و قحطی آنها را به کام خود کشیده بود، دیگر قابل نجات نبود. زندگی دختر خودش هم در معرض خطر جدی بود. هم چنانکه در تاریکی نشسته بود، اوگاندا دخترش را به خاطر آورد که با آن زنجیر ِ طلائی براقی که بر گردنش آویخته بود به پیشوازش آمده بود. پیش بینی هایش کامل شده بود«آره، همینه، اوگاندا، اوگاندا، دختر خودم که باید در این سن پائین بمیرد.

بی اختیار اشک بر گونه هایش جاری شد و به گریه افتاد. رئیس قبیله که سمبل شجاعترین مرد قبیله بود، نباید گریه می کرد. اما دیگر برای لابونگو چه اهمیتی داشت. حالا دیگر فقط پدری بود که برای دختر بیچاره اش گریه می کرد. اگرچه عاشق مردم قبیله اش لائو بود، اما دیگر لائو بدون اوگاندا دخترش چه معنی برای او می توانست داشته باشد. وجود اوگاندا جانی تازه در زندگیش دمیده بود. تا آنزمان خودش را بهترین رئیس قبیله ای می دید که در گذشته به خودشان دیده بودند. زندگی در قبیله برای او بدون دختر  ُخوشگل اش چه معنی می توانست داشته باشد.

مثل آنکه اجدادش توی کلبه مقابلش نشسته باشند، باصدای بلند حرف می زد:«این همه زن جوان و پیر در قبیله هست، چرا باید قرعه بنام اوگاندا بیافتد؟ او تمام چیزی است که من در دنیا دارم.»

شاید هم اجداش آنجا نشسته بودند و از او می خواستند تا به قولی که موقع انتخابش بعنوان رئیس قیبله داده بود عمل کند. مگر در مقابل بزرگان قبیله نگفته بودکه:«قسم می خورم برای سعادت قبیله در صورت لزوم جان خود و خانواده ام را فداکنم؟ حالا توی مغزش صدای اجدادش را می شنید. 

زمانی که بعنوان رهبر قبیله انتخاب شده بود، نوجوانی بیش نبود. بعدهم برخلاف اجدادش تاسالها به یک زن قناعت کرده بود، اما در اثر فشار مردم قبیله که شما زنت دختر نمی آورد باید زن دیگری بگیری، مجبورش کرده بودند تا زن دوم و سپس زن سوم و چهارم راهم بگیرد. از دست قضاهمه هم فقط پسر زائیده بودند. تا این اینکه از زن پنچم صاحب دختری می شود و به خاطر آنکه رنگ پوستش قرمز و براق بود نام اوگاندا را به معنی لوبیا بر او می گذارند. اوگاندا تنها دخترش در میان بیست فرزندی بودکه از پنچ زن داشت. از آنجا که یک دانه و نور چشمی رئیس قبیله بود، همه حتا زن پدرهای حسودش هم به او محبت و توجه می کردند. چرا که فکر می کردند بالاخره این دختر است و دیر یا زود بزرگ می شود و با یک غیر ازدواج می کند، پس تهدیدی برای پسرانشان نیست که جانشین پدرشان بشود.

رئیس قبیله در طول زندگیش هرگز به یاد نداشت که در چنین موقعیت دشواری برای تصمیم گیری گرفته باشد. اگر به خواست قبیله برای قربانی کردن، جواب رد میداد معنی اش این بودکه او منافع شخصی اش را بر منافع قبیله ای که رهبری آنرا دارد ترجیح میدهد و از همه بدتر دل اجدادش را با سرپیچی از وظیفه اش به درد می آورد و موجب خشم آنها می شد و باعث نابودی و از هم پاشیدگی قبیله لائومی شد. از طرف دیگر اگر هم قبول می کرد که جگرگوشه اش، تنها دخترش اوگاندا را قربانی قبیله کند، کینه اش را از روحش نخواهد زدود و باقی خواهد ماند و نمی تواند مثل سابق به وظیفه اش بعنوان رئیس قیبله عمل کند. مطمئن بود که به هر طریق دیگر آن کدخدای سابق نمی تواند باشد. حرفهای جادوگر قبیله نادیتی را هنوز توی گوشش می شنیدکه گفت: «دیشب پاودو، پدر لائو به خوابم آمد و از من خواست تا چیزی به شما و اهل قبیله بگویم.

نادیتی خواسته بود تا جلسه ای با حضور سران قبیله تشکیل دهند. بعد در جلسه از قول پاودو گفته بود برای رفع خشکسالی و بارش باید دختر جوان و باکره ای را قربانی کنیم. همزمان که پاودو این حرفها به من میزد دخترکی را کنار دریاچه دیدم که با قدی بلند و اندامی باریک درحالی که دستانش را بالای سرش گرفته بود، با پوستی تیره مثل گوزن جوانی ایستاده بود. در چشمان خمارش حالت عجیبی داشت. مثل نگاه مادری که کودکش را گم کرده بود می مانست. در گوش چپ اش حلقه ای و در گردنش زنجیری براق و طلائی آویخته بود. درعین حال که من خیره به زیبائی این دخترشده بودم، پاودو گفت:«ما از میان تمام زنان قبیله این دختر را انتخاب کرده ایم. بگذارید که او خودش را برای دفع شر به هیولای دریاچه بدهد. در روزی که این دختر قربانی شود، مطمئن باشید که باران باریدن خواهد گرفت و سیلی براه خواهد افتاد. پس به همه بگویید که در خانه هایشان بمانند تا از خطر سیل در امان بمانند.

بعدوقتی که لابونگوس برخاسته بود تا نظرش را اعلام کند، دیده بود که تمام اعضای خانواده صورتشان خیس اشک است. گویی از بغض زبانش بند آمده بود و نمی توانست لبش را باز کند. زنها و پسرهایش میدانستند که خطر نزدیک است. شاید همه اش کار دشمنان شان بوده. چشمان لابونگوس از اشک قرمز شده بود.

بالاخره زبان به سخن گشود و گفت:«مامی خواهیم کسی را که برای همه ما عزیز است از دست بدهیم. اوگانداباید قربانی شود ...صدای بغض آلودش آنقدر ضعیف بود که گویی خودش هم به زحمت می توانست بشنود، اما ادامه داد:اجدادما انتخابشان را کرده اند. تا با قربانی کردن اوگاندا برای هیولای دریاچه باران دوباره باریدن بگیرد...

دقایقی سکوت برجلسه حاکم شد. بدون شک اندوهی وجود همه را در برگرفته بود. سپس مادر اوگاندا با شنیدن خبر و تأیید آن توسط شوهرش غش کرد و به زمین افتاد، عده ای اورا برداشتند و به کلبه اش بردند. اما بقیه اهل قبیله با خوشحالی به پایکوبی و رقص پرداختند و آوازخوانان می گفتند:«اوگاندا خوشبخت است که به خاطر سعادت قبیله فدا می شود...برای نجات قبیله بگذارید او برود.

اوگاندا در حالی که توی کلبه نیمه تاریک مادربزرگش نشسته بود، از خودش می پرسید که این چه خبری است که خانواده از او پنهان می کنند؟!. کلبه ی مادربزگ با فاصله زیادی از کلبه پدرش در ته ده واقع بود، به این خاطر هرچه گوشش را تیز می کردتا چیزی بفهمد، بی فایده بود. باخودش اندیشید:«شاید در مورد عروسیم صحبت می کنند. با تبمسی که در چهره اش نشست یکایک جوانان قبیله را به نظر آورد که با شنیدن نامش آب دهانشان سرازیر می شد. یکی از آن جوانها«کچ» بود. جوان خوش هیکل با چشمانی نه چندان آرام وخنده هایی پرسروصدا. باخودش اندیشید. او می تواند پدر خوبی باشد اما به خاطر قد کوتاهش نمی توانست شوهر مناسبی برای او باشد. برایش خجالت آور است که موقع حرف زدن مرتب خم شود و او را نگاه کند. بعد به دینو فکر کرد. جوان قوی هیکلی که لقب شکارچی شجاع قبیله را به او داده بودند. جوانی که در کشتی گیری مهارت داشت و شکست ناپذیر بود. خوب می دانست که دینو هم عاشق اوست. اما با این حال اوگاندا اندیشید که دینو آدم خشنی است و خشونت اش با روحیه لطیف او سازگاری ندارد و نمی تواند یک همسر عمرانی برای او باشد و اگربا او ازدواج کند تمام عمرشان را با دعوا کردن حرام می کنند. نه، از دینو خوشش نمی آمد. هم چنانکه فکرمی کرد با نوک انگشت با زنجیر گردنش ور می رفت که یاد ئوسیندا افتاد. سالها پیش که کوچکتر بود ئوسیندا زنجیر را به او هدیه داده بود. هر چه بیشتر به ئوسیندا فکرمی کرد احساس می کرد که قلبش تندتر می زند. چشمانش را بست و با صدای آرام دعا کرد و گفت:« بذار اونی که میخوان برای من انتخاب کنند تو باشی، تو ئوسیندا، بیا و منو با خودت ببر ئوسیندای من.

توی خیال ِ جوانی که دل به اوبسته بود غرق شده بود که ناگهان با کنار رفتن پرده کلبه از جا پرید:«آخ مادربزرگ، منو ترسوندی... بعد با خنده ای پرسید:«ببینم مادربزرگ، دارید راجه به عروسی من تصمیم می گیرید؟ بذار بهتون بگم که من هرگز با اونایی که شما انتخاب کنید عروسی نمی کنم.»

سپس با لحنی به شوخی برآن شد تا به مادربزرگ بفهماند که به ئوسیندا دل بسته است. بیرون از کلبه در محوطه  باز ِ ده، اهل قبیله درحال رقص و پایکوبی و آواز خوانی بودند. حالا کم کم به سوی کلبه می آمدند. هرکدام کادوئی را باخود حمل می کرد تا در مقابل پاهای اوگاندا هدیه کنند. وقتی جلوتر آمدند، اوگاندا کم کم داشت متوجه متن آوازشان شد... بگذار برای نجات قبیله اوگاندا برود...اگر با رفتن اوگاندا باران می بارد... بگذار برود... بگذارید اوگاندا فدای سعادت و نجات قبیله شود....

باخودش اندیشید که اینها خُل شده اند که دارند در مورد من می خوانند؟ برای چی باید من بمیرم. من که چیزیم نیست؟!. بعد دید که مادربزرگ با آن قیافه لاغر و استخوانیش پرده ی دم کلبه را به تمامی کنار زد، دستانش را به دوطرف ورودی کلبه تکیه داد و راهش را بست. درچشمان مادربزرگ موجی از خطر را احساس کرد که گویی به او هشدار می داد که اتفاق شومی در انتظارش است. هراسان رو به مادربزرگ پرسید: «مسئله عروسی من نیست؟

رنگ از رویش پرید. مثل موشی که در احاطه گربه ای گرسنه افتاده باشد، احساس خفگی کرد. به نفس، نفس افتاد. در حالی که می دانست کلبه فقط یک در دارد. ناخودآگاه و هراسان در تقلای یافتن راهی به بیرون شد. برای زنده ماندن باید با چنگ و دندان می جنگید. اما راه خروجی نبود و در تله افتاده بود.

مثل ببری خشمگین به سوی در هجوم برد و مادر بزرگ را کنار زد. مادربزرگ که روی زمین افتاد، از کلبه خارج شد. بیرون دید که پدرش با لباس عزا درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده بی حرکت ایستاده است. مچ دست اوگاندا را گرفت و از میان جمعیت عبور داد و به کلبه مخصوصی که به رنگ قرمز رنگ شده بود برد. وارد کلبه که شدند دید که مادرش هم آنجاست. پدر خبر را رسماً به دخترش اعلام کرد.

دقایق طولانی درحالی که هرسه دور هم نشسته بودند سکوتی ماتم آلوده برفضای نیمه تاریک کلبه حاکم بود. انگار زبانشان بند آمده بود، کسی چیزی نمی گفت. تا آنزمان مثل سه سنگ اجاق همیشه گرم و صمیمی دور هم نشسته بودند، اگر اوگاندا برود از آنها فقط دو سنگ ناقص و بی فایده باقی می ماند.

خبر قربانی کردن دختر رئیس قبیله مثل بادبه همه جا رسید. غروب جمعیتی از اقوام و آشنایان با کادوهایی که بهمراه آورده بودند دور کلبه آمدند تابه نوبت به اوگاندا تبریک بگویند. هرلحظه که آفتاب پائین تر می رفت، برتعداد آنها افزوده می شد. آمده بودند تا در جشنی که به این مناسبت قرار بود برگزار شود با رقص و پایکوبی و شادی شب را به صبح برسانند. بعد در طلوع آفتاب یک به یک با او خداحافظی کرده و بدرقه اش کنند. اهل قبیله انتخاب شدن بعنوان قربانی توسط ارواح مقدس را برای قربانی و خانواده اش یک افتخار می دانستند که هرکسی شانس اش را نداشت. با شادی و آوازخوانان فریاد می زدند:«نام اوگاندا برای همیشه زنده خواهد ماند...

البته یک افتخار بود. یک افتخار بزرگ برای زن جوانی مثل او که برای نجات قبیله اش می بایست قربانی شود. اما برای مادری که دخترش را از دست میدهد چه؟. توی این کشور و حتا قبیله خودشان این همه دختر بود، چرا فقط اوگاندا، دختر دلبند او؟! تنها فرزندش، جگرگوشه اش. واقعن زندگی آدم چه معنی دارد؟

مادرهای دیگر کلبه هایی پر از دختر ریز و درشت دارند چرا او که تنها یک دختر دارد را انتخاب کرده اند؟!.

ماه به روشنی می درخشید و درآسمان صاف هزاران ستاره سوسو می زدند. اهالی قبیله در دسته های سنی مختلف هم چنان میرقصیدند. اوگاندا باچشمانی خیس خودش را به مادر چسبانده بود. این همه سال که با این قبیله زندگی کرده بود خودش را یکی از آنها می دانست که همه دوستش دارند، اما حالا احساس می کردکه غریبه ای است در میان مشتی بیگانه. با خودش فکر می کرد اینها که این همه سال به او ابراز علاقه کرده بودند، چرا حالا کسی برای او ناراحت نیست؟ پس این همه سال دروغ گفته اند؟ برای چی هیچ کاری برای نجاتش نمی کنند؟ آیا اینها نمی فهمند که چقدر دردناک است که اینطور جوان بمیری؟

وقتی که دوستان و هم سن و سالانش را دید که برخاسته اند تا برقصند، بغض اش ترکید و نتوانست جلوی گریه و زاریش را بگیرد. همه مثل او جوان بودند و به زودی و بعد از او به خانه بخت می رفتند و ازدواج می کردند و بچه دار می شدند... هرکدام صاحب مردی می شوند که دوستشان دارند و صاحب کلبه ای برای خودشان و مثل زنهای دیگر بزرگ می شوند.

باعصبانیت به زنجیر گردنش چنگ زد و به ئوسیندا فکر کرد. دلش می خواست که ئوسیندا اینجا بود. در بین جمع دوستانش. بانگرانی اندیشید که نکند که مریض باشد؟. اگر بمیرم این زنجیر را می خواهم با خودم زیرخاک ببرم و همیشه توی گردنم داشته باشم.

آفتاب که طلوع کرد، صبحانه مفصلی از همه نوع خوراکی برایش مهیا کردند و تا از هرکدام که دلش خواست بخورد:«کسی که می خواد بمیره غذا نمی خوره. بذارید این آدمهایی که خوشحال اند بخورن.» به خوراکی ها دست نزد. فقط جرعه ای آب نوشید.

هرلحظه به موقع رفتنش نزدیک می شد. تا دریاچه یک روز راه بود. می بایست تمام شب را از میان جنگل های خشک راه برود. هیچ چیز نمی توانست به او صدمه ای بزند. حتی اهالی جنگل و یاحیوانات وحشی، چرا که با روغن مقدس غسل اش داده بودند.

از لحظه ای که خبر وحشتناک را از پدرش شنیده بود، مرتب منتظر بود که ئوسیندا پیدایش بشود تا او را برای آخرین بار ببیند. اما هرگز نیامد. یکی از نزدیکانش گفته بود برای یک دیدار خصوصی از قبیله رفته است. اوگاندا هم دیگر قبول کرده بود که ئوسیندا را نخواهد دید. بعدازظهر بود، همه اهالی قبیله در دروازه روستا جمع شده بودند تا او را موقع رفتن بدرقه کرده وآخرین نگاه را بر او بیندازند. مادرش در تمام مدت گریه و زاری می کرد. رئیس قبیله با قیافه ای عزادار و گامهای سنگین خودش را به دروازه رساند و قاطی جمعیت شد. بازوبندش را در آورد، آنرا به دست دخترش کرد و گفت:«تو برای همیشه در میان ماخواهی بود دخترم. روح اجدادمان با توست.»

اوگاندا درحالی که با ناباوری به حرفهای پدر گوش ایستاده بود به جمعیت خیره شده بود و هیچ نمی گفت. سرش را برگرداند و آخرین نگاه را به خانه پدریش کرد. این نگاه به معنی پایانی بود برهمه آن تخیلات و نقشه ها و آرزوهای کودکی و نوجوانیش. از روی دلتنگی صدای قلبش را ازتوی سینه اش می شنید. احساس میکرد که به غنچه گلی می ماند که در نطفه خفه اش کرده بودی و دیگر نمی توانست برای همیشه شبنم های صبحگاهی را ببیند. به مادر گریانش نگاه کرد و یواشکی در گوشش گفت:«هروقت دلت برا من تنگ شد و خواستی مرا ببینی، به غروب خورشید نگاه کن، من اونجام...

مادرش را برای آخرین بار به آغوش کشید و به طرف جنوب برگشت تا راهش را به سوی دریاچه آغاز کند. مادر، پدر، اقوام و همه اهل قبیله به او خیره شدند که از دروازه ی روستا عبور کرد و کم کم دور شد و دور شد. همه دیدندکه هیکل خوشتراش و زیبایش کوچکتر و کوچکتر شد پشت درختان خشک و بی برگ در افق روشن ناپدید شد.

وقتی در تنهایی و خلوت راه میرفت باخودش آوازی می خواند و صدایش تنها چیزی بود که همسفرش بود:

...اجدادمان گفته اند که اوگاندا باید بمیرد...

دختر رئیس قبیله باید قربانی شود...

اگر هیولای دریاچه ازگوشت من خوش اش بیاید، باران خواهد بارید.

بله، آنقدر باران که سیلی به راه خواهد افتاد...

باد خواهد وزید و رعد و برق خواهد غرید..

و سیل تمامی خشکی و قحطی را از زمین با خود خواهد برد

اگر دختر رئیس قبیله در دریاچه قربانی شود...

باعث خوشحالی دوستان و هم سن و سالانش خواهد شد...

پدر، مادرم و اقوامم هم افتخارخواهند کرد...

هم بازیهایم برای ازدواج رسیده اند و می توانند با آنکه دوست دارند زندگی کنند... اما اوگاندا باید بمیرد...

اوگاندا باید در کنار اجدادش آرام بگیرد...

با نور نارنجی آفتابی که برسر و صورتش تابیده بود مثل شمع روشنی در بیابان وحشی به نظرمی آمد. رهگذرانی که در بین راه صدای خوش ِآوازش را می شنیدند سرراهش مات و مبهوت زیبائی اش می ایستادند. اما همه تکرار می کردند که بله اگر با رفتن توباران برزمینهای خشکمان می بارد، پس نگران نباش دختر زیبا ... نامت به یاد خواهد ماند و جاودانه خواهی شد...

نیمه شب خسته و کوفته از راه دوری که پیموده بود دیگر نای رفتن نداشت. زیر درخت خشک بزرگی رفت تا دقایقی بنشیند. از مشکش جرعه ای آب نوشید و سرش را به تنه ی خشک درخت تکیه داد و بی اختیار به خواب رفت. صبح که بیدار شدآفتاب وسط آسمان بود. برخاست و پس از پیمودن راهی دشوار و طولانی به محلی رسید که مرز مناطق قابل سکونت و منطقه مقدس کارلاما بود. هیچکس از این منطقه جان سالم بدر نبرده بود. تا در این منطقه قدم می گذاشتند، با ارواح مقدس و روح بزرگ روبرو میشدند. اما اوگاندا می بایست از این منطقه مقدس عبور کند و مسیرش را به سوی دریاچه ادامه دهد. تا برای غروب در آنجا حاضر باشد. تعدادی از مردمی که در بلندیهای دوردست صدایش را می شنیدند، تلاش می کردند تا حتا برای یک لحظه هم که شده او را از دور ببینند. صدایش گرفته بود و گلویش زخم شده بود، به زحمت آواز می خواند. عده ای غروغر می کردند که آوازش نامفهموم است، صدایش درنمی آید. عده ای هم اگرچه با او احساس همدردی داشتند، اما کاری برای نجات اش هم نمی کردند. وقتی اوگاندا که حالا به کنار پرچین منطقه ممنوعه رسیده بود، می خواست تا پرچین را کنار بزند و وارد بشود، پسربچه ای خودش را از میان جمعیت جدا کرد و به سویش دوید. به اوگاندا که رسید. گوشواره ای را با دستان لاغرش به او داد و گفت:«اگربه اون دنیا رفتی، این گوشواره را به خواهرم بده. او هفته پیش مرده. او گوشواره اش را فراموش کرده.

اوگاندا که بُغضی توی گلویش نشسته بود، مانده بود با در خواست بچه بخندد یا گریه کند. حلقه را از پسرک گرفت و آب و غذایش را به پسرک داد. چون دیگر نیازی به آنها نداشت.

 

 

 

 

***

 

 -

 

 

-  پادشاه آلبرت افیدی –

فرانسیس به بی – کامرون

 

 

روز یک شنبه پادشاه آلبرت افیدی مثل هرهفته کت و شلوار سفیدش را که از چرک به رنگ قهوه ای سوخته درآمده بود، برای رفتن به مراسم روحانی به تن کرد. روی کفشهای بسکتبال سفیدش که غبار ِ جاده ها , مرور زمان رنگشان را به زرد و قرمز تغیر داده بود، یک جفت روکش چرمی پوشید.کلاه خاکستری اش که سالهای قبل از استقلال، سمبل معروف ِ نظامیان و اقشار باکلاس ِ جامعه بود و حالا  از مُد افتاده بود را سرش گذاشت.

برسر نهادن این کلاه، گویای دومعنا بود، یکی اینکه صاحب کلاه به دیگران نشان میداد که به اندازه ی کافی ثروتمند هست که چنین کلاه گرانی بخرد، دوم اینکه بفهماند که اوهم مثل سفید پوستان لازم می داند تا این کلاه با دو پره سفید آویخته اش مانع تابش نور ِ داغ آفتاب به صورتش بشود.

باپالتوی سفید و بلندی که روی کت وشلوارش پوشید و روبان سیاهی که به شکل پروانه بریقه اش گره زد بود، شبیه یک پادشاه واقعی شده بود. درمنطقه ای که اهالی اش لباس مناسبی برتن نداشتند، اینگونه لباس پوشیدن آلبرت را از بقیه متمایز می کرد.

از بس که این لباس را در روزهای یکشنبه پوشیده بود، بچه های بی ادب روستای نکول از روی تمسخر نام کلاغ افیدی را بر او گذاشته بودند. هروقت که از کلیسا بیرون می آمد، درمحوطه باز جلوی کلیسا گروهی از بچه های شیطان نکول منتظرش بودند. تا او را می دیدند قهقه کنان ریسه می رفتند و فریاد کنان هرکدام به سویی می دویدند«اونهاش، داره میاد. کلاغ افیدی داره میاد. ..»

 « مامان، مامان من دیدمش، من کلاغ افیدی را دیدم و..»

البته والدین از بی حرمتی بچه هایشان به آلبرت آنهم در چنین روز مقدسی که رویش حساب کرده بود، خرسند نبودند. بارها یقه ی بچه هایشان را محکم چسبیده و آنان را سرزنش کرده بودند و گاه باسیلی آنها را مجبور به سکوت کرده بودند.

آلبرت به خاطر کارش در شهر نمی توانست در روزهای دیگر بجز روز مقدس خودش را مضحکه بچه های روستا قرار دهد. خودش هم این را می دانست که هر یکشنبه در مسیر کلیسا توسط بچه ها مورد تمسخر قرار خواهد گرفت و کلاغ افیدی صدایش خواهند کرد. پس تصمیم گرفت که تمسخر بچه های شیطان را نادیده بگیرد و از مجازاتشان چشم پوشی کند. شاید هم باخودش فکر می کرد که بدون شک یک کلاغ پرنده شانس بهتری در آسمان بهشت دارد تایک انسان. اصلاً از کجا معلوم که تمسخر این بچه ها در روزهای یکشنبه برایش یک جوری صواب به همراه ندارد تا روزی که دم ِ دروازه ی بهشت می رسد، به دادش برسد.

       از آنروز به بعد آلبرت آن تمسخرها را سندهای زنده ای میدید که رفتنش به بهشت و عمر جاویدانش را تضمین می کرد. شایدهم می بایست رفتار بی ادبانه ی آن بچه ها را تحمل می کرد تا دستورات کتاب مقدس که گفته بود رفتارهای زشت را با نیکی و صبر باید پاسخ داد، برای دیگران در عمل به نمایش بگذارد. پس باید هر احتمالی را در نظر می گرفت. هر یکشنبه مثل یک پادشاه محبوب واجب می دید که به جمعیت حاضر در کلیسا بپیوندد و مردمداریش را ثابت کند. لقب پادشاهی را زمانی برگزیده بودکه هم ولایتی هایش فهمیده بودند که در اروپا پادشاهی به همین نام آلبرت حکومت می کند. از آنروز به بعد به قالب پادشاه آلبرت درآمده بود. از آنجا که تاجی نداشت، نقش تاجی را به چکمه اش چسباند و به مرور زمان چیزهای دیگری که درخور ِ یک پادشاه بود را از گوشه و کنار تهیه کرده بود.

علاقه اش به پادشاهی آنقدر عمیق و جدی بودکه نه تنها تمام رفتارش را تحت الشعاع قرار داده بود و از او فردی خاص ساخته بود، بلکه مشوقی شده بود تا بدون از دست دادن نام فرزند افیدی در مرکز تجارت شهر شغلی آبرومند دست و پا کند.

دوسال پیش بعداز مرگ همسر اولش هفته ها خودش را در خانه حبس کرده بود و دیگر مرتب سرکارش نمی رفت. حتا یکشنبه هاهم دیگر به کلیسا نمی رفت تا مثل همیشه توسط کاچیس طلبه و نماینده کشیش در افیدی موعظه شود. دراین مدت غیبت اش حالا احساس می کرد که روحش حسابی پر از گناه شده است .

اماحالا زندگی اش به طور مشخصی تغییر کرده بود. به مرور زمان نور آفتاب را دوباره به اعماق دلش بازتابانده بود تا نهال معطر شروعی تازه را در تنهایی اش برویاند واشتیاق یافتن جایگزینی شیرین به جای همسر از دست رفته اش را در تمام وجودش دوباره بیدار کند.

  مادر، خواهران واقوامش همواره تلاش کرده بودند تا او را به هر زبانی قانع کنند تا به فکر بچه ای باشد. گفته بودند که نباید فراموش کنی که یک مرد با روح و جسمی سالم و یک دارائی کافی این حق را دارد تا در کنارش زنی زندگی کند که برایش وارثی بدنیا بیاورد. گفته بودند که داشتن وارث به مرد اعتبار میدهد.

با این حرفها پادشاه به یاد اتفاقی که درگذشته برای همسرش رخ داده بود افتاد، یاد تمام مصائب و رنجهایی که در نتیجه ی آن حادثه بر او وارد شده بود.

تازه بعداز هفت سال که از ازدواجشان گذشته بود، بعلت اصرار اطرافیان زنش حامله شده بود و حالا قرار بود تا وارثی برایش بدنیا بیاورد. اگرچه اغلب خانواده و اقوام مذهبی و متصب اش همیشه با بدبینی در مورد زنش غیبت می کردند.

بالاخره روز موعود فرا رسید. اما از بخت بد ِ پادشاه، آنروز نه تنها وارثی بدنیا نیامد، بلکه همسرش را نیز از دست داد، زایمان دچار مشکل شد و مادر و کودک هردو جان باختند. این حادثه برای پادشاه موجی پایان ناپذیر از سرزنش و تکفیر را از جانب خانواده و اقوام به همراه آورد.

همه تقصیر را گردن او می انداختند که مسئول واقعی آن اتفاق ناگوار است. به خاطر این که او هرگز در زمان بارداری به همسرش اجازه نمی داد تا به کارهای خانه دست بزند. حالا که این اتفاق افتاده بود، مردم می گفتند«خوب، زن بارداری که دست به سیاه و سفید نزند و فقط بنشیند و منتظر آمدن بچه اش باشد، عاقبت اش همین است دیگر، چراکه در اثر بی تحرکی و کار نکردن مسلم است که ضعیف و زایمانش سخت می شود.»

اما پادشاه فکر کرده بود تا با منع زنش از کار کردن درخانه آسیبی به او و بچه ی توی شکم اش نرسد، خواسته بود تا زایمان هردو در آرامش کامل باشند. فکر می کرد که نباید زنش کاری بکند که خسته بشود و انرژی اش هدر برود. باید انرژی اش را برای روز زایمان نگه دارد. اما مردم این حرفها حالی شان نبود. توی روستا هرروز در غیاب پادشاه مردم گرد هم می نشستند وغیبت اش را می کردند. تا مدتها این غیبت ها دهن به دهن گشته بود.

یک شب بیکونوی مست از بالای ماشین شراب گیری خرما خطاب به پادشاه شروع کرد به بد و بیراح گفتن. عده ای سعی کردند تا جلوی دهنش را بگیرند اما او ادامه داد:«توهم عین آن سفید پوستهای کثیف راه گم کرده ای و به اینجا آمده ای. تو اخلاق و رفتار آنها را گرفته ای،کی گفته که یک زن باردار نباید درخانه کار کند؟...باعصبانیت چیزی را به سوی پادشاه پرت کرده و به سرش خورده بود، پادشاه چیزی نگفته و راهش را کشیده و رفته بود. چند روز بعد با پادرمیانی کاچیس متولی کلیسا و نماینده کشیش، بیکونو به خاطر برخورد تندش از پادشاه آلبرت عذرخواهی کرده بود و باهم آشتی کرده بودند. اما پادشاه مدتها این برخورد بیکونو را از ته دل نبخشید و فراموش نکرده بود.

دوسه سالی گذشت رفته، رفته حال عمومی پادشاه بهتر شد و دیگر کمتر به زنش و حادثه زایمان فکر می کرد. زندگی شخصی و اجتماعی اش روال عادی به خود گرفت. برای همین اکنون می خواست تا به کلیسا برود. رفتن دوباره اش به کلیسا با توجه به بهبود اوضاع عجیب نبود، چرا که تصمیم گرفته بود تا پایبندی و اعتقادش را به پدر مقدس و همسرش تجدید کند، چیزی که همیشه خانواده و اقوام از اوخواسته بودند.

این هفته برخلاف معمول گذشته، قرار بودکه برای اولین بار مراسم خاص و بی نظیری باحضور نمایندگان سفید پوست کلیسا که از شهر قرار بود بیایند برگزار شود. اولیا به بچه هایشان گوشزد کرده بودندکه مواظب رفتارشان باشند و در حضور کشیش سفید پوست ادب را رعایت کنند، چرا که کلیسای روستای نکول می بایست ظرفیت و کمال خودش را به لحاظ اعتقادی شرکت کنندگانش بعنوان کلیسای نمونه ای از کشور که بر شاهراه اصلی شهر افیدی واقع شده بود را ثابت کند. گفته بودند که شما بچه ها هم می بایست به سهم خود به حفظ آبروی این شهر کمک کنید. امابه نظر میرسید که در روستای نکول حتا اگربچه ها اوضاع را برهم نزنند، بزرگترها این کار را خواهند کرد.

با توجه به آمدن کشیش پیتربونسوت اهالی با ایمان روستا سرود های مذهبی را به زبان لاتین حسابی تمرین کرده بودند و از اینکه توانسته بودند تعدادی سرود را حفظ کنند احساس غرور کرده و به خود می بالیدند.

فضای کلیسارا رایحه مشک وعبیر فرا گرفته بود و حاضرین هماهنگ سرود می خواندند. آمیختگی صدای زمت مردها با جیغهای بلند زنان و آواز نامطمئن کودکان  باهم یک هارمونی خاصی را بوجود آورده بود. کشیش پیتر با تبسمی آرام بخش بر چهره در آستانه محراب روبروی جمعیت ایستاده بود.

 کاچیس متولی کلیسا می دید که حاضرین باچه خلوص و عشق قلبی سرود برگهای شادی و فرشتگان مقدس را می خواندند. با بغضی از شادی و رضایت درگلویش درحالی که دستهایش را جلوی شمکش بهم قفل کرده بود، جمعیت را نظاره می کرد.

حالت رضایتی که درچهره کشیش پیتر احساس می شد باعث شادی حاضرین بود، چرا که این اولین بار بود که برای اجرای مراسم مذهبی کشیشی آنهم سفیدپوست به کلیسای نکول آمده بود.

پس از اتمام سرود،کشیش پیتر بالای منبر رفت. همهمه ها فرو نشست و همه سکوت کردند و کنجکاوانه منتظر ماندند تا کشیش برای این کلیسای مملو از جمعیت مشتاق سخنرانی کند. اما چه می توانست بگوید.

... برادران وخواهران عزیز، هووم.. شما نباید بیشتر از این شخصیت خودتان را انکار کنید. مثل همین الان سرودهای برگهای شادی و فرشتگان مقدس را به زبان اصلی انجیل که همان لاتین است بخوانید.»

همه نفس هایشان را درسینه بند کردند. کشیش ادواردپیتر انگشت نشانه اش را به سوی آسمان برد و ادامه داد:«لاتین که زبان شما نیست. آیا می فهمید که چه می خوانید؟ بی آنکه معنی شان را بدانید، جملات ملت دیگری که حتی شما را نمی شناسند طوطی وار تقلید کرده و می خوانید. آیاشما نمی دانید که پروردگار ملتهای دیگری را هم غیر از لاتین خلق کرده؟ آیا شماخودتان را جزو مخلوقات او نمی دانید؟ چرا از ملت دیگری تقلید می کنید و هویت و وجود خودتان را نادیده می گیرید؟

صدایش را محکم ترکرد و ادامه داد:«آیاهویت افریقایی شما نزد خداوند بی ارزش است؟

درحقیقت من باید به شما بگویم که اگر به زبان خودتان با خدا صحبت کنید، با رسم و رسوم خودتان برای خدا آواز بخوانید و دعا کنید خداوند شما را بهتر می شنود و به حرفتان گوش می کند، منظورتان را بهتر می فهمد. چرا که می داند هرچه با او بگوئید از ته دلتان بر می آید. پس خواسته تان را جدی می گیرد چون میداند همین جوری از روی باد معده چیزی را بی آنکه معنی اش را بدانید حفظ نکرده اید تا برایش بخوانید. و وقتی با او به زبان خوتان حرف زدید و او شنید پس حاجت تان را برآورده می کند...»

آنچنان سخنرانی را مردم افیدی تا آن روز هرگز نه به یاد داشتند و نه شنیده بودند. یک سخنرانی که تمامن درخصوص کاراکتر انسان افریقایی بود. شاید این جور سخنرانی برای شهریهای عادی باشد و آنان عادت به شنیدن چنین سخنرانی های آتشین و گاه سیاسی دارند. اما اینجا نکول یک روستای کوچک و دور افتاده در جنگل، جایی که انسان برای بقا و بودنش به خودش هم ظلم میکند. درمورد حفظ هویت و کاراکتر افریقایی و افریقایی ماندن سخنرانی کردن آن هم توسط کی؟ توسط یک کشیش سفید پوست!

بچه ها از تعجب دهانشان باز مانده بود. اما بزرگترها سرشان را ازحجالت پایین انداخته بودند که چرا یک غریبه ی سفید پوست از راه آمده و می بایست به آنها بگوید که کی هستند. تحمل آنچنان سخنانی کار راحتی نبود. اما به حرمت آن مکان و آن روز مقدس کسی به خودش اجازه نداد که به سخنان کشیش اعتراض بکند. در پایان مراسم برخلاف قبل همه بی سر و صدا سالن کلیسا را ترک کردند. تنها ماجرایی که پیش آمد توسط بیکونو بود که بیرون از کلیسا درحالی که باعصبانیت سوار موتور گازیش می شد گفت:«این خلق والناس احمق را ببین که چطور به خودشان اجازه میدهند تا توسط یک سفید پوست پیر مورد اهانت قرار بگیرند، بدون اینکه حتا یک کلمه جوابش را بدهند.»

 توی کلیسا بیکونو در جواب سخنان کشیش غرغری نا مفهوم کرده بود که حتا بغل دستی هایش هم نفهمیده بودند چه گفت. از آنجا که کارمند دولت بود نمی خواست به خاطر برخورد با یک کشیش سفید پوست موقعیت شغلیش را به خطر بیندازد. کسی نمی دانست که این جوان کارمند چقدر به شغل و اتاق کارش دلبسته بود. پس ترجیح داد که ریسک نکند و برخورد با کشیش را برای دیگران بگذارد. بیکونو جزو انقلابیون بود. خوشبختانه کسی حرفهایش را نشنید. قبل از اینکه همه بیرون بیایند باخشم پشت موتورش پریت و گازید و درحالی که گرد و خاکی به بپا کرد از آنجا دور شد. عده ای که بیرون بودند و شاهد این حرکت نامناسب بیکونو بودند بی آنکه چیزی به هم بگویند فقط به علامت تعجب بهم نگاه کردند.

دقایقی بعد  پدر پیتر با ریش بلند و قبای ساتان سفیدش درحالی که کمربند پهن سیاهی به کمرش بسته بود، با گونه های سرخ و شکمی برآمده در آخر جمعیت از درب خروجی کلیسا بیرون آمد. پشت سرش کاچیوبه همراه طلبه سیاه پوستی در لباس خاکستری و دو راهبه سیاه پوست در لباس آبی تیره و کفشهای تخت کتانی و روسری های مشکی که موهایشان را از نگاه نامحرم پوشانده بود بیرون آمدند. بچه ها با دیدن آنها از روی کنجکاوی دزدانه از پشت سربه آنها نزدیک شدند. به دنبالشان بسوی میدان مقابل کلیسا با احتیاط قدم بر می داشتند. پدر پیتر متوجه حضور بچه های شیطان ِ پشت سرشان شده بود، اما خودش را به ندیدن زد. کنجکاوی بچه گانه شان را قابل درک می دانست.

آن چه از همه بیشتر باعث تعجب و کنجکاوی بچه ها شده بود، چشم های سبز پدرپیتر بود.

وقتی که به میدان باز جلوی کلیسا رسیدند، زنان ومردانی که زودتر کلیسا را ترک کرده بودند تجمع کرده و گروهای دیگری دسته دسته از راه می رسیدند. بگومگوهایی درگوشی زنان و مردان در میدان حکایت از آن داشت که مراسم اگرچه کسی ازسخنرانی کشیش راضی نبود اما تا به انتها طبق برنامه از قبل تعین شده و بدون هیچ گونه مشکلی پیش خواهد رفت.

در محوطه میدان ردیف هایی میز و صندلی چیده بودند. افراد یکی یکی سرجایشان رفتند و نشستند. خیلی زود زنها مشغول پذیرائی از مردم با ظروف غذا و نوشیدنی و شراب شدند. سطل های پر شراب خرما حسابی خریدار پیدا کرده بود.

از آنجا که کسی از اهالی نکول از عادات غذائی میهمانشان کشیش پیتر اطلاع دقیقی نداشت، تا روز قبل از مراسم نمی دانستند برای نهار چه غذائی باید درست می کردند. بعد از روزها مجادله ی سخت و کشنده بالاخره دیشب به توافق رسیده بودند. مانوک با تمام امکانات توانسته بود تا خوراکی هایی بپزد، ازجمله جوانه گندم و مربای هویج و پوره بادام زمینی بوداده همراه با سوس های مختلفی با مزه ها و چاشنی های متفاوت. تمام غذاهایی که روی میزها چیده شده بود مناسب معده ی مردم محلی بود. اما برای کشیش چه باید درست می کردند؟ بارها از کاچیومتولی کلیسا پرسیده بودند، اما او گفته بود که متاسفانه فقط درخصوص مسائل مهم عمومی با کشیش حرف میزند و درحقیقت اوهم از عادت غذائی پدر پیتر اطلاعی ندارد. تا اینکه بالاخره توتوموآ خودش را قاطی کرده بود و گفته بود:«سفید پوست ها؟... خوب معلومه که چی می خورند. سالاد وماکارونی؟و ادامه داده بود:«سعی نکنیدکه به من بقبولانید که این بلونده با بقیه فرق می کنه.»       باتوجه به این توصیه توتوموآ یک ظرف بزرگ پر از ماکارونی همراه با سوسی که باگوجه و روغن زیتون آماده شده بود و ظرفی سالاد تازه بدون استفاده از هرگونه ادویه که معمول آن منطقه بود راجلوی کشیش گذاشتند. کشیش با دیدن ظروف غذا وسالاد چند برگ کاهو را برداشت و برای شستوی کاهو درخواست آب کرد. روی دستش مقداری آب ریختند. پس ازشستشوی کاهوها برگ، برگش را توی سوس زد و به دهان برد. مثل آنکه از مزه سالاد خوشش نیامده باشد، اخمهایش را درهم کشید و به کاچیو اشاره داد تا برای جبران مزه تلخ کاهو لیوانی شراب خرما برایش بریزد. کشیش یکی پس از دیگری سرکشید. درحالی که لیوان پر از شرابی را تاحد پیشانی بالا آورده بود به توتوموآ هم توصیه کرد که لیوانش را بردارد و بنوشد. سپس از کاچیو خواست تا برای اوهم بریزد. کاچیوهم که مثل ساقی پارچ بزرگی شراب در دست ایستاده بود و برو بر نگاه می کرد به توتوموآ خیره شد. توتوموا بی آنکه لیوانش را بر دارد خطاب به کاچیو گفت:«هی ببینم کاچیو، توکه به ماگفتی پدر مشروب نمی نوشد؟ نکنه مارا مسخره کردی؟ یا شایدم دروغی گفتی که حالا پته ات روی آب ریخت؟.

به افرادی که مقابلش نشسته بودند چشمکی زد و مثل آنکه دلش خنک شده باشد که در حضور کشیش به کاچیواین حرفها را زده بود، با ولع مشغول لیسیدن انگشتهای چرب وچلیس ا ش شد. اما نه کاچیو و نه کشیش واکنشی به حرفها و متلک هایش نشان ندادند. تعدادی که شاهد این متلک پرانی توتوموآ بودند خوشایند نمی دیدند که او با فرد مهم و قابل احترامی که هم مرد خدا بود و هم مهمان اینگونه با این زبان نیشدارسخن بگوید. پس اغلب رویشان را از توتوموآ بعنوان تقبیح رفتارش برگرداندند.

اما بالاخره دیری نگذشت که شراب کار خودش را کرد و کم کم سر و صداها بلند و بلندتر شد. هنوز ظروف غذا خالی نشده بود که نوای موزیک بلند شد. صدای  دایره و تنبک بطور غیر منتظره ای توی فضا پیچید. تعدادی با سردادن آواز با موزیک همراه شدند. دقایقی بعد تعدادی از جا به رقص برخاستند و کم کم میز و صندلی ها را کنار زدند تا میدان رابرای رقاصه ها باز کنند. کشیش پیتر درحالی که توسط اصحابش احاطه شده بود، همچنان لیوان شرابی دردست، نگاه از آن منظره ی جادویی که خودبخود شکل گرفته بود برنمی داشت. در چهره همه می شد اثر شراب خرما را بخوبی دید.

مراسمی که درصبح باسخنرانی تند و تلخ کشیش آغاز شده بود، حالا میرفت تا به جشن و شادی تبدیل شود. کشیش پیتر میدید که چهره اهالی هرلحظه بشاش تر می شود و آن همه بددلی و کینه ای که در ابتدای روز به دلها راه یافته بود، با جادوی رقص و موسیقی به عشق و دوستی مبدل می شود. گویی که انسانها دست دردست هم پایکوبان برگرده خوشبختی عبورزمان را به تمسخر گرفته اند. مگر نه این شادی و لحظه های خوشبختی درحقیقت همان مؤجزه هستی بودن است.

نوازنگان سنتور با شور تمام می نواختند، مقابل میز کشیش ادوارد عده ای زن و مرد نیمه عریان در نظمی هارمونیک با حرکات خاصی که گاه به هنرنمایی های فردی توام می شد میرقصیدند. جمعیت آوازخوانان دست می زدند. کشیش پیتر مات و مبهوت در حالی که به هیاهو خیره شده بود، باخودش گفت، راستی چرا چنین رقص و شادی که اینگونه انسانها را به هم نزدیک می کند وچنین یگانگی وهارمونی زیبایی راخلق می کند، روح و جان آدمیان راصیقل میدهد ومملو از خلاقیت و هنر است را باید حرام دانست؟ مگرنه این لحظات همان زلالترین حقیقت هستی است که بشر همواره درجستجوی آنست؟ حقیقی که اصل جوهر و اوج عشق در عالم نمازوعبادت است. نماز حقیقی همین است. اینجاست که جسم را باد می برد و باحرکات موزون رقص روح واقعی که جلوه خداست هویدا می شود، اینجا خود ِ مسیح و اصحاب الهی را می توان دید.

آنچه از همه بیشتر نظر تماشاچیان، بخصوص کشیش را به خودش جلب کرده بود، رقصیدن دختران توتوموا، نانی وکالی بود که هردو رقاصه های معروف افیدی بودند. درحالی که هردو تاجی از پرهای رنگ شده را برسر گذاشته بودند، با آن بدنهای نیمه عریان وخوش تراش وسینه های سفت و لرزانشان با حرکات خارق العاده باعث حیرت همه حاضرین شده بودند. دقایقی بعد کم کم بقیه رقصنده ها میدان را برای آنها خالی کردند. حضور کشیش در آن شب هیجان رقص را دوبرابر کرده بود. درحالی که همه کنجکاوانه نگاهشان می کردند. صدای احسن و آفرین پی درپی مردم مرتب بلند می شد وآنها را بیشتر تشویق به حرکاتی می کرد که قبلاً از هیچ رقاصه ای ندیده بودند.

وقتی دخترها با لرزاندن سینه های عریانشان به سوی کشیش رفتند، همه دیدند که پدر پیتر خجالت کشید ودست و پایش را گم کرد. دوطلبه سیاه پوستی که با او برای مراسم آمده بودند ازخجالت روی چشمان را گرفته بودند تاشاهد آن حرکات گناه آلوده نباشند. پادشاه آلبرت که کنار توتوموآ نشسته بود بعنوان نارضایتی ازرقص دخترها سری تکان داد و توتوموآ گفت:« دختران من استاد رقصهای سنی اند آقایان.»

کمی آنطرفترفریاد کاچیوبلند شد:«کافیه، کافیه دیگه، برگردین  سر جاهاتون .»

تمام هیاهو فرنشست و سکوتی تلخ برقرار شد. همه نگاهها به سوی کاچیو رفت. کشیش با تعجب به کاچیو نگاه کرد. کاچیو گفت:«باعرض پوزش پدر شما نباید اجازه چنین رفتارهای گناه آلودی را بدهید. ما شمارا به مراسمان دعوت کردیم تا دقایقی از حضورتان فیض ببریم. اماطوری که معلوم است شیطان نیز در میان ما ظاهرشده اند...»

توتوموآ میان حرفش پرید و گفت«می شنوید چی می گه؟ گناهان مارا ببخش پدر و... این چرت و پرتها چیه میگی کاچیوی پیر، جوری داری مقابل پدر حرف میزنی که فکر می کنی توی کلیسا روی صندلی اعتراف نشسته ای و ما برای اعتراف پیش تو آمده ایم؟ کی گفته که ما می خواهیم توسط شما موعظه شویم؟

پادشاه آلبرت درحالی که از جایش برمی خاست گفت:

«راست میگه کاچیوهرچیزی به وقت خودش. دراین بعدازظهر قشنگ که ما دورهم جمع شده ایم زمان مناسبی برای موعظه های دینی نیست.»

روبه کشیش کرد وگفت:«شماخودتان به ما بگوئید پدر، از این رقصی که این دو دختر روستایی برای ما اجرا کردند. چه لطمه ای به اعتقاد ما وارد می شود؟

کاچیوحرفهای پادشاه آلبرت را قطع کرد وگفت: آخ البرت، چی می گید؟ معلومه شما با توتوموآ موافقیت هستید. چون هم قبیله ات است. اما من مسئولیت پاسداری از ارزشهای معنوی و دینی این منطقه را بعهده دارم، برای همین از پدر برای این برادران و خواهران طلب بخشش کردم.»

صدایی از میان جمعیت گفتند:«آخرباید گناهی انجام شده باشد که برایش طلب بخشش کرد.»

کشیش پیتر اگرچه خودش مشکلی در آن رقصها نمی دید، مانده بود که چه بگوید. نه درست بود که رفتار کاچیورا در انظار عموم محکوم کند و نه رقص آن دخترها را به لحاظ دینی و بعنوان یک کشیش عالی مقام تایید کند. چرا که نمی خواست اعتبار سخنرانی اش در کلیسا را که مردم روستای نکول و اطراف را تحت تاثیر قرار داده بود خراب کند. همچنان که به فکر فرو رفته بود تا حرف مناسبی دراعماق ذهنش پیدا کند. صدای آلبرت بلندشد و خطاب به کاچیوگفت:«مزخرفه، من واقعن نمی فهمم، درحالی که خود ِ کشیش اینجا حاضرو ناظر درجمع ماست و می داند که همه این مراسم به خاطرحضور وخوش آمد او برپا شده، توچرا یکدفعه دستور میدی که تمامش کنیم وهمه را متهم به ارتکاب گناه میکنی؟ فراموش کرده ای که بدون کمک و تأییدهمین مردم متولی کلیسا شده ای؟

همه زیرخنده زدند. کاچیو از اینکه می دید پدر پیتر هم سکوت کرده و دردفاع از او چیزی نمی گوید، حسابی عصبانی شده بود. شاید کشیش هم به این نتیجه رسیده بودکه سکوت بهتر از دفاع از یکی از آن دو طرف است. پس همچنان سکوت کرده بود و به سحنان پادشاه آلبرت که گویی نه تنها خطاب به کاچیو بلکه گویی به همه تاخته بود گوش میداد.

«ازصبح امروز تا کنون همه اش حرفهای عجیب وغریب می شنویم. باید بگویم. پدرسخنرانی شما درکلیسا ....

کاچیومیان حرفش پرید:«شما این حق راندارید که در خصوص آن سخنرانی چیزی بگوئید. کلام خداقابل بحث نیست.....

پادشاه آلبرت حرفش را قطع کرد:«لطفاً ساکت باشید کاچیو، بذارید حرفم را بزنم. من که با شما حرف نمی زنم. خطابم به پدر است. اگر لازم باشد خودش جواب میدهد، نه کس دیگری. اماهمانطور که کلام خدا قابل بحث نیست، درمجلس رقص هم جای موعظه های شما نیست.»

پدر پیتر دیگر سکوت را جایز ندانست. از جایش برخاست و خطاب به کاچیوگفت:«بگذارحرفش را بزند بوبیلو شایدنکته هایی شنیدنی درکلامش باشد.»

پادشا آلبرت خطاب به پدرادامه داد:«باید به شما بگویم که سخنرانی تان مرا تکان داد و به فکر واداشت. شما به ما گفتید که با زبان مادری مان سرود بخوانیم وعبادت کنیم. اما قبل از هرچیز یک سوال دارم. آیا قبل از اینکه امروز به این روستا بیایید با بقیه هم مشورت کرده بودید؟.

کشیش باتعجب پرسید:«با بقیه؟ منظورتان از بقیه کیست؟

« با برادرانتان هموطن هایتان، همکارانتان...؟

کشیش سری تکان داد وگفت:«آها، فهمیدم. نه، نه، من قبل از آمدن با کسی مشورت نکرده ام.»

«پس با این وصف سخنرانی امروزتان هیچ ارزشی ندارد پدر.»

همهمه ای درمیان جمعیت برخاست. آلبرت ادامه داد:« قبل از شما کسان دیگری که اینجا آمده بودند تاکید داشتند که باید با زبان لاتین عبادت کرد و سرود خواند واگر به زبان خودمان بخوانیم گناهی بس بزرگ است. می گفتند که خدا فقط زبان لاتین را می فهمد. برای همین است که کتاب آسمانی به این زبان نازل شده. ماهم قبول کرده بودیم. با رنج و مرارت فراوان هرکسی به وسع خود چیزهایی از این زبان بیگانه را یادگرفتیم. به ما تضمین داده شد که اگردعاهایمان را با لاتین انجام دهیم برآورده می شوند. الان شما ازراه رسیده اید و چیز دیگری می گویی. به نظرشما همه آن افرادی که قبل از شما به اینجا آمده اند دراشتباه بودند؟ بگوئید که تکلیف ماچیست؟ به حرف کدامتان بایدعمل کنیم؟ بالاخره خدا چند زبان بلد است؟ آیا خدا واقعن زبان مارا هم می فهمد؟ اگر ما با زبان خومان عبادت کنیم وخدا مارا نفهمد، یا ازما ناراضی باشد، آیا حاضریدکه روز قیامت گناه مارا به گرن بگیرید؟ گوش کن پدر روحانی. بگذار یک حقیقتی را به شما بگویم. ملت ما واقعن دیگر از شما اروپائیهای سفید پوست و مسخره بازیهایتان به تنگ آمده است. از بس که همواره به ماگفتید اینکاررا بکنید، آن کاررا بکنید. اینطور یا آنطور بکنید، دیگرخسته شده ایم. همیشه گوش به حرفتان بودیم، هرچه گفتید گوش به فرمان انجام دادیم. اما حالا برای ما روشن است که شما این دستورات را نه برای سعادت ما که برای اهداف خودتان اجرامی کنید. اما دیگر نمی توانید اینگونه باما رفتار کنید. زمانه عوض شده، بهتراست که دیگر دست از سر ما بردارید و مارا به حال خودمان بگذارید. ماهم آدم هستیم. بگذارید با هر زبانی که خودمان دوست داریم با خدای خود صحبت کنیم. نه با زبان و شیوه ای که دیگران برما دیکته میکنند.»

سخنان پادشاه آلبرت درحقیقت نه فقط بیان یک مُعضل دینی، بلکه واکاوی برخورد دوفرهنگ غرب وافریقای بودکه برای خیلی ها پرسش هایی را به همراه آورد. حکایتی بود از شیوه و نگرش اربابانه اروپائیان به فرهنگ مردم افریقا از گذشته تاحال.

پادشاه افیدی ادامه داد:«درطول تاریخ شیوه برخورد شما اروپائیان به اصطلاح متمدن درمقابل ما سیاه پوستان افریقایی به گونه ای بودکه با مهارت و فریب، توانستید زندگی، فرهنگ و زبان مارا با قوانین و معیارهای به ظاهرمدرنتان مطابق با اهداف سلطه طلبانه تان دگرگون کنید.

شما درآثار تجسمی نامتقارن افریقا، به بهانه خام ومبتدی بودن رعایت نظم ودقت را درخطوط وفرم جایگزین کردید، درست به همان شیوه هنرمندان غرب. نتیجه اش آن شد که آن اصالت افریقایی را در آثار هنری ما نابود شد و جایش را نغمه های به ظاهر نرم اما وحشتناک مذهبی گرفت. 

شماآگاهانه بدعت وحس به طبیعت را در کوچک و بزرگ کور کردید و سپس با مردود شمردن آداب و رسوم بومی واجدادی ما را متقاعد کردید که این آداب و سنت ها عامل عقب ماندگی و مانع پیشرفت ماست، همه را ازبین بردید و فرهنگی تازه با آداب و قوانین تازه و باصطلاح مدرن را برای پیشبرد مقاصدتان جایگزین کردید و مسلماً این همه اصلاحات بی هدف نبود.

اما بچه های این قاره هرگز طبق فرهنگ تازه شما که هرروز مارا فقیرتر می کرد تربیت نشدند و به تمامی تن به این فرهنگ بردگی ندادند.

حالا بخوبی می بینیم که غربیها بیشتر از خود ما افریقایی ها به دفاع از هنرو آداب و رسوم افریقایی می پردازند. درست مثل شما پدرپیتر که درسخنرانی تان به کاراکتر اصیل افریقایی اشاره کردید.

برادران وخواهران عزیز، آن چیزی که موسیقی، هنر، فرهنگ و زبان مارا از دیگر ملل تمیز میدهد و به آن اعتبار میدهد، همان اصالت افریقایی آنست. نه معیارهای دیکته شده بیگانگان. باحفظ و زنده نگهداشتن همین اصالت است که می توانیم افریقایی بمانیم. بله، میتوان افریقایی ماند و هنرافرید، موسیقی نواخت، و عبادت هم کرد. امروزه بخوبی می بینید که صاحب نظران غرب و شرق هنر، فرهنگ و آداب افریقایی ما را به رسمیت می شناسند. شاید میتوان گفت که آنان بهتر از خود مامی دانندکه هنر، ادب، و فرهنگ ما چه خصوصیاتی دارد و آن را بهتر از خود ما می شناسند و قدرش را بهتر می دانند. اگرچه امروزه هنر، موسیقی، وفرهنگ ما در دانشگاه ها ومراکز علمی تدرسی می شود، اما ما نباید بگذاریم که توسط آنها امرونهی شویم و یا مشق بگیریم که هنر افریقایی چگونه باید باشد. مشخصات بارز اصالت هنر ما همانا مردمی و بومی بودن آنست. برای کشف اصالت نیازی به جستجو و بازگشت به گذشته برای کپی برداری از آن نیست، بلکه اصالت وجود دارد، حاضر و ملموس است. اصالت همین روزمرگی افریقایی ما است.

بدون شک دوران استعمار برهنر، فرهنگ و اندیشه ما بدون تاثیرات منفی ومثبتی داشته است. ما میتوانیم با استفاده از تآثیرات مثبت مثل رعایت موازینی فنی وعلمی خالق آثاری با اصالت افریقائی مان باشیم. حفظ اصالت این نیست که یک افریقای کنونی خودش را ممنوع کند که از قوانین و تجربیات دیگرانی که بهتر می دانند استفاده کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

-  آغاز مراسم –

نوشته: جاناتان کاریارا – کنیا

   زیر سایه کپری حصیری که فاصله چندانی با قرارگاه کمپ نداشت، میراشی دلنگران کنار ننوی پسرش که از خیزرانهای وحشی بافته بودند نشسته بود.

با لبان فشرده به هم و موجی از نگرانی درچشمانش به سینه لاغر و استخوانی تنها فرزندش ملپونی نگاه می کرد که با هرنفس به زحمت بالا و پائین می رفت. تشک کهنه ای که از پر ِ کاه و پشم پر شده بود را زیرش انداخته بودند تا تیزی خیزرانها، بدن نحیفش را نیازارد. روی تشک درحالی که بدن ضعیف و لاغرش را جمع کرده بود به خواب رفته بود.

اگرچه از بدو تولد همیشه مریض و ضعیف و لاغر بود، این مریضی هم بیشتر لاغرش کرده بود. دور چشمانش حسابی گود رفته بود. دنده های سینه لخت و کوچکش که مثل شاخه های خشک و بی برگ بیرون زده بود، پدرش را به یاد کبوتران پَر کنده ای می انداخت که بچه های قبیله در فضای باز کباب می کردند.

 پس از چهل روز که از ختنه اش می گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود. معلوم هم نبود که خوب بشود. بچه هایی که امسال با او ختنه کرده بودند همه طبق معمول پس از چند هفته خوب شده بودند، اما حال ملپونی هرروز بدتر می شد.

قرار بود تاهفته آینده کمپ تعطیل شود و بچه ها که دیگر پا به بلوغ گذاشته بودند، با بدنهای قوی مثل مردان واقعی به خانه هایشان برگردند. طبق باور قبیله برگشت بچه ها با زخم خوب نشده شوم تلقی می شد و معنایش این بود که برای قبیله مرگ به همراه خواهند آورد.

ماریشی یاد دوران بچه گی ملپونی افتاد. سالی که به لیندی رفته بود تا برای مستر آلیسون سفیدپوست که اکنون مدتهاست به کشورش برگشته آشپزی کند. چندسال پیش بود، یادش نمی آمد. وقتی که مرد سفید پوست رفت، دوچیز را برای ماریشی به یادگار گذاشت، یکی دین جدید و دوم میل به فردگرائی و قدرت تصمیم گیری فردی. اما وقتی به زادگاهش برگشت، امکان تصمیم گیری برایش غیرممکن بود. زمان آن رسیده بود که پسرش ملپونی مراسم سنتی و قبیله اش را اجرا کند. از طرفی او بزرگ قبیله واموکا بود می بایست به رسم اجدای قبیله شان عمل می کرد، ازطرف دیگر او خودش به آئین دیگری اعتقاد آورده بود. ته دلش می خواست که پسرش  به میل و رسم خودش مراسم اش را بجا بیاورد. نمی دانست که چکار باید بکند و چه تصمیمی بگیرد. تا اینکه برخلاف میلش رسم اجدادی را برای ملپونی بجای آورده بود.

هرازگاه ملپونی که خیس عرق بود بیدار می شد و با زوزه های رنجورش تکراروار می پرسید:«پدر، من خوب می شم؟ چرا کاری نمی کنی؟...

بعدکه خسته می شد، مثل آنکه پدرش را مقصر بداند، با آن چشمان از حدقه درآمده اش به پدرنگاه می کرد.«چرا کاری نمی کنی پدر؟ دارم از درد می میرم. یه کاری بکن»

پدر بی هیچ چاره ای با اندوه تمام نشسته بود.هرچه فکر میکرد هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. از اینکه مرتب یاد پیشنهاد ریش سفیدهای کمپ می افتاد از خودش عصبانی بود. گفته بودند که، برای درمان ملپونی سراغ خواهرزن جادوگرش برود و از او بخواهد که فرزندش را شفا بدهد. اما میراشی قبول نکرده و گفته بود:«به هیچ وجه، پیش آن لکاته نمی روم. همه اش تقصیر این زن جادوگر است. از اینکه با او ازدواج نکرده ام از من انتقام می گیرد و پسرم را مریض کرده، جادو و جمبل های این زن بدجنس پسرم را به این روز اندخته.»

باخودش گفت کاش حرفشان را قبول می کردم. حالا شاید ملپونی هم مثل بقیه بچه ها زخمش خوب شده بود. باخودش گفت:«واقعن هیچ راه دیگری نیست؟ فکری به ذهنش رسید. برخاست و از کپر بیرون آمد. هوا کاملن تاریک شده بود. از دور ریش سفیدان کمپ را دید که مثل هرشب دور آتشی نشسته بودند. مثل عقاب به سویشان رفت. با دیدن او همه برخاستند و با مهربانی به نشستن دعوت اش کردند. هنوز ننشسته بودکه دید دارند درگوشی با هم پچ و پچ می کنند.

باخودش اندیشید، شاید دارند میگن که دیدی چطور زندگی میراشی با سرسختی اش زندگی اش را نابود...؟ شاید دارند می گن... اما ظواهر نشان میداد که ازحال و روز او خوشحال نیستند. یکی پس از دیگری ابراز همدردی کردند. درمیان آنها ئومانیا را دید. یواشکی به ئومانیا گفت:«می خواهم باهات حرف بزنم.»

چندقدم که از گروه دور شدند، بازویش را گرفت و گفت:« ئومانیا یه خواهش ازت دارم. می خوام تا برگشتنم از ملپونی مراقبت کنی.»

 ئومانیا یاباتعجب پرسید:«کجا می خوای بری ماریشی؟

«جای دوری نمیرم. خیلی زود برمی گردم.»

از روی شانه های ئومانیا دیدکه ریش سفیدها کنجاوانه نگاهشان می کنند. بازوی ئومانیا را رها کرد و بدون آنکه چیزی بگوید. با چشمان گشاده به تاریکی جلو از میان علفزار خشک گذشت و از تپه ی مقابل بالا رفت. اگرچه در تاریکی مقابلش چیزی دیده نمی شد، اما در ذهنش تصویر روشن درخت مقابل خانه اش را میدید. با قدمهای محکم جلو رفت و به درخت رسید. شاخه به شاخه از درخت بالا رفت و در آن بالا دستهایش را به هوا گشود و خطاب به خواهرزن جادوگرش گفت:«خواهش می کنم پسر مرا ببخش. او را عفو کن. او بی تقصیر است، چرا به جای من او را مجازات میکنی؟ می خواهی بچه خواهرت را جلوی چشمانش بکشی؟ التماس می کنم، بزار بچه ام مثل بقیه سالم به خانه برگرده. عاجزانه از تو خواهش می کنم آرامش را به او برگردان.»

با احساسی از خجالت از درخت پائین آمد. از اینکه غرورش را شکسته و به التماس این زن جادوگر بدجنس افتاده بود از عصبانیت شروع به دویدن کرد. در بین راه فریاد میزد، مگر نباید برای رفع بلاقربانی کرد، ها؟ خوب من هم امشب غرورم را برای رفع بلای پسرم قربانی کردم، دیگر چه می خواهی عجوزه. باید پسرم را درمان کنی.»

گویی این فریاد زدنها به او امید میداد که درخواست اش پذیرفته می شود و پسرش بهبود میابد. به دره تاریکی رسید. ایستاد، با خودش گفت: نکنه کاری نکنه و من فقط خودم را کوچک کرده باشم؟ به ملپونی فکر کرد، نکنه درغیاب من مرده باشه؟ شروع به دویدن کرد. روی تپه ای رسید. ایستاد درحالی که نفس، نفس میزد. درمقابلش آن پایین چراغهای کمپ را دید که می درخشیدند و پشت سرش سوسوی شعله های آتش ده و پارس سگان ودرخت جادویی که غرورش را پایش ریخته بود.

 چهره رنجور ملپونی جلوی نظرش می آمدکه با آن صدای ملتمسانه مرتب می گفت:«پدرکاری بکن. یعنی هیچ کاری نمی شه کرد پدر؟.. نه پسرم، هیچ کاری نمیشه کرد. چراکه قسمت است که تو بدون دلیل زجر بکشی و شکنجه ببینی ملپونی من. در حقیقت این منم که نیاز به کمک دارم پسرم ، تا از وحشت و گناهی که در اثر جاه طلبی ام باعث این حالا وروز توشده نجات پیدا کنم.

صدای زوزه روباهی برخاست. باخودش گفت، این همان نشانه مرگ است.احتمال داد که پسرش مرده باشد. از تپه به سوی کمپ سرازیر شد. اماخونسردی خودش راحفظ کرد. وارد محوطه کمپ شد. هنوز ریش سفیدان گرد آتش نشسته بودند. جلو رفت و بی آنکه چیزی بگوید وسط دو پیر مرد که مشغول کباب کردن سیب زمینی بودند نشست. دستانش را برشعله های آتش گرفت. خودش هم نمی دانست چرا یکباره اینچنین آرام شده است. گویی تمام ناراحتی و دلنگرانی هایش دود شده بود. احساس سبکی میکرد. خنده ای به لب آورد و جریان خنده دار کاسی جوان هم قبیله ایش را تعریف کرد. اماکسی به تعریف هایش نمی خندید و متعجبانه فقط نگاهش می کردند.

درحالی که سیب زمینی برشته ای رابانوک چوبی زیرآتش فرو میداد با صدای آرامی پرسید:« ملپونی مرده، نه؟

همه همدیگر را نگاه کردند. کی بهش گفته؟ او از کجا فهمیده؟ اوکه اینجا نبود...

جوری نگاهش کردند که انگار آنها نمی دانستند. درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، شانه اش را به شانه بغل دستی اش زد و پرسید:«همینطوره؟ پسرم مرده نه؟ بگو، واقعیت را به من بگوئید..»

همه سرشان را به عنوان تایید تکان دادند. بغل دستی است با صدای گرفته ای گفت:« بله، متاسفانه همینطوره ماریشی.»

برخاست و روبه همه گفت:«پس شمابایدکمکم کنید تا جسدش را به ده ببریم. مکثی کرد و ادامه داد:«نه، به ده نه، چون هنوز زخمش خوب نشده، برای اهالی قبیله شگون ندارد، شوم است که جسد را به ده ببریم. تا قبل از اینکه زنها بیدار شوند و قشقرق به پا کنند، همین امشب او را بالای تپه می بریم و همانجا خاکش می کنیم. اینطوری بهتر است و اگر فردا شما به مراسم عزاداری بیائید، طبق آئین خودم از شما با آبجو و خوراکیهای لذیذ پذیرایی خواهد شد، البته من خودم فردا درمراسم حضور ندارم اما نگران نباشید، قول می دهم که به خوبی از شما پذیرایی خواهد شد.

همانطور هم شد و ماریشی به قولش عمل کرد. درحالی که خودش حضور نداشت، تا سه روز صدای بزن و بکوب عزاداری از روستا بگوش می رسید. مرتب با بشکه های آبجویی که روی هم ریف شده بود، به همراه غذاهای متنوع از میهمانان پذیرایی می شد. خیلی ها مست کرده بودند. همان شب بعد از اینکه جسد را روی تپه خاک کرده بودند به روستای خودش برگشته بود ترتیب مراسم را داده بود و بلافاصله برای کار مهمی به لیدنی رفته بود. این مسئله که مسترآلیسون در محل مأموریت اش نیست برایش اهمیتی نداشت. همین که زبان آن مردم سفید پوست را می دانست و نقطه اشتراکش با آنها و تجربه تحمل مرگ عزیزش کافی بود تابه لیندی برود. پس ازطی جاده های بسیار، درست سرسه روز، تا قبل از پایان مراسم خودش را رساند. قبل از آنکه به ده برگردد، درحالی که صلیب چوبی را زیرلباسش حمل می کرد، روی تپه رفت و بالای قبر ملونی ایستاد. صلیب را در آورد و دودستی بالای قب رفرو کرد. احساس خستگی و سنگینی می کرد. چند قدم آنطرفتر از قبر خودش را روی سبزه ها رها کرد و دراز کشید. منتظر ماند تا مراسم به بپایان برسد.

 

 

 

 

***

 

 

 

-  نامه ای از خانه –

 

محمد دیاب -  مصر

 

جایی درشرق کانال سوئز، بین ال کانتارا و پورسعید، کار آماده سازی با قدرت تمام پیش می رفت. صدها کارگر عرب با دشداشه و چفیه به سر و با پوستهای سوخته از آفتاب داغ ژوئن، خیس عرق و با رنج تمام در نظمی خاص و خستگی ناپذیر با بیل و گلنگ مشغول حفاری بودند. گاه گلنگ ها که به سنگ و شن برخورد میکردند چرقه ای از آنها برمی خاست. سبدها را یک پس از دیگری پُر ِ شن می کردند و هُل می دادند و سبد ِ خالی دیگری پیش می کشیدند. بعد، کسی سبد پُر شده را با دستهای لاغر و درازش بر میداشت و روی سرش می گذاشت و به زحمت قدش را زیر سبد شن راست می کرد تا از گودال عمیق برای لوریس بالا بیاورد.

باوجود خستگی و گرمای سوزان آفتاب، صدای آواز خواندن کارگران لحظه ای قطع نمی شد. از ته گودال صدای آواز عمیق و پرسوز کارگری از همه بیشتر به گوش می رسید، آوازی که بیشتر به ناله میماند، گویی که از ته عمیق کانال برمی خواست:

ازجنوب تا شمال امتداد دارم

فرزند دلبندم را تنها گذاشتم

تا برای نانش بردگی کنم

آه ای خدا...

آه ای خدا برده دار بزرگ..

کارگران دیگر در جوابش می خواندند:«تحمل، تحمل کن برادر...

کمی آنطرفتر ماشین لایروبی با سرصدای و دود زیاد مشغول کندن کانال بود. چرثقیل بزرگ بندری هم با چنگک های قوی و پنجه های پولادین اش مشغول بیرون آوردن قطعات بزرگ آهن از عمق آبی کانال بود. همه جا در کناره اسکله قدیمی در میادین کار و زار پتک ها را می دیدی که بالا می رفت و محکم برسنگ ها فرود میآمد. ضربه های محکم و هماهنگ پتک  که برسنگ ها فرود میآمد غرشی یک صدا را تشکیل می داد که با صدای ضربات بلامقطع چکش نجارها و آهنگرها به هم می آمیخت. با این همه صدای متفاوت که در فضای اسکله می پیچید، یک ملودی هماهنگ و در عین حال ترسناک را احساس می کردی، گویی قطعه ای از یک سنفونی انقلابی و خشن را اجرا می کردند که با آوازی آمیخته باعرق جبین پدرانی دور از فرزند با شن و آب دو دریا که در کانال به هم می رسید درهم می آمیخت.

از همه مهمتر فریادهای سرکارگرهایی که گاه با شوخی و گاه با دشنام های دوستانه کارگران را تشویق می کردند. سرکارگر زومبای مرتب سرشان داد میزد، یالا پُرخورها، یالا...بعد آنها بی آنکه سرشان را بلندکنند مشغول کار لبخندی می زدند. هرازگاه کشتی های بزرگ و رنگارنگی به آرامی و بی تفاوت از کانال می گذشتند و با عبور هرکشتی آشغالهای روی آب همراه با امواج به ساحل می آمدند و برصخره های سنگی کانال جایی که آنها کار می کردند برخورد میکردند و سپس با چنگال آهنی جرثقیل بیرون کشیده می شدند. از طلوع آفتاب یک نفس تا نیمه های شب کار ادامه داشت و سروصدای پتک وچکش قطع نمی شد. فقط ظهرها برای صرف نهار یک ساعتی استراحت می کردند. بعد دوباره چرخ دنده ها به حرکت در می آمدند و تحرکات شروع می شد.

اگرچه روز به سختی به آخر می رسید، اما بالاخره شب فرا میرسید. هرچه هوا تاریکتر می شدصدای آوازها آرامتر می شد. سختی کار را می شد در چهره ی تک تک کارگران دید. سرکارگر کمتر شوخی و تشویق می کرد و سر وصدای موتور جرثقیل هم کندتر می شد.

انگار دستی مهربان و نامرئی از افق دور دراز شد و آفتاب را از آسمان پائین کشید. و آفتاب که غروب کرد آوازهای کارگران نیز خاموش شد. دیگر نه همهمه ای و فریادی و نه غرش پتک و چکشی. مثل آخرین بخش ازسنفونی فقط صدای برخورد موجهای بود که به ساحل سنگی کانال برخورد می کرد. به آرامی کارگران وسایل کارشان را زمین می گذاشتند و به سوی چادرهایشان که در امتداد کانال خیمه زده بودند می رفتند. مثل آنکه بعداز نماز از مسجد بیرون آمده بودند، دربین راه گروه، گروه پچ وپیچ کنان بسوی استراحتگاهشان می رفتند. تاریکی شب به آرامی بر چادرها یشان در گستره ی افق خرامید و کم کم ستاره ها در آسمان پاک و تیره به سوسو افتادند. دراطراف چادرها دسته دسته ازخستگی و بی حالی روی شنها دراز کشیدند. بعضی ها توتونهای ارزانشان را از جیب در آوردند و سیگاری روشن می کردند و بعضی با لیوان های زنگ زده شان جرعه ای چای می نوشیند. نسیم خنک تابستانی بدنهای خسته و کوفته شان را نوازش می کرد و گویی جانی تازه در کالبدشان می دمید. سایه آدمها و اشیا و چادرها و حتا جرثقیل روی زمین شنی تاعمق تاریکی کشیده شده بود و به اشباهی ناشناخته می مانستند. هرازگاه یک کشتی مثل قصری متحرک با اتاقهای و پنجره های روشن درتاریکی کانال رد می شد.

بافرارسیدن سپیده دم فریادی برخاست. صدای کسی نبود که تمام شب را تا صبح یکریز سرفه زده بود. صدا توسط صداهای دیگری پاسخ داده می شد. همه چیز به حرکت درآمد. آفتاب به زحمت داشت از پس افق بیرون می آمد. برای کارگران روز دیگری مثل همیشه آغاز شده بود. همه چیز گواهی میداد که امروز هم یک روز معمولی است و اتفاق مهمی نخواهد افتاد.

 حوالی ظهر قایق موتوری ازسمت غرب شتابان پیش آمد و در کناره کانال پهلو گرفت. توی قایق رمزی افندی رئیس پروژه وسط قایق باقد راست و اعتماد بنفس همیشگی اش ایستاده بود. کلاه ارزان آفتابگیری به سرگذاشته بود و کیفی پر از کاغذهای نه چندان مهم دردست داشت. با تکان دادن دستش به نگهبان و دو نفر از سرکارگران که برلبه ی اسکله منتظرش ایستاده بودند سلامی داد و پیاده شد و یک راست به سوی مهندسان رفت. بدون تشریفات به طرف یکی از سرکارگرها رفت وگفت:«میگم رییزک، آیا کسی به نام محمددین ابو ال ورید پیش توهست؟

«نه آقای رمزی، او پیش زومبای کار می کنه.»

«خیلی خوب، این کاغذ رو بگیر براش توسط پست اومده.»

سرکارگر نامه را گرفت و به طرف سرکارگر زومبای که روی کومه ای از شن درحالی که هیکل لاغر و بلندش را به چوب بلند عصا مانندی تکیه داده بود و درحال داد و بیداد کردن بر سرکارگران بود برد.

«هی محمد دین پیر مرد پُرخور، بگیر، برات نامه از شهر اومده.»

از میان گروهی از کارگران با صورتهای سوخته، مردی با قیافه ای نحیف و لاغر جدا شد و پیش آمد. روی صورت استخوانی وعرق کرده اش گردی از شن نشسته بود. دستی به ریش بهم ریخته اش زد و شن هایش را تکاند. گویی کمرش زیر گونی خالی که برای محافظت از آفتاب روی سرش داشت خم شده بود. درحالی که  سبدخالی را بر شانه گرفته بودکه باد ذرات شن داخلش را به اطراف می پراکند، جلوتر که آمد سبد را زمین گذاشت و با دستهای سوخته واستخوانی و شن آلودش نامه را گرفت، نگاهی به آن کرد و سپس در جیب پیراهنش فرو داد ولنگان لنگان به سوی کامیونی که آن طرفتر آماده حرکت بود رفت. با کمک کارگران دیگر که سوار شده بودند بالا رفت و کامیون حرکت کرد تا آنان را به چادرهایشان ببرد تا با لباسهای و دستهای آلوده شان ساعاتی را آرام گیرند و برای روز کاری دیگری آماده شوند.

محمد که به چادرش رسید، کیسه ی بزرگی را که همه وسایلش از لباس گرفته تا مواد غذائی اش را درآن جا داده بود بیرون آورد. دست توی آن برد و قطعه ای نان سفت و خشک شده و تکه ای پنیر و دانه ای پیاز را بیرون آورد و درکیسه را بست. رفت و کنار چهار هم اتاقش پاهایش را ضربدری روی هم انداخت و نشست. خوراکی اش را روی دستمال کهنه ای که مقابلش پهن کرده بود و گذاشت و بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند مشغول جویدن شدند. درحالی که لقمه خشک را لای دندانهایش می جوید، به نامه که آنرا روی سینه اش احساس می کرد فکر کرد. بعد از اینکه غذایش را خورد، دستمال را تکاند و تا کرد و توی کیسه فرو داد. ازچادر بیرون رفت و ایستاد. درحالی که با یک دست پشتش را می خاراند به اطراف نگاه می کرد. سرکارگر رمزی را دیدکه بابقیه سرکارگرها مشغول گفتگو بود. جلو رفت و نامه را باز کرد و با احترام نامه را به سویش دراز کرد وگفت:«ببخشید قربان، میشه لطف کنید و این نامه را برا من بخونید؟.

آقای رمزی نگاه معنی داری به او کرد و با لحن تندی گفت: «مرتیکه، فکرمی کنی من بیکارم؟ کار دیگه ای ندارم؟

سرکارگر دیگری که کنارش ایستاده بود تاکیدکردکه:«اوه،فهمیدی  که چی گفت؟.»

محمد چیزی نگفت و درمحوطه استراحتگاه براه افتاد تایکی از کارگرانی را که می دانست می تواند بخواند پیدا کند. کنار چادر مهندسان او را دید که مشغول خوردن غذایش بود. جلو رفت و نامه را دست اش داد و مقابلش روی زمین نشست. مرد درحالی که که آخرین لقمه اش را می جوید شروع به خواند نامه کرد. محمد طوری ساکت نشسته بود به مرد خیره شده بود که گویی داشت به سوره ای از کتاب مقدس گوش میداد. نوشته بود:

...به پسرم  محمد دین ال ورید همدان.

ما همه سلام میرسانیم و آرزومندیم که حالت خوب باشد. لازم است که به اطلاع برسانیم که زنت زبیده ابو ال موجود دو روز است که به رحمت خدا رفته و ما اورا با بجای آوردن همه مراسم لازم به خاک سپرده ایم. ازاین بایت نگرانی نداشته باشید ماهم از این دور به تو تسلیت می گوئیم. همه به تو سلام میرسانند بخصوص پسرت همدان که خیلی دلش برایت تنگ شده وهزارتان سلام برایت می فرستد. پسرم ما نیازمبرم به پولداریم. آیا میتوانی مقداری برایمان بفرستی؟ چون اوضاع مان خیلی خراب است و فقط خدا میداند که چه برسرمان میآید.

پدرت ابو ال ورید همدان

ریاض ال قیصر – از ناجیه کوث

مرد خواننده، تمام حرفهایی که روی نامه بود را خواند.

نوشته شده توسط خادم الله عمویت محمد دین موجود. تسلیت برادرزاده. مواظب خودت باش.

 بعد ازآنکه نامه را تمام شنید، آنرا پس گرفت و باچشمانی پر از اندوه به اینور و انور نگاهی اندخت. برخاست و بی هدف توی محوطه چادرها به راه افتاد. نمی دانست که چه باید بکند، تا آنزمان درچنین موقعیت دشواری گرفتار نیامده بود. باخودش اندیشید که آیا دردش را با بقیه درمیان بگذارد و یا نه و مردانگی اش را حفظ کند و بروی خودش نیاورد. توی این فکرهابود که خواننده نامه از پشت سرگفت:«تسلیت میگم. غم آخرت باشه. ناراحت نباش زندگی همینه دیگه.»

محمد با صدای گرفته ای جواب داد:« ممنونم.»

محمد همچنان توی محوطه شنی بی هدف قدم میزد ومثل اینکه قدرت برداشتن پاهایش را نداشت. موقع راه رفتن مثل تراکتور زمین زیر پایش را شخم میزد. اما نامه کارخودش را کرده بود. خبر کمی نبود. زنش، مادر پسرش همدان مرده بود. خانواده در مذیقه مالی بودند. بی اختیار اشک از گونه هایش سرازیر شد. چیزی که تعجب او را برانگیخته بود این که هرگز نفهمیده بود که زنش مریض است. چطور ممکن بود که بی دلیل و یک دفعه کسی بمیرد.

سعی کرد تا آخرین روزهایی را که با او بوده به خاطر بیاورد. اما تصویر روشنی به نظرش نرسید. تمامی چیزی که از او جلوی چشمش آمد ، یک زن سراپا سیاه پوش. به گونه ای که هیچ جای بدنش قابل دید نبود. صورت رنگ پریده با دوتا چشم ریز وهمیشه اندوهگین. تمام مدتی که با زنش زندگی کرده بود آنقدر نبود که خاطرات زیادی از او در ذهنش بماند.

دوسال پیش که برای جشن عیدفطر مرخصی گرفته و به روستایشان باز گشته بود، پدرش او را با نشان دادن زبیده دختر عمویش غافلگیر کرده بود. برایش خواستگاری کرده بود و خیلی زود ازدواج کرده و زبیده به خانه شان آمده بود تا علاوه بر همسری محمد در کارهای خانه به مادرش که بعد از عروسی خواهرانش تنها مانده بود کمک کند. محمد از نه سالگی زبیده را ندیده بود. بهرحال توی همان ریاض ال قیصر ازدواج کردند. پس از شب عروسی توانسته بود که فقط سه روز پیش زنش بماند. چرا که می بایست به قطاری که از کورث به شمال می رفت برسد تا سرکارش بر گردد. سال بعد برای که برای عید فطر می خواسته بود تا به خانه برگردد، در ایستگاه قطار قاهره بعنوان هدیه پیراهن زرین سه پوندی و مقداری النگوی پلاستیکی ارزان قیمت را خریده با خوشحالی برایش برده بود. شنیده بود که برایش پسری بدنیا آورده و نامش را همدان گذاشته اند.

وقتی که به خانه رسیده بود درطول مدتی که پیش زنش بود کمتر درخانه می ماند. فرصتی پیش نمی آمد تا با همسرش خلوت کنند. فقط در تاریکی شبها بی آنکه بتواند صورتش را ببیند لحظاتی که او با دستان زبرش بدن نرم زنش را لمس می کرد هیچ نمی دید. پس از آن شبهاهم چیز مشخصی از او به خاطرش نمی آمد تا صورت و حالاتش را بیاد بیاورد. حالامی دانست که اگر به دیارش ال قیصر برود دیگرحتا از آن شبهای تاریک و بدن نرم وهیجان برانگیز هم خبری نیست.

کشتی مسافری بزرگی از کانال درحال عبور بود زنان و مردان مسافری که روی عرشه به لبه های نرده تکیه داده بودند، به سوی کارگران دست تکان میداند. اما کارگران بی تفاوت به آنها مشغول کارشان بودند. سرکارگرها شروع کار را اعلام کردند. اما محمد به طرف دیگر رفت. درحالی که همه به اونگاه می کردند دیدند که خیره به جلو پیش می رود. مثل آنکه چیزهایی از زن و پسرش را بیاد آورده بود، می رفت تا گوشه ای بنشیند و آنها را به خاطر بیاورد. سرش را پائین انداخته بود و میرفت. سرکارگر رمزی صدایش کرد: «آهای پرخور بی خاصیت، کجا داری میری؟ چه مرگته محمد؟ یالا برو سرکارت.»

محمد بی آنکه چیزی بگوید، سبد پرشن را با دستان ضغیف و لاغرش برداشت و روی دوش اش گذاشت و همراه بادهها شن کش دیگر از ته گور عمیق به سوی لوریس بالا آورد. بعد مثل همیشه سبد را خالی کرد و با سبد خالی یک طرف شانه اش انداخت و از همان راهی که بالا آمده بود به ته گور برگشت. جرثقیل مثل هرروز غرید و صدای پتک ها برخاست و بعد صدای ضربه چکش نجاران و آواز کارگران از سرگرفته شد

بی آنکه خودش بفهمد نامه از جیبش سرخورد و ته گور افتاد. نامه درگل ولای زیرپای کارگران مدفون شد و بعدهمراه با سبدهای پرشده به بیرون برده شد تا توسط کامیون به مکانی نامعلوم برده شود.

 

 

 

 ***

 

 

-  قهوه ی بین راه -

 

نوشته: آلکس لاگوما – افریقای جنوبی

مزارع ذرت را پشت سرگذاشته بودند، وارد بیابانی قهوه ای و پر از گودال شده بودند. درقسمت جنوبی بیابان با توده های بوته ای که با فاصله ای ازهم روئیده بود، ازآن دور مثل فرش بزرگی به چشم می آمد و از فاصله دور در طرف راست  بیابان پره ی فلزی آسیابهای آبی دیده می شدند که با نسیم صبح به آرامی می چرخیدن، درست مثل آنکه تازه ازخواب بیدار شده بودند تا بالاجبار آب را از دل زمین خسیس بیرون بکشند. ماشین با سرعت روی جاده آسفال پیچید. صدای چرخ هایش به هوا برخاست .

ضیدا درحالی که پتویی را به خودش پیچیده بود و در قسمت عقب به چمدانها تکیه داده بود گفت:«میشه لطفن یک ساندویچ دیگه به من بدید؟

تازه شش سالش تمام شده بود. سفر طولانی و به ظاهر بی انتها حسابی خسته اش کرده بود وعلاقه شدیدش را به مناظر طبیعت وحشی از دست داده بود. حالا بی رمق و درهم شکسته، بدون اینکه به مناظر بیابانی وخشک اطراف و یا دره های وحشی و درختانی کجی از بغلشان رد می شدند نگاه کند خودش را میان پتوهای و چمدانها فرو داده بود. زنی که پشت فرمان بود، بی آنکه نگاهش را از جاده بر دارد گفت:«چندتا دیگه مونده، توی کلمن اند، میتونی خودت برداری.»

بعداز پسرکی که بغل دستش نشسته پرسید:«توهم میخوای رایی؟

پسرک درحالی که از پشت شیشه ی بسته ی ماشین به سیم خاردارهای کنارجاده که به سرعت از کنارشان می گذشت خیره شده بود، بی آنکه سرش را برگرداند گفت« نه من گرسنه نیستم.»

ضیدا درحالی که لقمه را در دهان می جوید پرسید:«چقدر دیگه تا کاپ استاد مونده مامان؟

«فردا صبح می رسیم دخترم.»

« بابا اونجا منتظرمونه؟

« البته که منتظرمونه.»

پسر به اطراف اشاره داد وگفت:«نگاه کن، اون گوسفندها رو نگا کن.»

درشیب تپه ی قرمزی که در نگاهشان جا می ماند، مزرعه ای و تعدادی خانه که به صورت پلکانی کنارهم ساخته بودند را دیدند. مادر درتمام شب رانندگی کرده بود و حالا از فرت خستگی بزحمت چشمانش را باز و فرمان را می چرخاند. چشمان خسته اش مثل آنکه شن تویشان رفته باشد حسابی قرمز شده بود و مرتب خارش می گرفت.

درطول شب به علت آنکه هتل ها و مسافرخانه فقط مخصوص سفیدپوستان بودند نتوانسته بودند جایی برای استراحت گیر بیاورند، به ناچار در نزدیکی شهری کوچک دربین راه که مرکز زندگی سفید پوستان بود و فقط خدمه ها و کارگرانش سیاه پوستانی بودند که در آلونکهای گلی زندگی می کردند کنار جاده توقف کوتاهی کرده و توی ماشین خوابیده بودند. سپیده دم ابرهای سیاه هوا را دلگیر کرده بود و گویی بد اخلاقی را به همراه آورده بود. اگرچه آنها سعی می کردند که پیش بچه ها زیاد نشان ندهند. آنشب را تا ظهر کنار جاده خوابیده و سپس براه افتاده بودند. حالا زن دچار سردرد وحشناکی شده بود. ضیدا دوباره پرسید:«مامان، میتونم یه کوفته بخورم؟

« هووم، اگه اینقدر ضروریه، خوب بخور.»

مناطرمثل برگرداندن فیلمی که قبلن دیده باشی ازمقابل چشمان می گذشت. قرمز، قهوه ای،صورتی ،سبز، همه جا پر بود از بوته ها و سنگهای شکسته. درشرق چشم انداز گل های قرمزی که برصخره های سنگی عظیمی که از دل خاک خشک سر برآورده بودند روئیده بود و از آن فاصله  مثل کیک  بزرگی به رنگ بنفش به نظر می آمد که درجعبه ای شکلاتی قرارش داده باشی. با وارد شدن ماشین به یک جاده شنی، توده ای ازخاک قرمزمثل پردهای به هوا برخاست. پرنده ای که دمش مثل روبانی بلند می مانست. ناگهان بزحمت توانست خودش را از برخورد با ماشین برهاند و از جاده دور شود.

رای پسرش گفت:«نگاه کن مامان، چه پرنده عجیبی.» بعد نگاهش را ازروی کنجکاوی به شیشه ی بسته ماشین چسباند و پرنده را با نگاه تعقیب کرد. مادر به حرف پسرش توجهی نکرد و تمام حواسش به رانندگی بود. سعی می کرد که درحین رانندگی پاهایش را هرازگاه جابجا و یا تکان دهد تا اندکی استراحت کنند. توی ذهنش بیاد آورد که قبل ازحرکت خواسته بود تا با قطار بیایند اما شوهرش بیلی گفته بود تا با ماشین بیایند ،گفته بود که ماشین را به خاطر بازدیدهای زیاد اینجا لازم دارند. حالا دعا می کرد حداقل در کاپستاد کارهاخوب پیش برود.احساس می کرد که درمغزش سوزن فرومی کردی بی اختیار رانندگی می کرد. تصمیم گرفته بود تا به هر قیمتی به مقصد برسد.

رای به فلاکس زیر داشبورت اشاره کرد و گفت:«مامان هوس یه قهوه کردم.»

رای خودش می توانست ازعهده کار برآید و نیازی نبود که مثل بچه های کوچک کاریش را انجام دهی. ضیدا هم ازآن پشت گفت:« به منم بده. منم می خوام.»

رای درجوابش گفت:«اینقدر غُر نزن دختر، همش گشنه، گشنمه،  تشنمه و....»

« کجا من غُر میزنم! من فقط کمی قهوه می خوام.»

« تو امروز قهوه ات را خوردی.»

« شکمو، شکموف شکمو...»

مادر که خستگی از صدایش عیان بودگفت:«بس کنید بچه ها، کافیه، دعوا نکنید..»

ضیدا گفت:«او شروع کرد.»

رای در فلاکس را چرخاند. باز که شد باتعجب به ته فلاکس نگاه کردو گفت: هه! ...تموم شده، حتا یک قطره نمونده !

مادر هم چنان که به چاده مقابل خیره شده بود گفت: «حیف شد.»

ضیدا گفت:«من قهوه می خوام، من قهوه می خوام...»

مادرش که از سردرد و خستگی طاقتش سررفته بود گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب دختر. صبرکن به جایی برسیم. می گیرم.»

آفتاب مثل یک دگمه مسی به سطح آسمان آبی چسبیده بود. در ته چشم انداز بیابان توده ابرهای نارنجی و نیم سوخته به قطعه بریده شده نان تست شده ای می مانست. درحالی که همچنان می راند ازشدت خستگی و سردرد احساس می کرد که سرش مثل یک گردوی خشک می ماند. پشت عینک دودی اش چشمان سرخ شده پر از اضطراب یک زن هندی رنجوری را می دیدی.

 احساس می کرد تمام بدنش مثل سنگ سفت شده است و موهایش مثل رشته های خشک از جمجمه اش آویزان شده اند.

تیرهای برق کنار جاده فش، فش به سرعت از کنارشان جا می ماندند. بیابان لخت باتپه های غبارآلوده وپستی و بلندیهای خاکی و بعد کلبه محقر چوپانی که کتش را یک طرف شانه اش انداخته مثل روحی سرگردان و تنها از تپه بی علفی بالا می رود. ناگهان ماشینی که ازمقابل می آمد به سرعت و نعره کشان از کنارشان گذشت. سراب های  دوردست می لرزیدند.

ضیدا با حالت ناراضی گفت:« من قهوه می خوام مامان.»

«دیگه چیزی نمونده دخترم. کمی صبر داشته باش. در اولین قهوه خانه می ایستیم وهم قهوه می خریم وهم مقداری خوراکی برای بین راهمون.»

« من خوراکی نمی خوام. فقط قهوه می خوام.»

به حوالی تعدادی کلبه ی فقیرانه و پراکنده کنار جاده رسیدند. با دیدن تعدای ازبچه های عریان از زیر سایبان طویله ها بیرون زدند و به طرف جاده دویدند. با خوشحالی و جیغ و داد به سوی آنها دست تکان می داند. رای هم خنده ای برلب ازپشت شیشه برایشان دست تکان داد. بعد کم کم جا ماندند و ازنظر پنهان شدند. از دور پره های آسیاب آبی نزدیک می شد. پس از دقایقی اوهم جا ماند و درچشم انداز بیابان محوشد. سه مرد سیاهپوست درحالی که هرکدام پتویی را بدون توجه به گرمای بیابان دور خود پیچیده وکلاهای نخی برسر داشتند، بی توجه به عبور ماشین آنها در موازی جاده تکان تکان خوران می رفتند.

از پل فلزی مترکی که برروی رودخانه بود، با احتیاط و تحمل تکانهای شدید گذشتند. آنطرف پل گله گوسفندی را دیدندکه میان تخته سنگها خرناس کشان توسط چوپانی که باکت بلندش به مترسکی می ماند هدایت می شدند.

بعد از مسافتی به منطقه ای که توده ای پراکده از کلبه های رنگ شده کوچکی که به سبک افریقایی برسینه تپه قهوه ای ساخته شده بودند و به لانه کبوتر می ماندند رسیدند. با آدمهای ریز و سگ هایی که از آن فاصله به مورچه گانی می مانستند که درحرکت بودند. روی تپه مقابل خانه ها نام شهری که به آن رسیده بودند را با سنگهای سفید چیده شده نوشته بودند. سپس به خطوط راه آهنی رسیدندکه از کنار حصار پهنی که پر از گوسفندانی بود که درهم می لولیدند رسیدند. تکان تکان خوران ازخط آهن عبور کردند. و روی جاده به راهشان ادامه دادند. مرد سیاهپوستی بادوچرخه درحالی که از زیر تابلوی قهوه ای هتل ایستگاه قطار می گذشت از کنارشان به آرامی رکابزنان عبور کرد.

پشت یک ردیف دکان و دیواره پرچینی سوخته، تعدادی سفید پوست باچهره های برنزه از تابش آفتاب دور میزهای کوچک هتلی دیگر که تابلویش به سبک وخط مخصوص مستعمرات هُلند نوشته بودم، مشغول نوشیدن آبجو بودند. باکمی فاصله تعدادی ماشین غبار گرفته و پیکابی قراضه در کنار جاده خاکی پارک کرده بودند و گاری دستی که مقابل عطاری به تیرچوبی بسته بود. پیرمرد سیاهپوستی مشغول جارو کردن پیاده رو بود. صدای کر و کر جارویش روی زمین شنیده می شد.

دوجوان بلوند با موهای طلائی و پیراهنهای خاکی رنگی که روی شلوار پوشیده بودند، به آنها نگاه کردند. از اینکه می دیدند زن سیاهپوستی پشت فرمان ماشین نویی نشسته با تعجب و نگاهی دشمنانه همچنان به آنها خیره شدند.

سرعتش را که کم کرد تا به خیابان خاکی بپیچد، توده ای از گرد وخاکی به اطراف  پراکند.

رای پرسید:«اینجا کجاست مامان؟

مادر با خستگی تمام گفت:«نمیدونم پسرم. یه شهری ازکاررو» اما خوشحال بودکه حداقل می تواند اندکی آرام براند.

ضیدا درحالی که از شیشه به بیرون نگاه می کرد، ناگهانی گفت: «عه، این مرد داره چکار می کنه؟

رای پرسید:«کی؟ کجاست؟ این طرف و آن طرفش را نگاه کرد.

ضیداگفت:«ولش کن، دیرنگاه کردی، رد شد. خطاب به مادرش پرسید:« بالاخره ما قهوه می گیریم؟

«اگه بچه های مؤدبی باشین می گیرید،... راستی بچه ها بهترنیست که نوشابه سرد براتون بگیرم؟

رای گفت:« نه، نوشابه باعث تشنگی دوباره ام میشه.»

ضیدا در تأییدحرف برادرش گفت:«منم یک عالمه قهوه با یک عالمه شکر می خوام.»

مادر گفت:«باشه. اما به شرطی که دیگه غُر نزنید.»

کمی آنطرف تر از واگن قراضه ای که پر از خرده های آهن بود، کافه ای دیده می شد که کنار پنجره هایش زیر سایه بان پهنش میزوصندلی های فلزی چیده بودند. روی دیواره اش تابلوی معرف کوکاکولا و مینوی عذاهایش را گوشه ای نوشته بودند آویزان بود. تابلوی کوچکی به دیوار ورودی آویخته بود که ورود ساه پوستان ممنوع را رویش نوشته بودند. گروهی سیاه پوست ژنده پوش بافاصله ای ایستاده بودند و داخل را می نگریستند. مادر باماشین تا دم دررفت. ازپشت شیشه به داخل نگاهی انداحت. صدای رادیوی روشنی شنیده می شد و پرده های آفتابگیری که از داخل مقابل شیشه های پنجره ها آویخته بودند، خیلی تمیز و بدون گرد و خاک به نظر می آمدند. رو به پسرش گفت:«اون فلاکس و بطری های خالی را به من بده.» درحالی که آنها رامی گرفت ادامه داد:«بچه ها شما توماشین بمونید، من الان برمی گردم.»

 باخستگی که بدنش راسنگین کرده بود خودش را ازروی صندلی سُران و پیاده شد. وقتی زیر هوای خنک سایه بان کافه آمد احساس خوشایندی کرد و بدنش را با خمیازه ای کش داد و اندکی احساس آرامش کرد. اما هنوز سرش از درد تیر می کشید. دستی به لباسش زد و با فلاکسی دردست از بین میز و صندلی های پلاستیکی و فلزی چیده شده در زیرسایه بان گذشت.

دستگیره درگرفت و واردکافه شد. داخل هوای بسیارخنکی بود و وسط کافه ویترینی شیشه ای پُر از قوطی های نوشیدنی ودور تا دور فضای کافه قفسه های پُرشده از انواع بسته های خوراکی و تنقلات و سایر نیازهای روزمره مسافران.

ازته کافه بوی سیب زمینی پخته وصدای قلقل دیگ می آمد. پنکه ای برقی روی سکوی جلوی دیوار بخار دو سماور چای و قهوه را می پراکند. تنها مشتری دیگر کافه جوان سفیدپوستی بود با موهای زردسگ گونه اش با صورتی که به سیبی نارس می ماند بود. پسرک که پیراهن کهنه و رنگ و رو رفته ای را روی شلوار خاکی رنگش پوشیده بود، با پاهای برهنه و گلیش مقابل قفسه مجلات ایستاده بود و درحالی که نقل چوبیش رامی لیسید و آب دماغش به بیرون سرک می کشید، به مجله های قدیمی که روی طبق چیده شده بود نگاه می کرد. پشت طبق شیشه ای و دستگاه پرکردن سودا زن سیاهپوست چاقی با شانه های گرد و پرش بی توچه به گروه سیاهپوستی که بیرون ازکافه پشت دریچه باز منتظر مجوزش بودند، مشغول حساب کردن فاکتورهای فروش بود. زن با آن صورت قرمزگونه وگرد و پر از آبله ای ش آن باسن چاقش که ازدامن سبز تیره بر آمده بود و فرم سطوح فکها وگونه های برجسته اش و خمیدگی دماغش که از دوجا به خاکستری می نمود و چاک دهانی بابرشی موجدار به تمساحی درخشکی می ماند، سرش را برداشت و چیزی گفت. کمی آن طرف متوجه یک جفت چشم آبی شدکه از آن پشت تهدید آمیز به او خیره شده بود. لحظاتی نگاهشان از تعجب درهم متوقف شد سپس زن مثل آنکه دست و پایش را گم کرده باشد. با پت وپت گفت:«میشه لطفاً این فلاکس را برای من از قهوه پر کنید؟

زن چشم آبی باصدایی که مثل کشیدن آهنی برسنگ باشد پرسید: «قهوه؟!!... خدای من! کی اجازه داده که دخترحمالی مثل تو وارد کافه بشه؟ باچشمان دریده به چهره زیبا ولی خسته هندی زن که عینک شیکی به چشم زده بود خیره شد و سپس لباس رنگ پوستش را برانداز کرد و فریاد زدکه:«حمالها وکولی های بی سروپا بیرون، یالا لعنتی. مگه نمیدونی که امثال توحق ورود به اینجا رو ندارند؟ تازه برام انگلیسی هم حرف میزنه !!

مادر با فلاکس توی دستش درحالی که شوکه شده بود، خیره به او نگاه می کرد. به ذهنش چیزی رسید تا درجوابش بگوید. ناگهان مثل رعد و برق بهار خشمگین برسر زن غرید و دستهایش را بالا برد و فلاکس به سوی زن پرت کرد وگفت:«زن جنده بلوند، خودت حمالی.»

فلاکس درهوا پرخید و بر فرق پیشانی زن فرودآمد و روی تعدادی لیوان شیشه ای افتاد و صدای افتادن و شکستن لیوان و استکان برخاست. زن که ضربه فلاکس بالای چشمش را شکافته بود جیغی کشید و دستش را روی شکافی خونا آلود گذاشت و چند قدمی به عقب برگشت. پسرک با دیدن صحنه ترسناک نقل چوبی اش را زمین انداخت و به بیرون فرار کرد. چهره سیاه پوستان منتظر پشت دریچه دهان های خشک شان بازمانده بود. مادر سرش را برگرداند و به طرف دررفت و از کافه بیرون رفت. گروه سیاهپوستان منتظر همپنان به اوخیره شده بودند که باغروری خاص به طرف ماشینش رفت. درسمت شوفر را باز کرد با عصبانیت پشت فرمان نشست وخمیازه ای کشی و سویچ استارد را چرخاند. به سرعت براه افتاد. و از عصبانیت آنطور محکم فرمان را گرفته بودکه قوزک انگشتانش زرد رنگ شده بودند. سپس کم کم آرامتر شد. سعی کرد یواشتر براند. احساس می کرد بعد از این واقعه بیشتر خسته شده است. در تمام بدنش احساس کوفتگی می کرد. از رفتار او بچه ها فهمیده بودندکه توی کافه اتفاق بدی افتاده. دیگر بدون آنکه غر بزنند سرجایشان ساکت نشسته بودند. آرام، ارام از شهرخارج شدند.

 پسرش رای پرسید:«قهوه چی شده مامان؟ فلاکس روچکار کردی؟

مادرگفت:«نه خبری از قهوه نیست. باید بدون قهوه ادامه بدیم.»

ضیدا با حالت گریه گفت:«اما من قهوه می خوام مامان.»

«ساکت شودخترم. مامان خسته است. کم غر بزن لطفن ضیدا.»

رای پرسید:« فلاکس رو جا گذاشتی؟

داد زد:«خفه شو، خفه شین دیگه. هردوتون ساکت.»

سرراه به حوالی شهرکی نزدیک شدند. مقابل گاراژی غبار آلوده که جلویش دوعدد پمپ قرمز مثل سپر نگهبانی نصب شده بود، جلوتر که رفتند، مردی را دیدند درحالی که باری از هیزم خشک را روی سرش گرفته بود می رفت. در دهانه خروجی شهرک تعدادی خانه کوچک پراکنده و تعدادی لانه مرغ و طویله ای پر از تپاله های خشک شده که روی هم چیده شده بودند و مردی که ازحصار خانه اش آویزان شده بود و به این طرف و آنطرف نگاه می کرد.

پیشتر که رفتند جاده دوباره وارد بیابان پر از رنگهای زرد، قهوه ای و قزمز و آبی می شد و درختان سبز رفته رفته کمتر می شدند. آفتاب هم چنان می تابید و صدای لاستیک های ماشین روی آسفالت گرم بگوش میرسید. تعدادی ماشین جلوتر از آنها به آهستگی می راندند. اما زن تمایلی برای سبقت گرفتن نداشت.  رای سکوت راشکست وگفت:«اگه برسیم بابا هم می خواد باما سفرکنه؟

ضیداگفت:«حتمن ، وادامه داد:«به نظرمن ماشین ما بهتر ازماشین عموایکه است.»

رای درجوابش گفت:«فراموش نکن که اوهمیشه مارا سوارمیکرد.» بعد به بیرون اشاره کرد وگفت:«نگاه کنید، یکی دیگه ازاون پرنده های دم روبانی.»

ضیدا که دیدسکوت شکسته دوباره پرسید:«مامان، آخرش من قهوه می گیرم؟

مادرش گفت:« شاید عزیزم. حالا ببینیم چی میشه.»

بیابان خشک وغبارآلوده در دو طرف ماشین به سرعت رد می شد. ترافیک جلویشان که سنگین تر شد مادر پایش را روی گاز شل کرد. رای گفت:«هی، به این تپه نگاه کنید. شکل یه صورته.»

ضیدا پرسید: واقعن این یک صورته؟ و صورتش را از شیشه کمی بیرون داد.

رای گفت:«احمق نشو. چطور ممکنه که این یک صورت واقعی باشه. فقط گفتم که شبیه یه صورته.»

ترافیک باز کندتر شد. اوهم سرعتش را کمتر کرد. سرش را از شیشه بغلش بیرون برد و به جلو نگاهی کرد. از دور دیدکه مثل آنکه تصادفی شده باشد درغباری ازدود کامیون باربری و لندروری تا نصفه میان جاده است و مقابلش سواری شخصی ای که فلاشرهایش چشمک می زدنند متوقف شده است. بطوری که وسط شان به زحمت ماشینی می توانست عبور کند. سربازی با یونیفرم خاکستری رنگ و کلاه تختی جلوی سواری تکیه داده است. پلیس دیگری پشت فرمان بود و سومی هم با اشاره دست ماشین ها را برای کنترل و یاعبور راهنمائی می کرد. ماشین جلوتر آنها ایستاد. مردپلیس با نگاهی به راننده اشاره داد تا راهش را ادامه دهد. اتومبیل به احتیاط از وسط ماشینها رد شد و بسرعت دور شد. سپس با نزدیک شدند آنها پلیس دستش را بالا برد. زن درحالی که ماشین را برای توقف هدایت می کرد، احساس کرد که قلبش بسرعت طپش گرفته است. ماشین را کنار جاده متوقف کرد و به نظاره پلیس ایستاد که با آن یونیفورم حاکی رنگ به سویش می آمد. پلیس جوان درحالی که آرم طلائی روی کلاهش برق میزد باتبسم تلخی برلب وهفت تیری که روی کمربندش بسته بود جلومی آمد. بانزدیک شدن به آنهاسرش را به سوی همقطارانش برگرداند و گفت:«فکرکنم خودشون باشند.» پلیسی که روی موتورسواری تکیه داده بود قدش را راست کرد، اما آن یکی که توی ماشین بود فقط از آنجا نگاه کرد.

پلیس مقابل شیشه زن آمد و باهمان تبسمی که برلب داشت گفت:«منتظرتون بودیم. فکرنکردی که اونها به ما تلفن میزنند؟ گازت را گرفتی و زدی به چاک، آره؟

بچه ها از ترس زبانشان بند آمده بود. همچنان خیره به پلیس نگاه می کردند. مادر درحالی که به بیرون نگاه می کرد از پلیس پرسید:«موضوع چیه. آقای پلیس؟.

«خودت رو به ندونستن نزن خانم. خودت خوب میدونی موضوع چیه.»

 با آن نگاهای سنگین اش رو به زن گفت:«ولی گوش کن خانم چی بهت می گم، همین الان سرو ته می کنی. هیچ بازی هم در نمیاری. چون ما با این دوماشین پشت سرت و یکی جلوترشما حرکت می کنیم. کوچکترین هنرنمایی بکنی حسابت پاکه فهمیدی چی گفتم؟

«براچی؟ مارا کجا می خواین ببرین. من باید بچه هامو به کاپستاد ببرم.»

«اهمیتی نداره که شما کجا می خواستید برید. اگه بخوای شلوغش کنی جریمه کلانی هم دریافت می کنی.»

بسوی هم قطارانش نگاه کرد و دستش راتکان داد. دو ماشین پلیس استارد زدند و آماده حرکت شدند. پلیس با انگشت به سواری سفید اشاره داد و رو به زن گفت:«پشت سراون سواری حرکت میکنی، لندرور هم پشت سر شما می آد.»

زن چیزی نگفت. ماشین اش را روشن کرد و به آرامی رفت پشت سر لندرور ایستاد. پلیس برای بار آخر به او تذکر داد که دست از پا خطا نکند و همانطور که او گفته انجام دهد. بعد خودش رفت و روی رکاب لندرور ایستاد و براه افتادند.

ضیدا پرسید:«مامان چرا برمی گردیم. ما کجا می ریم؟

مادرگفت:« فعلن ساکت باش دخترم، بعدن به ات می گم.»

چشم انداز غبارآلود بیابان دوباره درمقابل شان ظاهرشد.







***





 

-  غرور شکسته –

 

ماوتوزلی ماتشوبا- افریقای جنوبی

ثبت نام شدن برای شغلی موردعلاقه که برای هرمرد باعث افتخار است را نباید از کسی پنهان کرد. حالا بعداز دو هفته کار بدون حقوق برای پیتر قبول کرد که برایش کار کنم. روز دوشنبه نامه ای دستم دادکه نوشته بود می توانم بعنوان کشاورز در مزرعه اش کار رسمی ام را شروع کنم. نامه را می بایست به آدرس محله بدنامی درخیابان آلبرت شماره هشتاد ببرم. روزهای دوشنبه معمولن شلوغ ترین روز هفته است، چرا که در این روز همه به امید پیدا کردن کاری ازخواب بیدار می شوند و به اداره کار هجوم میآورند تا از روی ناچاری حتا اگرشده یک کار نیمه وقت و ارزان گیر بیاورند.

برای من این دوشنبه با روزهای دیگر فرق می کرد. از خواب که بیدارشدم، با وجد خاصی زیر بخاری زغالی را فوت کردم تابرای بقیه که هنوز خواب بودند اتاق گرم شود. حوله و مسواکم را برداشتم و سر دستشوئی رفتم. شیر آب را باز کردم. وقتی مشتی آب سرد را روی بالاتنه ام ریختم، از سرما روی پوستم یخ میزد. باستاره همسایه روبرویمان که او هم مقابل شیر دستشوئی شان خم شده بود وخودش را می شست از دور سلامی دادم. بعد سطل آب را برداشتم و به توالت رفتم تا پائین تنه ام را هم بشورم. وقتی تمام کردم و لباسهایم را پوشیدم، به همه خداحافظی گفتم و از خانه بیرون زدم تا به سیل جمعیت کارگرانی بپیوندم که باعجله به سوی ایستگاه قطار سرازیر شده بودند. صمداله زودتر رسیده بود و به اتفاق همراه باصدها نفر دیگر کنار ریل ایستگاه منتظر قطارمان ایستادیم. جوانترها روی پُلی مشرف بر ایستگا منتظر ایستاده بودند. به قیافه هایشان که نگاه می کردی، به بچه هایی که می مانستند که به زور از خواب بیدارشان کرده بودی تا به مدرسه بروند. اما در دلم برای آنهاهیچ احساس همدردی نداشتم. چون می دانستم که همین قیافه های رنجور و ناراضی به جایش روزهای یکشنبه مرخصی کوتاهشان را با مشروب خواری در بارها میگذرانند وخستگی شان را بدر می کنند.

ساعت حرکت قطارها با ساعات شلوغ صبح تنظیم شده بود. از ساعت چهارصبح بدون وقفه صدای غرش چرخ هایشان روی ریل های یخ زده و آهنی بر می خاست. برای ساکنین حوالی ایستگاه صدای پای هزاران مسافر عجولی که کنارخانه شان به سوی ایستگاه می دویدیند، خواب را برچشمانشان حرام میکرد. بارها با چشم خودم درخیابان موهاله دیده بودم که چگونه درصبح های مه آلود با قدم های محکم و بی ملاحظه سراسیمه از کنارخانه هایشان به سوی ایستگاه می دویدند.

من ده دقیقه دیرتر به ایستگاه رسیده بودم. درحالی که ایستاده بودم، قطار شماره نودوپنچ به قصد جورج گوچ کنار سکو توقف کرد. طبق برنامه روزانه این قطار یک برنامه صبگاهی مجانی را نمایش میداد. تعدادی مرد روی سقف قطار با فاصله ای چندسانتی متری زیر کابل های هزاران ولتی برق می دویدند و به هرا تصال که می رسیدند خم می شدند. با خودم فکر می کردم که کوچکترین اشتباه برایشان گران تمام می شود. کسی از ما چیزی نمی گفت. تا جایی که مردم یادشان می آمد این نمایشات مرسوم و سابقه طولانی داشت.

بالاخره قطار من به قصدجمعه درحالیکه انگار زیر بار سنگین اش نفس عمیقی کشید سررسید. قطار مملو از مسافر بود، حتمن بین واگن ها هم تعدادی ایستاده بودند. مجبور شدم به هر زحمتی که شده خودم را لای مردمی که به زور و بطور خطرناکی درحالی که دستهایشان را به لبه ی سقف قطار چفت کرده وخودرا آویزان کرده بودند، جا بدهم و سوار شوم.

 در آن وضعیت که نوک پاهایمان به زحمت به لبه پاگرد واگن تماس داشت، و با هرتکان نفر بغل دست رویت می افتاد و هرلحظه امکان این بودکه از قطار پرتاب شویم. خطرناکترین وضعیت زمانی بودکه قطار تغیر مسیر میداد و یا ازخم پیچی می گذشت. فشار آدمهای کناری که روی هم می افتادیم غیرقابل تحمل بود. به هرزحمتی بود با تن دادن به آن خطرات خودمان را به شهرجمعه رساندیم.

به اداره پیتر که واردشدم دیدم چهار تلفن اتوماتیک، دوتا قرمز تند و دوتا نارنجی. کنار آنها دوتا زیرسیگاری، یک جاقلمی طلائی باقلمی طلائی رنگ و براق که با زنجیری به قلمدان قلم وضل شده بود و دوجعبه پست پلاستیکی که یکی حروفIN  و دیگری حروف uit رویش حک شده بود، با سلیقه خاصی روی میز چیده شده بود. کف اتاق فرش زخیم و تمیزی زیرپایم پهن شده بود که به من این احساس را میداد که تکه ای Hشغال هستم که رویش ایستاده ام. به دیوار نرم و سبزرنگ سمت چپم متنی که شرایط مخصوص و قوانین اداره را با خط خوش درقاپ آویخته بودند و سقف را با تصویر آسمانی روشن و پاک نقاشی کرده بود. پشت میز را به رنگ کره افریقایی رنگ کرده بودند. پیتر درحالی که پاهای لخت و مودارش را باز از هم روی لبه میز گذاشته بود. باشکم برآمده وعریانش که مرا یاد قورباغه های رودخانه ای می انداخت به صندلی سلطنتی وقابل انعطافی تکیه داده بود و با ژستی شبیه به مارشالها وکابوهای امریکائی در فیلمهای قدیمی وسترن می مانست. من باچشم های نیمه آبی و سر کم پشتم درمقابلش مثل آشغالی ایستاده بودم. پرسید:«شناسنامه همرات هست؟

«بله ارباب پیتر.»

دوست نداشت که ارباب صدایش کنم، پرسید:«بده ببینم، امیدوارم  واقعی باشه.»

Uit- 1در زبان هلندی به معنای خروج است.

 

درحالی که به شناسنامه نگاه می کرد پرسید:«اجازه داری که در ژوهانسبورد کار کنی؟

ازروی ادب دستهایم را پشت کمرم بهم قفل کرده بودم، گفتم: «من اینجا متولد شدم. آقا.»

«این تنها دلیل موجه نمی تونه باشه.»

پاهایش را ازروی میز برداشت و کشویی را باز کرد و مقداری کاغذ تایپ شده را درآورد و روی میز گذاشت. چندتایشان را امضا کرد و دست من داد وگفت:«برو به اداره ثبت نام و اگر بیشتر از دو روز غیب کنی، جات را کسی دیگه ای می گیره.»

مثل آنکه بخواهد نوزادی را بخنداند لحظه ای چشمکی زد و زبانش را در آورد. از اینکه می خواست مرا بخنداند، خودش نشانه خوبی بود. رفتارش به نظرم مثل بچه ها می آمد.

اداره ثبت در مجتمع آجری دوطبقه بود که درخیابان آلبرت هشتاد واقع بود. مقابلش، آن طرف خیابان نصفه مجتمع آجر قرمزی بودکه هنوز درحال ساخت بود. در اطراف ساختمان توده هایی از آجر و مصالح روی هم انباشه بود و در کنار آن پارکینگ وآسایگاهی برای بی خانمانهای الکلی شهر. نشانی ازاداره نبود، فقط تابلویEsibayani . و این طبیعی بود چون به این اسم خوانده می شد. تمام سیاه پوستان ژوهانسبورگ و هرآدم تنهایی این مکان را می شناخت.

همانطور که گفتم روزهای دوشنبه اینجا تاچشم کار می کرد مملو از آدمهای بیچاره بانگاههای ناامید بود. گروه گروه زیرسایه دیوارها و درختان و بعضی زیر قسمت های آفتابگیر خیابان گرد هم ایستاده بودند وعده ای هم لای جمعیت می لولیدند و مرتب در رفت و آمد بودند. وقتی که سفید پوستی پشت فرمان وارد خیابان می شد، جهنمی برپا می شد، همه بخصوص آنهایی که در ردیفهای عقب تر بودند، با زد وخورد وجنگ ودعوا و سر وصدای زیادهجوم می آورند تا شناسنامه هایشان به بدهند. بعدکه می فهمیدند اصلن آن سفید پوست کاره ای نیست، تا از چشم دور می شد فحشهای رکیک راحواله اش می کردند.

کامیونی نزدیک شد تا عده ای را برای کاری یک روزه باخود ببرد. نگهبان تعدادی از افراد صدا کرد. تقریبن چهل نفر یعنی دو برابر ظرفیت روی کامیون پریدند. هرکاری کردندکسی حاضر نبودکه از شانس اش بگذرد و پیاده شود. کارفرما به ناچار همه ی چهل نفر را قبول کرد به شرطی که همان مزد بیست نفر را بین شان تقسیم کند. همه بناچار قبول کردند.

کارفرما که بعلت دوبرابر شدن کارگرانش، کارساخت و سازش را در نصف وقتی که برای بیست نفر در نظر گرفته بود تمام کرد خوشحال بود و بعنوان پاداش به هرکدام یک بلیط برگشت و ده سنت برای غذایی مکفی در رستوران محله هدیه کرده بود. آنهایی که با هوش بودند و راه و چاه کار را بلد بودند چهل پنجاه سنت را لای ورقه های شناسنامه شان گذاشتند و تحویل سرکارگر دادند. با این وسیله توانستند کار طولانی تری بگیرند.

طول صف به سوی در ورودی اداره هردم طولانی تر شده بود و از پیچ خیابان پاولی هم گذشته بود. یک ساعتی طول کشیدتا به دم در رسیدم. پشت دیوار بلندسه متری که روی لبه هایش را با لاستیک های کهنه چیده بودند تا محیط داخل را از نگاه آدم های فضول حفاظت کنند، حیاط چهارگوش آسفالتی قرار داشت. در قسمت کوتاهتر دیوار چندتوالت کنار درهای ورودی ساختمان قرار داشت. سه ساعت دیگر طول کشید تا به پنجره های بتونی ساختمان رسیدم. اگر تا ظهر می توانستم شناسنامه ام را تحمیل دهم می شد تصور کردکه تا ساعت چهار یعنی تا پایان وقت اداری کارم تمام شود. خوشبختانه هنوز بیست سنت داشتم. چون میدانستم کارمندان زالوصفت آنجا مثل خودم گرسته و رشوه خوارند. یکی از آنها نوبتم را جلو انداخت. پشت سر چهارمین نفر ایستادم. عده ای که توی صف دیدند که من جلوتر رفتم شروع به غروغر کردند.

مردی که جلوی من ایستاده بود حرفهای کارمند سفید پوست را نمی فهمید. مردسیاه پوست هم فقط به زبان افریقایی حرف میزد. کارمند سفید پوست از آنجا که حاضر نبود بجز زبان خودش حرف بزند صحبت را قطع کرد و باعصبانیت مُهری به شناسنامه مردسیاه پوست زد و توی صورتش پرت کرد وگفت :«مرتیکه کودن، برو به ساختمان بغلی.»

مرد سیاه پوست شناسنامه اش رابرداشت وگفت: «ممنونم.» و بسوی درخروجی رفت. کارمندسفید پوست با لحن خشن و جنگ جویانه ای داد زد:«نفربعد..باصورت پر از کک و مکش به من نگاه کرد وپرسید:«چی میخوای، به چی ذل زدی؟

نامه را دستش دادم. وتوضیج دادم که کارت هایE  و Fرا لازم دارم از آنجا که من زبان اورا صحبت می کردم، به نظر میرسیدکه کمی آرام شد و شناسنامه ام راخواست. دستش دادم و شروع به ورق زدن صفحاتش کرد. بی آنکه سرش را برداردگفت :«درسته. توحق کارکردن درژوهانسبورگ را داری.» بعد دوتا کارت را از میان انبوه کارت هایی که روی هم انباشته بود برداشت و با دقت نام و شماره شناسنامه ام را روی آنها نوشت. از طرز نوشتن اش معلوم بودکه بیشتر باید مدرسه می رفت تا بیشتر یاد بگیرد. کارت هارا مُهر کرد و به من گفت که بایدبه اتاق شماره شش در مجتمع دیگر بروم.

وقتی رسیدم دیدم آنجا دوازده نفر کارمند پشت میزهایی که به شکل نقل اسبی و به هم چسبیده چیده شده بودندکار میکردند. مقابل شان جمعتی از ارباب رجوع اذهام کرده بودند که رسیدنم به یکی از آن میزها کارساده ای نبود.

دم ِ در ِ ورودی ِ ساختمانی که درآن طرف خیابان بود تعدادی جوان بی ادب راه را بسته بودند. خواستم که وارد شوم مانعم شدند:«کجا داری میری؟

«خوب معلومه، می خوام برم به اتاق شماره شش تا ثبت نام بشوم. برو کنار لطفن زیاد وقت ندارم.»

چشمانش مثل گاو به رنگ خون شده بود. نفس هایش بوی تعفن فضله حیوانات را می داد و با رفتار بی ادبیانه اش گویی قصد همکاری بامن را نداشت. توی کف دستهایش تف کرد و دستاهایش را به هم ساید، برگشت و چوبی راکه پشت سرش به دیوار تکیه داده بود برداشت، مثل آنکه تهدیدم بکند ودرحالی که سوراخهای دماغش گشاد شده بودند، با سراشاره داد:«خیلی خوب، اگه جرأت داری برو تو.»

نمی دانستم که چرا به جای اینکه از رفتارش عصبانی شوم زبانم بند آمده بود. حدس زدم شاید مست است. شایدم هم مال این است که بهش رشوه ای نداده ام. آنقدر بی ادب بودکه برای من توضیح ندادکه علت مخالفت و مانع شدنش چیست. به دلیلش هرچی که بود اهمیت ندادم و چند قدمی جلو رفتم. لحظه ای برگشتم تا ببینم کسی شاهد این برخورد خشن و بی دلیل این مرد با من شده یا نه. پیرمرد ژنده پوشی که بیشتر دندانهایش ریخته بود درحالی که پالتویی راروی شانه اش انداخته بود، با پاهای گنده و برهنه اش پشت سرم ایستاده بودگفت:«شما باید صبر کنید تا افراد بیشتری که می خواهند به اتاق شش بروند برسند و بعد با هم بروید.»

قبل از آنکه از او تشکر کنم گفت: «سیگارداری؟از دیروز یه سیگارم  نکشیدم.»

سیگارله شده ای را که ته جیب پیراهنم پیدا کردم و بهش دادم. بعدگفت که کبریت هم ندارد. جیب هایم را گشتم وکبریتی را هم بهش دادم. سیگار را کمی با نوک انگشتانش راست و روس کرد و به لب گذاشت. وقتی کبریت میزد دستانش حسابی می لرزید. دودسیگار را بیرون داد وگفت:«خماری پدرم را درآورد.»

برای اینکه چیزی بگویم گفتم:«هی، چی بگم والله.» 

برگشت و لگان، لنگان مثل آنکه پاهای برهنه اش درد میکردند از من دور شد. من به دیوار تکیه دادم و منتظر ماندم. بعد که تعدادی دیگر جمع شدند نگهبانها خواستند تا پشت سرشان وارد شویم. وارد که شدیم آنجا تعدادی کارمند دون پایه سیاه پوست لیستی از کارهای رده پایین موقت و یا نیمه موقت را با مزدی پنجاه سنتی می خواندند. همه از سرو کول هم بالا می رفتند تا کارتهای اجازه کارشان را تحویل بدهند. همه ما با بی ادبی از دالان سیمانی هجوم بردیم و به در بزرگ سبزرنگی رسیدیم. به گوشه که نگاه می کردی مملو از متقاضی کار بود. اما اینجا چند صف طولانی و نامنظم از آدمهای بی انظباط که دائم درهم می لولیدند. و باجه ای دراز و  Lمانند و برنز کاری شده. پشت باجه ها کارمندان سفید پوست کراوات زده با همان تکبر مخصوص شان نشسته بودند ولی به نظر می آمد اینها اندکی مؤدب تر از قبلی ها هستند. با لحن بی ادبانه به گفتند که هرکسی در کدام صف باید بایستد. بالاخره کارتهایمان را دریافت کردند و تحویل خانم منشی آمارگر دادند. خانم منشی برای هرکدام از ما پرونده ای تشکیل داد.

همانطور که همیشه فکر می کردم. همه کارمندان مثل هم بودند. رفتارشان همه مثل هم بود. وقتی دم باجه آمدم. کارتم را از دریچه باجه به داخل سُر دادم. پشت باجه مردی لاغراندام باموهای کوتاه کارتم را برداشت. با دقت کارتم را وارسی کرد و با کپی اش مقایسه کرد. ازپشت باجه با نگاه سرد و طلبکارنه ای پرسید«از ژانویه تا الان که سپتامبره کجا بودی؟

سعی کردم با داستانی ساختگی وشوخ مابانه جوابش رابدهم. گفتم:« دیوانه بودم. ارباب.»

گفت:«دیوانه؟ فکرمی کنی که من عموی توهستم. مرتیکه؟

گفتم:« خوب من دیوانه بودم ارباب.»

«شاهد دارم، همه می دونند که من دوانه بودم.»

کارمندسفید پوست که دهانش بازمانده بود و زبانش بندآمده بود. پرسید:«اگه دیونه بودی، پس حتمن بایدبستری شده باشی. نامه های دکترت کجاست؟

گفتم:«دربیمارستان بستری نشدم.توسط دکتر جادوگر روستامان مداوا شدم، الان دیگه کاملن خوب شدم و کار پیدا کرده ام.»

باخودم گفتم این جور جواب دادن حقشان است، تا دفه دیگر مردم بدبخت را با سؤالات سخت شان عذاب ندهند.

پرسید:«پس تا حالا چه جور دوام آوردی؟

«باشوغی کردن و دنبال کار گشتن و تاکیدکردم که ماسیاه ها بیکار نمی مونیم. بالاخره یه جوری گلیم خودمون را آب بیرون می کشیم.»

گفت:«بادزدی کردن؟ آره؟ باید قبل از اینکه این شغل رو پیدا می کردی دستگیرت می کردند. مکثی کرد و ادامه داد:«می دونی تبصره 9و2 را به مدت نه ماه نقض کردی؟ میدونستی که اگه می گرفتنت می بایست دوسال زندان می رفتی؟ شانس آوردی که پلیس بی عرضه تر از این حرفهاست؟»

 بعد دیگر چیزی نگفت و سرش را روی ورقه های جلویش خم کرد و مشغول شد. می خواستم بهش بگویم که اگر من فرصت دزدی می داشتم بدون شک انجام میدادم والان اینجا نبودم. اماسکوت کردم. عاقلانه بودکه درآن شرایط آرامش خودم راحفظ کنم. کارتم را مُهر زد و دستم داد. بعد نگهبان راهنمائی ام کرد که از کدام راهرو باید بروم. توی راهرو مردهای زیادی را دیدم که به صف روی نیمکتهای انتظار نشسته بودند. آخرین نفر کمی خودش راجابجا کرد تا اندکی جا را برای من باز کند. این دفعه صف سریعتر از قبل جلو می رفت. همینطور که روی نیمکتها نشسته بودیم تیکه تیکه جلومیرفتیم. گاه که خسته می شدیم و می خواستیم لحظه ای بایستیم تا خواب پایمان دررود، نگهبان با تشر می گفت بشین. حق نداشتیم بلند شویم. وقتی به در اتاق نزدیک می شدیم می بایست کم کم پیراهن هایمان را دربیاریم و توی بقچه هایی که به بهمرا داشتیم بگذاریم و زیر بغل بزنیم و آماده باشیم.

به اتاق اولی که وارد می شدیم، می بایست با آمپولی واکسینه شویم. بعد به نوبت وارداتاق بعدی میشدیم وتوسط چندنفر سیاپوست دوره دیده لابراتور عکس برداری می شدیم و  وقتی به قیافه های مات و مبهوت صف آدمهایی سیاه که به نوبت بازرسی بدنی می شدند یاد بازرسی های زندانیانی افتادم که قبلن دیده بودم. نمی دانم همیشه اینطور بوده و یاعمدن اینطور تحقیرت می کنند تا برای فرمانبری آماده ات کنند. هرچه بود برای کارکردن این همه تحقیر را لازم نمی دیدم. رفتارشان صرفن تحقیر و خرد کردن غرور ماها بود. بعد از آن همه ی فیلم و بازی و معاینه که سرما در آوردند. اجازه دادند که دوباره پیراهن هایمان را بپوشیم و به ته راهرو به اتاق دکتر برویم. از اتاق که بیرون آمدیم، دیدم انبوهی از زن و مرد هنوز درصف ایستاده اند. ما می بایست از کنار آنها میگذشتیم. دم در اتاق دکتر، مردی که جلوی من ایستاده بود داشت با زیپ شلورش که گویا گیر کرده بود ور میرفت. من مال خودم را باز کردم وشلوارم را در آوردم و وارد اتاق شدم. دکترسفید پوست وچاق با آن صورت گرد درحالی که روپوش سفیدی پوشیده بود پشت میز نشسته بود و با آن چشمانش که به جُغد می ماند، به من که شلواری در دستهایم آویزان بود خیره شده بود.

گفت:« کارتت را بده.»

از زیر شلوار دستم را به سویش دراز کردم وکارتم را بهش دادم. هنوز کارتم را نگرفته بود، باعجله گفت:« یالا، یالا، یالا.. تا آن مرحله به اندازه کافی غرورم را لحه کرده بودند. دیگر دست خودم نبود هرکاری که می گفتند بی اختیار انجام میدادم. حالا میبایست خودم را برای دکتر کاملن لخت کنم تا همه جایم را بازرسی کن. مردی که پشت سرم در نوبت بود می دانست که بعد از من نوبت خودش است. بعد از معاینات دستور داد تا لباسهایم را بپوشم. در این فاصله مُهر قهوه ای رنگی را توی کارتم زده بود و دست داد. معنی اش این بودکه من برای کار مجوز پزشکی را دریافت کرده ام. بیرون که آمدم توی راهرو زنهایی که در انتظار این معاینات مشابه بودند با دیدن من خودشان را به ندانستن میزدند. شاید به خاطر اینکه ما مردها از این تحقیر خجالت نکشیم. خانم های بلوند باکفش های پاشنه بلندکه توی راهرو مرتب دررفت و آمد بودند. باحالت های تحقیر کننده و متلک هایشان علنن می فهماندند که خوب می دانند که چه برسرما آورده اند. درآن وضعیت فقط به این فکر می کردی که هرچه زودتر ساختمان را ترک کنی و از نظرشان دورشوی و بعد از آن هم مثل یک راز برای هیچ کس حرفش را نمی زنی.    

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

-  پنجره ها –

 

نوشته: محمد ترسونه –  تونس

 

ابرهای سیاه به آسمان شهر هجوم آورده بودند وگرمای آتشینی به دیوارخانه ها می کوبید. سکوتی محض بر فضای مدرسه و تمام کسانی که در آن بودند سایه افکنده بود. درهای مدرسه و کلاس ها بسته بودند. هوای خنکی از لای ترک دیوارها به درون کلاس که از تنفس بچه ها دم کرده بود نفوذ می کرد. مثل آن بود که زنگ آخر قرار نبود تمام شود. وراجی های معلم هم گویی انتهایی نداشت.

 درحالی که بچه ها نوشته های روی تخته سیاهی که بالای میزی نصب شده بود" کار و تلاش  به زندگی لذت می بخشند"،" کار ورزش طبیعی و هنر است"و اینکه " اتحاد و همبستگی برای ملت تونس باعث وفور نعمت می شود"، بارها و بارها خوانده بودند، اما گویی درس تمامی نداشت. حتی جمله ای که یکی از بچه های کلاس دزدکی با گچ زرد روی تخته به زبان فرانسه نوشت"

( Je me sens si seul ) چقدر احساس تنهایی میکنم"را هم بارها خوانده بودند. معلم بی توجه به پیرامونش درحالی که نگاهش را به سقف دوخته بود، درامتداد کلاس قدم میزد و صحبت می کرد. آنچنان درعالم  خودش و کلام خدا غرق شده بودکه نه صدای بچه هارا می شنید و نه متوجه دود غلیظ ی بود که داشت آسمان را می بلعید:«ای آنان که ایمان آورده اید، شهادت بدهید خدای یگانه و رسول خدا را و اطاعت کنید فرمان خدا را و...غافل از اینکه بچه ها بی توجه به سخنانش بربال خیالات خویش، پشت این دیوارها و پنجره های رنگ شده سیر می کردند و باهم گرم تعریف بودند.

می گفتند که بهار صحرا را شکوفا کرده و پرندگان  دانه های زیتون را نوک می زنند و چند روزیست که دریا سبز شده. می گفتند نسیم خنکی وزیدن گرفته است و پروانه ها در بیابان به پرواز درآمده اند و زنبورها شیره گل هارا می مکند... می گفتند در شهر بچه ها خوشی می کنند، آواز می خوانند و می رقصند.

معلم همچنان مشغول سخنرانی بود.

می گفتند: در کشورهای آنطرف آب بچه ها رئیس بزرگترها هستند. از کسی دستور نمی گیرند.عاشق جادو وهنر و عشق هستند.

معلم گفت:«بهشت فقط نسیب مؤمنین می شود.»

یکی از بچه ها پرسید:«آقا بهشت کجاست؟

« ساکت، بچه ی کافربی ایمان.»

معلم بی آنکه جواب بدهد به نفسیر آیات ادامه داد. بچه ها هم دوباره سرشان را بهم نزدیک کردند و خیالپردازی هایشان را ادامه دادند. تصور کردند که بیرون از کلاس هستند. دزدکی سوار یک َبلَم شدند و به دریا زدند. وسط دریا بلم را رها کردند و توی دریای عمیق شیرجه زدند. دراعماق دریا با ماهیها همبازی شدند. بعد بالا آمدند وبربال پرندگان دریایی سوار شدندو دوباره به شهر باز گشتند.

معلم همچنان مشغول تفسیر آیات بود.

هوا بدتر و خفه کننده تر می شد و بچه ها ناآرامتر. یکی از بچه بیهوش برزمین افتاد. اما معلم همچنان درمورد بهشت و جهنم می گفت. درمورد گوش به فرمان بودن به ندای الهی و اطاعت و پیروی از پیامبرو صاحبان قدرت. اصلن پایین را نگاه نمی کرد. درطول تمام سخنرانی اش فقط به سقف خیره شده بود و موقع راه رفتن محکم پایش را به زمین می کوفت. نه کسی را می دید، نه صدایی می شنید ونه بویی حس می کرد. هیچ توجهی به بوی عجیبی که درکلاس هرلحظه بیشتر می شد نداشت، حتی متوجه نشد که بچه ها اصلن به حرفهایش گوش نمی دهند ونگران حال همکلاسی شان هستند.  

بچه ی دیگری از هوش رفت و روی زمین افتاد. بقیه ترسیدند. معلم همچنان غرق سخنرانی اش درمورد آخرت و بهشت و دوزخ و عاقبت کفر و گناهکاری و عدم اطاعت ازحاکم و...

حرکت ابرهای سیاه درآسمان زخیم تر می شدند. انگار گله گوسفندی بودندکه باد باخود به آنطرف افق می برد. بیرون تاریک شد. خیابانهاخالی شد ودر خانه ها را بستند. ابتدا نم نم بارانی باریدن گرفت، سپس رفته رفته به طوفانی شدید از تگرگ تبدیل شد. در اثر شدت برخورد تگرگ به شیشه همه پنجره ها میلرزیدند. ناگهان شیشه ها یکی پس از دیگری منفجرشدند. جیغ و داد بچه ها با صدای تگرگ درهم آمیحت. بچه ها درحالی که ازسر و کول هم بالا می رفتند. معلم را با تفاسیر فلسفی و عالمانه اش، با رؤیای بهشت و وحشت دوزخش وآن کتابهای دینی تنهاگذاشتند و باسرعت تمام از پنجره خود را به بیرون پرتاب کردند. بیرون سعی کردند بانفسهای عمیق هوای تازه را به ریه هایشان فرو کنند. هیاهویی برپا کرده بودند. همدیگر را صدا می کردند. دنبال هم میگشتند. زیر باران دست بهم دادند و شروع به رقصیدن و آوازخواندن کردند.  

از پشت پنجره دیدند که معلم شل شد وروی زمین افتاد.

 

 

 

 

(آسیا)

 

 

یک روز از زندگی یک طالع بین- آر.کی. نارایان-هند

پودی نونا - مارک بارتاولومیوسز- سری لانکا

شورش - خوشوانت سینگ - هند

بگذار برگهای افتاده در خاک غرق شوند- غلام ربانی سیندی - پاکستان

روز تولد - لی کوک لیان- مالزی

دنیای امید- سمیم کوچاقز- ترکیه

باد جنوب -عبدل مالک نوری- عراق

یک کاسه گندم - پریم چاند – هند

 

 

 

 

 

 -------------------------------------------------------------------------------

 

 

 

-  یک روز از زندگی یک طالع بین–

آر. کی. نارایان – هند

 

        رأس ساعت دوازده کیفش را باز کرد. وسایلش را بیرون آورد، چند دانه صدف، یک روبان چهارگوش بانقشهای جدولی، دفترچه یادداشتی و سپس یک صندوقچه ی چوبی محکم، همه را جلویش پهن کرد. وسط پیشانیش را که با خاکستر مقدس قرمز کرده بود برق میزد. در چشمان رازآلودش هر لحظه رنگی تازه میدرخشید. تصویر مشتریان ساده ای که مقابلش برای شنیدن پیش گویی های که آرامشان می کرد نشسته بودند.

 نقش پیشانی و ریش بلندی که از چانه استخوانی اش آویخته بود، تأثیر شعله های جادوئی نگاهش راشعله ورتر می کرد. فقط با ظاهری اینچنینی می توانست اعتماد آدمهای ساده راجلب کند. برای اینکه ابهت ظاهریش را کامل کند، امامه ای به رنگ زعفران را هم به سرش گذاشته بود. با اثری که این ظاهر رنگار نگش داشت، مردم را مثل زنبورهایی که به سوی گل کوکب هجوم می برند به سوی خودش می کشاند. زیرسایه پهن یک درخت تمر هندی که بر گذرگاهی درحاشیه پارکی که در نزدیکی ساختمان شهرداری بود نشسته بود. محل نشستنش را با ذکاوت انتخاب کرده بود، چرا که از هر طرف قابل دید بود. از گذرگاهی که کنارش نشسته بود، از صبح زود تا تاریکی هوا همواره مملو از جمعیتی ُپر جنب و جوش بود که درحال عبور ومرور و یا خرید در هم میلولیدند. سراسر پیاده رو مملو از فروشنده ها و دکه های متنوع و سرگرم کننده ای مثل عطارهای دستفروش، دلال ها، سمسارهای و کهنه فروشها بساط پهن کرده بودند.

از همه مهمتر دونفر، یکی فروشنده پارچه های ارزان قیمتی بود که با فریادهای حراج، حراجش درتمام روز نظر هر عابری را به خود جلب می کرد و دیگری فروشنده بادامهای بوداده ای بود که هرروز بادامهایش را نامی تازه میداد، یک روز آنها را بستنی بمبئی و روز دیگر بادام دهلی و یا غذای راجا و ...صدا می کرد. با این لقب هایی که به بادامهایش میداد خوب می توانست مردم را به سوی خودش بکشاند. با وجود آنها طالع بین هم درجذب مردم به سوی خودش موفق بود. زیرشعاع مشعل بادام فروش که بالای کومه بادامهایش زبانه می کشید به کارش مشغول بود. خاموش شدن چراغهای برق خیابان و نورهای مغازه ها برجادوئی بودن فضای محفلش می افزود.

بعضی از فروشنده ها چراغ توری و بعضی مشعلی و یاچراغ نفتی را روشن کرده بودند. چندفروشنده از جمله طالع بین میبایست ازشعاع نور همسایه شان استفاده می کردند، چرا که خود وسیله روشنایی نداشتند. نورهای کوچک و بزرگ وسایه هایی متحرکی که درهم آمیخته بود، فضای خاصی به آنجا داده بود.

 وقتی که بدنیا آمده بود هرگز نمی دانست که آینده خودش را پیش بینی کند. اما امروز به طالع بینی تبدیل شده بودکه می توانست آینده دیگران را پیش بینی کند. درزمان کودکی و نوجوانیش مثل مشتری های ساده لوحش خود نیز از ستاره های چیزی نمی دانست. اما حالا چیزیهایی می گفت که آنان را به وجد می آورد. وقتی فکرش را می کردی زیاد هم شغل فریبکارانه ای نبود.ا گرچه پیشگویی و طالع بینی هم کارساده ای نبود و دانش اش را به سادگی بدست نیاورده بود. سالها مطالعه و شاگردی و تمرین کرده و ریاضت کشیده بود. حالا او هم آخرشبها مثل بقیه با مبلغی که حاصل کاری شرافتمندانه بود به خانه می رفت.

سالها پیش روستایش را بدون هیچ قصدخاصی ترک کرده بود. اگر در روستایشان می ماند می بایست کار اجدادیش کشاورزی را ادامه میداد. ازداوج می کرد و تشکیل خانواده میداد و درخانه پدری اش پیر می شد. اما تصمیم گرفته بود تا راه دیگری را انتخاب کند. بی خبر خانه ی پدری را ترک کند و صدها کیلومتر از کش و کوه و کمر را پشت سر بگذارد و خودش را به شهری دور برساند. برای یک روستایی این مسیر و این انتخاب کار ساده ای نبود. تصمیم گرفته بود تا خودش را از قید و بندهای مادی و معنوی زندگی و روابط پیچیده بشری رها سازد. درکنار تمریناتش برآن شده بود تا وسعت دیدش را گسترش دهد. کم کم به درک مشکلاتی از روابط و زندگی انسانها پی برده بود. برای پاسخ گفتن به هرسؤال مشتری سه روپیه می گرفت. تا مشتری داستانش را تمام نمی کرد لب به سخن نمی گشود. بعدکه از لای داستانها و تعریف های مشتری به اندازه کافی موضوع پیدا می کرد تا اورا راهنمائی کند و به او مشاوره بدهد. هرچه بیشتر مشتری را به وجد می آورد مزد بیشتری دریافت می کرد. اما بعضی اوقات مشتریهایی پیدا می شدند که حرفهایش را نادرست می دیدند وبه همین علت کمتر به او پول میدادند. درچنین شرایطی می پرسید:«آیا زن دیگری درخانواده شما هست؟

و یا مثلن برای اینکه شخصیت مشتری را بشناسد و او را وادار کند تا از خودش بگوید می گفت:«تمام مشکلاتتان مربوط به خصوصیات خاصتان است و یامی گفت: ممکنه علتش تغییر موقعیت ستاره بختتان باشد؟ و یا شما طبیعت سرکشی دارید و یا هیکل درشتی و... به هرطریقی بود، راهی می یافت تا مشتری را دوباره به خودش بکشاند و مانع به شک افتادنش شود.

بادام فروش وسایلش راجمع کرده بود و داشت آماده می شد تا با غرور به خانه اش برود. با رفتن بادام فروش طالع بین هم دیگر ماندن نداشت، چون بدون شعله مشعل بادام فروش درتاریکی فرو میرفت، پس می بایست اوهم بساطش را کم کم جمع می کرد. تا قبل ازخاموش شدن مشعل برخاست و صدف ها و دیگر وسایلش را جمع کرد و در کیفش گذاشت. سرش را که برداشت مردی را مقابلش دیدکه به اوخیره ایستاده است. به نظر می رسیدکه یک مشتری احتمالی باشد.گفت:«شماچقدر نگران به نظر میرسید. بهتره که کمی بنشینید و طالع تان را ببینم.»

وقتی به مرد که داشت چراغ دستیش را فوت می کرد اصرار کرد، او درجوابش گفت:« توهم اسم خودت را گذاشتی طالع بین؟

طالع بین که از این حرف مرد خوش اش نیامد گفت:«شما طبیعتی داریدکه ... »

مردتوی حرفش پرید وگفت:«بروببینم بابا... چرت و پرت نمی خوام بشنوم.»

طالع بین با خونسردی مچ دستش را گرفت وگفت:«من فقط سه روپیه برای جواب به هرسؤالت می گیرم و نتیجه اش را می بینی.»

مرد دستش راعقب کشید و یک دهم آننا* بیرون آورد نشانش داد و گفت:«من چند سؤال دارم. اما به شرطی میدم طالعه ام را ببینی که اگر دیدم حرفهایت دروغ بود، باید بهره آننایم راهم بدهی واگر واقعن راست گفتی من به جایش پنج روپیه بهت میدهم.»

طالع بین گفت:«نه، اگه راست گفتم هشت آننا بهم بده.»

مردقبول کرد وگفت:«امابه شرطی که اگر دروغ گفتی دوبرابر هر چی که بهت میدهم پس بدی.»

پس از چانه زدنهای بسیار دو طرف قبول کردند. طالع بین که مشغول خواندن وردی شد، مشتری سیگاری روشن کرد. شعله کبریت مشتری که روی صورتش افتاد، طالع بین تبسمی کرد. درحالی که مشتری به اوکه درتاریکی صورتش به زحمت پیدا بود و هرازگاه با نورماشین هایی که ازخیابان رد می شدند برای لحظه ای روشن می شد خیره مانده بود. بین شان سکوتی خاص حاکم شد. تنهابوق اتومبیل ها و گاه خروناس اسبان گارچی ها بگوش می رسید. مشتری گوشه ای نشست و درحالی که پُکهای عمیقی به سیگارش میزد، با خونسردی به طالع بین خیره مانده بود.

طالع بین سرش را برداشت. چشمهایش را گشود و دستش را به سوی مشتری دراز کرد وگفت:«بگیر، پولهایت رابگیر. من به این شرط بندی عادت ندارم.»

مشتری مچ دستش را محکم گرفت وگفت:«راه برگشتی نیست. باید سرحرفت بمانی. خودت خواستی واصرار داشتی. حالا هم باید تا آخرش بری.»

طالع بین که تن صدایش از ترس به لرزه افتاده بود گفت: «امروز نمی توانم. من قول میدهم فردا طالعت را ببینم»

مرد دستانش را به طرف صورتش پس زد وگفت:«خیر، باید همین امشب ببینی.»

طالع بین که دید چاره ای ندارد، با گلوی خشک و صدای گرفته ای گفت:«خوب، پای یک زن درمیان است...

مشتری حرفش رابرید وگفت:«وایسا، حالا وحوصله چرت و پرت شنیدن ندارم. فقط بگو ببینم درجستجویی که شروع کرده ام موفق می شوم یا نه، بعد می توانی بروی وگرنه تا قران آخر را ازت نگیرم نمی گذارم بروی.»

طالع بین هم ازروی ناچاری یک سری ادای جادوگرها را درآورد و زیرلب وردهایی خواند و گفت:«خیلی خوب. بگذار ببینم چه میتوانم برایت بگویم. حالا پس اول یک روپیه بده تا اولی را بگم وگرنه هیچ نمی گویم وتوهم هرکاری که دوست داری میتوانی بکنی.»

مرد اندکی فکر کرد وقبول کرد. طالع بین هم گفت:«تو روزی مثل یک جسد درجایی رها شده ای. درسته یا نه؟

مشتری که  نمی خواست خیلی زود اعتمادش را به طالع بین نشان دهد، گفت:«کافی نیست. بیشتر بگو.»

طالع بین گفت:«می بینم که چاقویی توی شکمت فرورفته. درسته؟

مشتری پیراهنش را بالا زد وجای زخم چاقو را نشان داد وگفت:« این یکی درسته مشتی. اما بعد چی؟

«بعد، تراتوی چاهی که کنار مزرعه ای بود، مثل یک مرده جا گذاشت و رفت.»

«درسته، اگر یک رهگذر اتفاقی از آنجا عبور نمی کرد و نجاتم نمی داد حالا من مرده بودم.» پرسید:«خوب حالا بگو ببینم میتوانم اورا پیدا کنم؟

طالع بین گفت:«متاسفانه هیچ وقت. چراکه چهارماه پس از آنکه به شهر دوری فرار کرد، همانجا مُرد والان هم تودیگر نمی توانی پیدایش کنی.»

مرد از تأسف اینکه نمی تواند ضاربش را پیدا کند از روی عصبانیت آه بلندی کشید و طالع بین ادامه داد:« ببین گورو نایا....

مردبا تعجب توی حرفش پرید و گفت:«تواسم مراهم میدانی!

طالع بین ادامه داد:«همانطوری که من چیزهای دیگر را میدانم بهت توصیه می کنم که با اولین قطار به روستایتان که فاصله دو روز درشمال اینجاست برو چرا اگر دور از خانه ات بمانی خطر بزرگتری ترا تهدید می کند.»

بعدبا نوک دو انگشتش مقداری خاکسترم قدس را برداشت و توی پیشانی مردکشید وگفت:«بروبه خانه ات وهرگزبه جنوب نیا و مطمئن باش که صد ساله می شوی.»

مردپرسید:«چرا باید ازخانه ام دور بشوم؟ من فقط آمده بودم تا این مرد را پیدا کنم و به سزای عملش برسانمش.»

سرش را مقابل طالع بین بعنوان عذرخواهی از بر خوردش خم کرد و گفت: امیدوارم که حالا سزای عملش را دیده باشد.»

طالع بین سرش را تکان داد وگفت:«بله همینطوره. او توسط یک کامیون بطور وحشتناکی له و لورده شد.»

حالا دیگرهمه بساطشان راجمع کرده و رفته بودند و دور و برشان خالی شده بود، درتاریکی مطلق فرو رفته بودند. مرد مشتی سکه توی دست طالع بین گذاشت و درتاریکی گُم شد.

شب به نیمه رسیده بودکه طالع بین به خانه بازگشت. دیدکه زنش دم درمنتظرش ایستاده است. زن با دیدن شوهرپرسید که چرا دیر به خانه آمده. طالع بین مشت پول را کف دست زنش گذاشت وگفت:«ازاینها بپرس.  همه اش مال یک مشتری بود.»

زن سکه ها را شمرد و با خوشحالی گفت:« دوازده ونیم آننا. حالا فردا می توانم به اندازه کافی خرما و نارگیل بخرم. این طفل معصوم از صبح برای یک ذره خوراکی نق زده. حالا می توانم فردا برایش چیزی درست کنم »

طالع بین گفت:«خوک کثیف گولم زد. اول قول دادکه یک روپیه بهم بدهد.»

زن نگاهی به شوهرش کرد وگفت:«نگران به نظرمیرسی. چیزی شده؟

« چیزی نیست.»

بعداز صرف شام برای زنش توضیح داد وگفت:«هیچ میدانی که امروز بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده؟ تمام این سالها فکر می کردم که دستانم به خون کسی آلوده است. این دلیلی بود تا از خانه و روستای خودم فرار کنم و به این خراب شده بیایم و با تو ازدواج کنم و این همه سال آواره بشوم. امشب متوجه شدم که او زنده است و نمرده.»

زنش با تعجب پرسید:«منظورت این است که کسی را کشته ای؟

طالع بین گفت:« بگیر بخواب دیر وقت است.»

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

 

 

-  پودی نونا – 

مارک بارتاولومیوسز – سری لانکا

 

هیچ کسی مهربانی و صمیمت پودی نونا را نداشت. حتا من. درعین حال که معتقد به آداب و رسوم بود، ازهمه لحاظ  زنی فروتن ومتواضع بود. حداقل من اینطور فکر می کردم. همین فروتنی اش او را به رسوم پایبند کرده بود. با وجود سن و سال و موهای خاکستریش صبح ها که بیدار می شد اول صورتش را زیر تلمبه توی حیاط می شست و بعد تمیز و بشاش بدون روسری به اتاقش میرفت و مقداری روغن نارگیل را از کوزه گلی توی طاقچه به موهایش می مالید. سپس عنبر خوشبویی را روشن می کرد وتوی گلدان باریکی می گذاشت و به معبدکوچکی گوشه حیاط بود می برد و کنار مجسمه بودا میگذاشت.

با اعتقاد تمام وخلوص نیت به مجسمه خیره می شد بعد مقابلش دو زانو می نشست و دو دستش را به حالت ضربدر روی شانه هایش می گذاشت و دقایقی به همان حالت درحالی که لبانش می جنبیدعبادت بودائی اش را به جای می آورد. وقتی تمام می کرد، طبق معمول هرروز به انبار می رفت ومقداری هیزم خشک را به مطبخ می آورد خیلی زود آتشی روشن می کرد. بعد،کتری آبش را برای  چایش روی آن می گذاشت.

یک روز صبح بعد ازمراسم عبادت صبحگاهی اش که می خواست به انبار برود تا مثل هرروز مقداری هیزم بیاورد، دیدم که تلو تلو می خورد. من که کنار یک درخت داشتم دوچرخه ام را تمیز می کردم تا بخودم آمدم دیدم که وارد انبار شده. اهمیت ندادم. تمام حواسم به دوچرخه ام بود که چقدر برق میزد ودوستش داشتم. ناگهان صدای جیغ وحشتناکی شنیدم...،مادر بودا.! اینچنین جیغی از زنی به آن سن و سال که من می شناختم بعید به نظر میرسید. اما خودش بود پودی نونا بود. ترسیدم که اتفاق بدی افتاده باشد. به سرعت بسوی انبار دویدم. وارد که شدم با ناباوری دیدم که یک شاه مار کبرای بزرگ و دراز با پوستی گره گره و برجسته با چشمان آتشین اش غضبناک نگاه می کند.

تمام حواسم را جمع کردم تا خوب ببینم که  این زن که برای من همیشه سمبل نجابت بود چطور به آرامی می خواهد که مار را از انبار به بیرون هدایت کند. مثل آنکه با بچه ای حرف میزد، بالحن آرام و مادرنه ای به مار می گفت:«خوب برو بیرون...اینجا جای تو نیست پسرم.. برو...اگه حرفم رو گوش کنی یک کاسه شیر تازه برات میارم. آفرین پسرخوب...

 مار درحالی که زبان باریک و دوسرش را به سرعت بیرون میداد همچنان با شیطنت نگاهش می کرد. اما پودی نونا داشت همچنان حرف میزد.:«آفرین، برو، برو تا برات شیر بیارم...

من از رفتار این زن با مار ناباورانه سرجایم خشکم زده بود. برایم جالب بود که مار را پسرم صدا می کرد. تنها کاری که کردم، فقط ایستادم و نگاه کردم. مار همچنان روبروی نونا سوسه میکشید. ناگهان با یک حرکت برق آسا به سویش پرید و دور مُچش پیچید. آنقدرحرکت این کبرا سریع بود که من فرصتی نیافتم تا کاری بکنم. به اعتقاد من اگر هر زن دیگری بود از ترس درجا غش کرده بود. اما نونا با خونسردی مثل آنکه چند حلقه دستبند گرانقیمت را به مُچش انداخته بود دستش را تا حد شانه بالا آورد و روی سکوی گلی مقابلش گذاشت. درچهره اش آرامش همیشگی اش را داشت و درچشمانش ذره ای از ترس دیده نمی شد.

من مثل آنکه پاهایم را به زمین میخ کرده باشی، خشکم زده بود و فقط منتظر بودم تا هرآن مار سرش را جلو ببرد و نیش های زهرآگینش را درسینه های نونا فرو کند. به ذهنم رسیدکه تنها چاره رهایی از این مار یک تفنگ است. بدون معطلی به سوی اتاقم دویدم و دو لولم را برداشتم به سرعت برگشتم. تفنگ را از قبل فشگ گذاری کرده بودم. وقتی به انبار برگشتم دیدم که نونا هنوز به همان حالت خونسرد دستش را روی سکو گذاشته و مار کله اش را اندکی از آرنجش دور کرده. با خودم گفتم زدنش الان راحت است. اما وقتی نونا مرا با تفنگ دید ناراحت شد. و با لحن تندی گفت:« نه، این کارو نکن مهاتمایا ...اون تنفگ رو بذار کنار...

تا آنروز هرگز با آن لحن عصبانی با من حرف نزده بود. حسی در صدایش بودکه مانعم شد تا کاری را می خواستم عملی کنم. تفنگ را کنار دیوار تکیه دادم و به نظاره اش نشستم. نونا به چشمان مار خیره شد. مار هم همچنان به چشمان او ذل زده بود. دوباره نونا شروع به صحبت کردن با مار کرد.: برات شیرتازه دارم پسرم. حالا برو خواهش می کنم درصلح و آرامش برو....

مثل آن بودکه منم جادوی آن صحنه شده بودم. ناگهان گویی جادو بر مار کارگر نبود. نونا بایک حرکت ناگهانی دستش را محکم به دیوار کوبید و مار از دستش جدا شد. من سریع تفنگم را برداشتم تا بزنمش. اما دیدم دستی لوله تفنگم را گرفت و مانعم شد. نونا بود:«نکن مهاتمایا .. نکن بذار بره...

به حرفش توجه نکردم و مار را نشانه گرفتم. تا خواستم شلیک کنم نفهمیدم که مار چطور از انبار رفته بود. به نونا عصبانی شدم:«چه زن احمقی هستی، چرا نذاشتی بکشم اش.؟

نونا با همان مهربانی همیشگی و مادرانه اش به من نگاه کرد و با آن لحن آرامش دهنده اش گف:«بودا گفته که هرگز نکش...

مثل هر روز با بغلی هیزم از انبار به سوی مطبخ رفت تا آتش چای صبحانه اش را روشن کند.

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

 

-  شورش -

خوشوانت سینگ – هند

 

   درسکوت گرگ و میش مه آلودصبحی بهاری، شهر در سکوتی آرام گرفته بود. مغازه ها بسته و درخانه ها از داخل قفل شده بود. چراغ برق های خیابان های خالی به زحمت دیده می شدند. بجز سربازان آبی پوش پلیس با کلاهخودهای آهنی که تاته سرشان فرورفته بود و تفنگهایی آویخته از شانه شان کسی دیده نمی شد. هرلحظه سکوت سنگین خیابان باصدای چکمه های سربازان شکسته می شد.

هوای گرگ و میش کم کم به تاریکی گرائید. نسیم ملایم بهاری تکه ای روزنامه را به وسط خیابان کشید و درهوا پیچاند و دوباره بر گرداند. بادس ردی بودکه بوی تازگی بهار را باخود داشت. تعدادی سگ ولگرد از خیابان تاریکی بیرون آمدند و زیر تیربرقی تجمع کردند. دوسرباز که از کنارشان می گذشتند، زیرخنده زدند. یکی از آنها چیزی گفت. آن یکی برای اینکه سگها را بترساند، خم شد بی آنکه سنگی اززمین بردارد، مشت خالیش را به سوی سگها پرتاب کرد. سگها هرکدام به سویی فرار کردند و اما پس از دقایقی دوباره دورهم جمع شدند.

رانی سگ دورگه ای بود. در هر خیابان وکوچه ی شهر توله هایی از او را می دیدی. سگ لاغر و پرافاده ای بودکه پشم سفید و کثیف و گرمانندی داشت. پستانهای خشکش زیردنده هایش آویزان شده بود وموقع راه رفتن به این ور و آنور تاب می خورند. همیشه ازروی چاپلوسی و برای مطیع بودن دمش را میان دو رانش می گذاشت. سالها پیش اگر جوایا، بقال سرکوچه بدادش نرسیده نبود، موقع زایمانش با هشت توله ای که آورده بود از گرسنگی هلاک شده بودند. خانواده جوایای بقال بهش غذا داده بودند و با توله هایش بازی کرده بودند. با نگهداری کردنش کمکش کرده بودند تا توله هایش بزرگ شوند و خودشان مستقل مثل سگهای بزرگ دنبال غدایشان بگردند. به خاطر سخاوت بقال هندو حالا می توانست برای خودش دنبال غذا بگردد.

هرسال بهار سر و کله اش دوروبر دکه ی رمضان میوه فروش مسلمان پیدا می شد. رمضان سگ قوی و بزرگی بنام موتی داشت که هرسال رانی چند توله از نسل او را برایش می زاید. موتی سگی باخصوصیات دوگانه بود، وحشی و چاپلوس. اما رمضان عاشق کرکهای زبر و خشنش بود و بهش افتخار می کرد. از بچه گی گوشها و دمش را کوتاه کرده بود و اینقدر به او توجه کرده و بهش رسیده بودکه قویترین سگ شهر شده بود. رانی دشمن های زیادی داشت. بهترین روزهایش اول هر بهار بود که پیش دکه رمضان می آمد و تاتحت حمایت موتی قرار بگیرد و تا بعداز زایمان آنجا بماند.

حالاهم بهار بود، اما ترس از قیام مردمی وساعات منع عبور و مروری که شهر را فلج کرده بود و حرکت هرجنبنده ای در آن ساعات خطرناک کار عاقلانه ای نبود. روزها مردم گروه گروه سرکوچه یشان  دورهم جمع می شدند و پچ و پچ می کردند. مغازه ها هم چنان تعطیل بودند و قبل از آنکه ساعت منع عبور و مرور شروع شود، همه خیابانها راترک می کردند و کسی دیگر بجز سگهای ولگرد و سربازان درخیابانها دیده نمی شدند.

امشب حتا موتی هم نبود. از زمانی که ناآرامیها و ساعت منع عبور و مرور تعین شده بود، رمضان، موتی را توی حیاطش به پایه تختش می بست و نمی گذاشت که بیرون برود. درآن شرایط نا امن می توانست در مقابل حمله مسلمانان نگهبان خوبی برای خانه اش باشد. رونی کنار دکه رمضان رفت وهمه جا را بوکشید. خیلی زود دریافت که موتی چند روزی است که اینجا نیامده. ناامید شد و احساس کردکه بهار امسال را ازدست خواهد داد، بهاری که برایش خوشی وهمنشینی و توجه را برایش به همراه داشت و از گزند بچه های شیطان و سنگ پراکنی مردم در امان بود. پریشان و دلتنگ از کنار دکه ی تعطیل رمضان دور شد و واردخیابان شد تا به خانه رام جوایا برود. دربین راه گله ای سگ را دید که درهم می لولیدند. مقابل دروازه رام جوایا که رسید، برگشت نگاهی دیگر به آنها کرد. دید که سر اینکه کی اورا تصاحب شود، با چنگ و دندان به جان هم افتاده اند. دقایقی منتظر ماند. دیدکه بالاخره قرعه بنام قویترین آنها، سگ سیاهی افتاد که از توله های قدیمی خودش بود. پس از پیروزی سگ سیاه بقیه که از او شکست خورده بودند راهشان را کشیدند و رفتند.

موتی توی خانه رمضان زیرتخت چوبی کز کرده بود و صاحبش را نظاره می کرد. نسیم بهاری مدتی بود که اورا هوایی کرده بود. پارس سگهای بیرون را می شنید و بوی رانی را با تمام وجودش حس می کرد. اما رمضان بهش اجازه خروج ازخانه را نمی داد. طنابی که به گردنش بسته بود را مرتب می کشید تا خودش را آزاد کند، بی فایده بود. باعصبانیت شروع با پارس کردن کرد. رمضان که از پارسهای بی موقع موتی حوصله اش سررفته بود، مشت محکمی به چانه اش زد. رونی زوزه ای از درد کشید و دوباره شروع به پارس کرد. رمضان که به خاطر نگهبانی های شبانه اش چندشبی نخوابیده بود، بعلت خستگی و بیخوابی تا سرش را روی بالش گذاشت، به خوابی عمیق فرورفت.

موتی که با بغض زوزه می کشید، صدای عجز و ناله های معشوقه اش رانی که اورا صدا می کرد شنید. برخاست و گوش هایش را تیز کرد. درحالی که طناب را با قدرت تمام می کشید تا خودش را بازکند، پارس هایش را بلند تر کرد. رمضان خشمگینانه ازروی تختش پایین آمد تا دوباره با لگد و مشت به جانش بیفتد. تا رمضان از تخت پائین آمد، از موقعیت استفاده کرد و تخت خالی را باخودش تاکنار درحیاط کشاند. طناب را به لبه شکسته درچوبی ساید و تا تناب را پاره کند، اما نشد. با نوک دماغ در را بازکرد و خودش را توی کوچه انداخت .تخت از داخل به در گیر کرد وتناب دور گردنش پیچد. با فشار محکمی تناب را برید و آزاد شد و به سرعت به سوی خیابان دوید. رمضان به اتاقش برگشت و چاقوی تیزی را توی جیبش گذاشت و ازخانه بیرون رفت تا حسابش را برسد.

مقابل خانه رام جاوایای بقال رانی و سگ سیاه مشغول عشقبازی بودند. ناگهان هر دو متوجه قیافه حشمگین موتی شدند. موتی با خشم تمام و حرکتی برق آسا به سوی سگ سیاه حمله ورشد و به زمین کشید. سگهای دیگر به کمک سگ سیاه شتافتند و موتی را دوره کردند و جنگ سخت و نابرابری درگرفت.

رام جوایا هم مثل رمضان چند شبی را به خاطر ناآرامیها و ناامنی های قومی اخیر که او مسبب اش را مسلمانان می دانست نخوابیده بود و نگهبانی داده بود. درحالی که زیرتختش را انبوهی قلوه سنگ و چماق جمع کرده بود و بالا سرش چند شیشه ی اسید گذاشته بود، باسر و صدای پارس و دعوای سگها ازخواب عمیق اش سرآسیمه بیدارشد. قلوه سنگی را اززیر تختش برداشت و دررا باز کرد. غر وغرکنان سنگ را به سوی سگها پرتاب کرد. ناگهان مردی از پیچ خیابان ظاهرشد و سنگ به قفسه سینه مرد برخورد کرد. رمضان که توی عمرش آنچنان دردی را به خودش ندیده بود، فریاد زد:«ای قاتل هندو...»وباعصبانیت و به قصدحمله چاقویش را بیرون کشید. بی اخیتار جوایای بقال و رمضان دکه دار لحظاتی درچشم هم خیره شدند و سپس هرکدام به شتابان سوی خانه شان فرار کردند.

ناگهان سکوت شهرمرده شکسته شد و شیپور جنگ از ناقوس معبد سیکها به صدا درآمد. مردم ازخانه هایشان هراسان بیرون زدند و هرکسی از دیگری می پرسید که چه اتفاقی افتاده؟

« یک مسلمان به یک هندوحمله کرده...»

روز قبلش یکی ربوده شده و به قتل رسیده بود. عده ای گوندا هم می خواستندکه حمله کنند. اما سگها با پارس کردنشان مانع آنها شدند. آنها قبلن زنی را به همراه بچه هایش باداس کشته بودند. اماحالا درمقابلشان ایستادگی کردند. ابتدا یک گروه پنچ نفره وسپس ده نفر و به اتفاق به گروهای بزرگتر پیوستند. دیری نگذشت که  صدها نفر با داس و بیل و کلنگ و شیشه های نفت و بنزین  و اسید... به سوی خانه ی رام جوانای هندو سرازیر شدند. هنوز نزدیک نشده بودند که از داخل باران سنگ بر سر وکولشان باریدن گرفت.

آنها هم سنگها را برمی داشتند و کورکورانه به سوی خانه رام بقال می اندختند. بعضی هم شیشه های بنزین را آتش میزدند و به سویش پرتاب می کردند. کوکتل مولوتف های آتشزا نه تنها خانه ی رام بقال را به آتش کشید، بلکه خانه ی همسایه هایش هم ازآن آتش درامان نماندند. حالا اگر هندو بودند یا مسلمان و یا سیک دیگر فرقی نمی کرد، تر و خشک با هم خانه شان آتش گرفته بود.

دیری نگذشت که کاروانی از ماشین های پلیس به کوچه سرازیر شد و به محض ورود به هرطرف شلیک می کردند. صدای آژیر ماشینهای آتش نشانی بیداد می کرد. از هرطرف شیلنگ های آب را روی خانه های گرفته بودند. از آنجا که درمحله های دیگر شهر اتفاقات مشابه ای افتاده بود، به اندازه کافی ماشین و نیروی  انسانی آتش نشانی نبود..

تمامی شب را تا روز بعد شعله های آتش زبانه می کشید و دودی غلیظ و بوی گوشت سوخته ساکنین خانه ها آسمان شهررا تاریک کرده ومتعفن کرده بود. خانه رام جوانی تلی ازخاکستر شده بود وخودش به زحمت توانسته بودجان سالم بدر ببرد. تاچند روزی هنوز دود خانه های سوخته به هوا برمی خاست. چه شهر شلوغی بود که حالا به  خرابه تبدیل شده بود.

چندماه بعد که وضعیت اندکی عادی شد، رام جوایای بقال به محله اش برگشت تاببیندکه چه ازخانه اش باقی مانده است. دید که جز توده های از قلوه سنگ چیزی برجای نمانده. درگوشه ای از خرابه های خانه اش دید که رونی مشغول لیسیدن توله های تازه بدنیا آمده اش است. کمی آنطرفتر موتی ایستاده بود وهمسر و توله هایش را نظاره می کرد.

 

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

-         بگذار برگهای افتاده در خاک غرق شوند –-               

غلام ربانی سیندی – پاکستان

   آنروز من توی مغازه نشسته بودم که دوباره پیدایش شد. نمی دانستم چرا هروقت که اورا می دیدیم ترس از شاه عبدل لطیف بهی تای به جانم می افتاد.

با پیراهن پاره و سرلخت

آه، خواهر! اینجا در این بهامبا هور چه می کنم.....

پای برهنه، و ساقهای گل آلود و لنگ سیاهی که درقسمت پایین مثل شاخه های درخت پاره پوره تا روی زانویش آویزان شده بود و جلیقه ای که فقط پشت اش را پوشانده و دنده ها و شانه هایش پیدا بود و امامه ای مثل روحانی ها به سرش بسته بود. لکه های چربی و چرک امامه اش مرا به یاد سر گنبد مخروبه ی مناره مسجد قدیمی مان می اندخت. ریش نازکی داشت که آدم را با موهای وزش یاد ذرتی خشک می انداخت. درعمق چشمان گود افتاده اش که گویی شعله ضعیف یک چراغ نفتی سوسو میزد، غم و اندوهی خاص موج میزد.

وقتی دیدم اش پرسیدم:«عموخیرال، اون کیه؟

مثل آنکه باور نمی کرد که او را نمی شناسم پرسید:«نمی شناسیش؟ 

سرم را بعنوان نه تکان دادم وگفتم:«نه.»

قلیان را به سوی خودش کشید و پُک عمیقی زد. درمیان دودی که از دهان و سوراخهای دماغش بیرون می داد گفت:«یک شاعرگفته است، آه ای خدا، راه تو پر از مؤجزه است، برگها را در زمین فرو می کنی سنگها را درآب شناور.

گفتم:« این شعر از بهی تایی است.»

با تواضعی خاص گفت:«من خودم را فدای نام نیک بهی تایی می کنم.»

گفتم:«اما عمو، این شعر چه ربطی به اون مردکه آنجاست  دارد؟

اشاره دادوگفت:«ببین پسرم، بدها و ظالم ها همیشه در ثروت زندگی می کنند. درحالی که مستمندان و آنانی که  مثل من به نان شب مُحتاجند، به زحمت یک لقمه نان ذرت گیر می آوریم، همیشه در بدبختی زندگی می کنیم. بعضی وقتها ازخودم می پرسم، استغفرالله، مثل اینکه خداوند هم عدالتی ندارد. چرا کاری نمیکند. می بینی؟ هر روزهم بدتر می شود.

قدیم، اگریک گوسفند یا یک بز می مُرد، می گفتند باد سیاه او را کشت. یا اینکه شغال او را توی جنگل دریده. حیوان که خودبخود نمی میرد. اما امروز پسرم، اگر انسانی درروز روشن کشته شود، مثل آنکه سگی مرده باشد، کک کسی را نمی گزد.

آهی کشید و ادامه داد:«دنیا وآدمهایش عوض شده اند، عشق و همدلی و ارزشهای انسانی اززندگی رخت بربسته و به جایش کینه و دشمنی زمین وآسمان را فراگرفته. دیگرکسی به کسی فکرنمی کند و هرکس به فکرخودش است.»

پُک دیگری به قلیانش زد وادامه داد:«پسرم، مردی که آنجاست سادورو است. روستایشان آنطرف رودخانه بود، یک روستای زیبا. همه اهل آبادی مثل یک خانواده باهم فامیل بودند. همه باهم سخت کار می کردند و درغم و شادی هم سهیم بودند. هرغریبه ای که به روستایشان می آمد بدون دیدن سخاوت بی حد و مرزشان آنجا را ترک نمی کرد. خلاصه بگویم، مردمی صمیمی، زحمت کش و بی آزار بودند.

یک روز نامه ای ازشهردار قیم خان دریافت کردند که می خواهد آنها را قبل ازنماز صبح ببیند. رابطه مناسبی با شهردار نداشتند. به خاطر این که قبل از آن دزدان قبیله خاتونگاه تعدادی از گاومیش هایشان را دزدیده بودند و وقتی که آنها نزد شهردار شکایت کرده بودند، ازآنجا که شهردار ازقبیله خاتونگاه بود، قضیه را پیگیری نکرده و عدالت را زیرپا گذاشته بود. از روی ناچاری به پلیس شکایت می برند. بعد پلیس به خاتونگاه رفته بود و سه، چهار نفرشان را دستگیر کرده بود. وقتی شهردار خبر راشنیده بود، با دادن رشوه باسرگروهبان پلیس آنهارا آزادکرده بود و روز بعدبه روستای آنها آمده بود وهمه را سیرفحش کرده بود. برخلاف قانون با حرف های زشت و بد بیراح آنها را تهدیدکرده بود و گفته بودکه اگر بار دیگرشما اشرار اینچنین کاری بکنید، شما راطبق قانون شماره صدو ده قانون اساسی متهم و دستور بازداشت تان را میدهم.

عموخیرال ادامه داد:«بله پسرم، اون مردم بیچاره نه تنها گاومیش هایشان را ازدست دادند، بلکه مورد دشنام و بی حرمتی قرار گرفتند و تهدید شدند. مردان قویشان هم بالجبار سکوت کردند. چونکه کسی نمی توانست مقابل چنین مرد قدرتمندی بایستد. از آنروز دیگر تمام ارتباطشان را با شهردار بریدند وحالا که آن نامه را از او دریافت کرده بودند هیچکدام حاضرنبودند تا به درخواستش عمل کنند و به دیدارش بروند.

عمو برات بگه، پسرخوبم، روز بعد خود شهردار شخصن به روستا آمده بود و بعدازآنکه همه را سیرفحش کرده بود، گفته بودکه اگر شما فردا به همراه زنانتان به خانه من نیائید و به من رأی ندهید، خودتان خوب می دانید که چه عواقبی برایتان دارد.

اینجا بودکه سادورو همین مرد که می بینی،  قدش را راست کرده و سینه اش را جلو داده بود و با صراحت گفته بود:«قربان، شما همیشه مارا آزار داده ای، حالا چطور از ما توقع داری که به شما رأی بدهیم و دوباره انتخابتان بکنیم؟ آمده ای که رأی جمع کنی؟ جمع کن. کسی ازما که رأی نخواهد داد. برای ما فرقی نمیکند که کی به شما رأی بدهد یا ندهد. این مشکل خود شماست. این مناسب ریش سفید ما نیست که دست زنانمان را بگیریم و وسط مردم ببریم تا به شما رأی بدهند.

عموخیرال ادامه داد:«آه پسرم، گفتن آن حرفها برای سادورو کار راحتی نبود. آقای شهردار با شنیدن حرفهای سادورو خشمگین شده و فریاد زده بودکه مرتیکه پدر سوخته چطور جرأت میکنی این حرفها را توی صورت من بزنی؟ می خواهی که دستور بدهم بال بسته بازداشت ات کنند؟ یا به من رأی می دهید و یا همه تان را پشت هلفدونی می اندازم.

بعد سادورو هم عصبانی شد و مقابل اش غریده وگفته بود:«بس کنید دیگر آقای شهردار، فکرمی کنید ما نوکر شما هستیم؟ نانمان را که نمی دهی، ما نان خودمان را می خوریم، ما به هرکی که دلمان بخواهد رأی می دهیم. از اینجا بروید و کسان دیگری را تهدیدکنید. ما شرف و ناموسمان را برای شما گرو نمیگذاریم و شما هم این حق را ندارید که همین طوری وارد روستای ما بشوید و ما را تهدید کنید.

شهردار که دیده بود هوا پس است، کوتاه آمده بود و موقع رفتن گفته بود:«خیلی خوب به هم می رسیم، دوباره گذرتان برای گرفتن آرد به من می افتد.»

انتخابات برگزار شده بود و شورای شهر و روستا هم انتخاب شده بودند و جشنهای مختلفی باحضور مدیران دولتی و زمینداران و خانهای محلی برگزار شده بود. نه تنهاهیچکدام ازمردم روستایی فقیر که رأی داده بودند دعوت نشده و کسی احوالشان را نگرفته بود و دوباره مثل همیشه فراموش شده بودند، بلکه برعکس آنهایی هم که مثل همین سادوروی بیچاره که سرکشی کرده و حرف حقی زده بودند به بیست و چهارساعت کاراجباری به پذیرائی کردن از مهمانان جشن محکوم شده بودند.

عموخیرال فوتی توی آتش قلیان کرد وادامه داد:«هرچه بود گذشت والان باید ببینی که چه برسر روستایشان آمد. دار و ندار شان را به غارت بردند و ...

پک عمیقی که به قلیان زد، به صرفه افتاد ودرمیان صرفه هایش ادامه داد:«بعد زمستان سردی آمد و زمین یخ زد. سادورو به همراه همسر و دخترش توی خانه اش خوابیده بودند. ناگهان نیمه شب سر وصدایی را توی حانه اش می شنود. بیدار می شود. با ناباوری می بیند که هفت مرد نقابدار با بیل و کلنگ وارد خانه اش شده اند. تا سرش را برمیدارد، آنها بهش هشدار می دهند که تکان نخورد و سرجایش بماند. اما چه کسی میتواند بیکار بماند و شاهد دزدی درخانه اش بشود. می خواهد تا بلند شود و به سویشان حمله کند که هفت نفری اورا می گیرند و دست و دهنش را میبندند و هرآنچه درخانه دارد را با خود به بیرون می برند. موقع رفتن به او می گویند که این نتیجه ایستادگی درمقابل کسی است که ازتو قویتر است. بعد که همه دارو ندارش را ازخانه بیرون می برند، درمقابل چشمانش به همسرش تجاوز می کنند ...

زن بیچاره اش آن موقع حامله بود، چیزی به زایمانش نماده بود. سه روز بعد از آنشب زن بیچاره می میرد. از آنشب به بعد سادوروی بیچاره عقل اش را ازدست میدهد و دیوانه می شود. امروز از خانه اش خاکستری بیش برجای نمانده. ازآن واقعه فقط دخترش جان سالم بدر می یرد. می بینی  که دائم اورا توی سرما و گرما روی کولش به اینور و آنور حمل می کند.

عموخیرال داستانش راکه به آخربرد، سادورو رادیدم دخترکی بردوش داشت می گذشت. ناخودآگاه این شعر را توی ذهنم مرور کردم:

« بگذار برگهای افتاده درخاک غرق شوند....

   

 

 

 

 

 ***

 

 

 

-  روز تولد –

لی کوک لیان- مالزی

وقتی که نوزاد باچشمان درشتش به پنجره نگاه می کرد. لوپهایش قرمز می شد. با چندلکه چرب روی رانهای توپولش با خودش گفت، چه بچه شیرینی. زیرلب گفت، زیادی تمیز هم خوب نیست. شاید اگرمادرم بود بهتر از این تمیزش می کرد. هرچه باشه او بهتر از من بچه داری بلد است.

بچه روی کف موکت با بلوک های کوچک چوبی بازی میکرد وگاه خرده های خوراکی را ازروی موکت برمی داشت و به دهان می برد. همچنان که به بچه خیره شده بود، توی ذهنش گفت، آه، اگر می تونست ازخودش مواظبت کند. مادرش اگرچه شنیده بود که بچه های کثیف چاق می شوند وبچه های تمیز لاغر، با این حال بازهم از او می خواست تا همیشه بچه اش را مثل بشقاب غذا تمیز باشد.

مادربزرگ از پایین صدایش کرد. پرده کرکره ها را پایین کشید و قبل از آنکه پرده کاملن پایین بیاید به بیرون پنجره نگاهی انداخت بچه ای را دید که پشت زن ماهی فروشی بسته شده بود. بعد به سرعت از پله ها پایین رفت. مادربزرگ درحالی که توی دهنش برگهای سیری* را مثل آدامس می جوید. پاهایش را روی هم انداخته بود، گوشه نیمکت چوبی محکمی کنار مهمانش نشسته بود و هرازگاه دامنش را روی پاهایش مرتب می کرد.

«نگاش کن. اونهاش اومد، بیا اینجا دخترم. این عمو ِتنگه ازشمال اومده.» بعد با دست به بچه اشاره داد تا بغل عمو ِتنگ برود. بچه هم رفت و روی زمین سرد نشست و دستانش رابعنوان بغل شدن به سوی عموِتنگ بلند کرد. عموِتنگ که روی قسمت باقیمانده از نیمکت نشسته بود به بچه نگاه می کرد. سپس خنده ای کرد و چروکهای صورتش عمیق شد و دندانهایش که ازجویدن سیری قهوه ای تیره شده بود نمایان شدند. خم شد و بچه را از زمین برداشت و بغل کرد و به حالتی که صورت بچه روبروی مادربزرگ باشد او را روی زانوهایش نشاند.

مادربزرگ با همان حالت جویدن مرتب حرف می زد و از اوضاع کشت و برداشت می پرسید و می خواست بداند که امسال چقدر نارگیل توانسته اند برداشت کنند. یااینکه آنها هم از آفت مورچه های سفید زیان دیده اند. به عمو ِتنگ پیشنهاد می کردکه به دکان مرد موقرمزی برود وسم مخصوص دفع آفت را بخرد. حتا به اوگفت که اگر دست وبالش ِتنگ است اومی تواند بهش قرض بدهد. مادربزرگ که مشغول صحبت کردن بود، بچه به رویش خنده ای کرد. عمو ِتنگ هم از روی مهربانی به بچه چشمکی زد.

وقتی مادربزرگ حرفش تمام شد، عموِتنگ گفت:«با برادرانم وقتی که می خواستیم چندتا کلبه کناررودخانه بسازیم، یکی ازبرادرام نمیدونی چقدر پُز پسرش را میداد. به خودش می بالیدکه پسرجوان و رشید بیست وسه ساله ای داره که کمکش می کنه. البته حق هم داشت، چون واقعن جوان قوی وشجاعیه. هم سخت کار می کنه و هم آدم صرفه جویه.» همزمان که عموِتنگ از پسر برادرش تعریف میکرد مادر بزرگ چشمکی زد و تبسمی به لب آورد. عمو ِتنگ هم به همان شیوه چشمکی زد و تبسمی کرد.

صبح هوا مثل الان آنقدر گرم نبود. وقتی که ظرفها را شستند و آب کوزه ها داغ شده بودند. بهر طریق مادربزرگ و عمو ِتنگ تا دم غروب همانجا نشستند و از هردری حرف زدند. هرازگاه صدای خنده های آرام عموِتنگ را می شنیدی. اوکسی نبود که مادر بزرگ دست کمش بگیرد.

آفتاب رو به غروب کردن می رفت. مادربزرگ هنوز برگ سیری را توی دهنش می جوید. آب شیره قرمزرنگ سیری از کنار لبانش بیرون زده بود.

 امروز بیست و پنچمین سال تولدش بود، تاکنون کسی تولدش راجشن نگرفته بود. بعداز اینکه وسایل روی میز راجمع کرد، به اتاق زیرشیروانی رفت و جعبه تیره رنگی را که با پوست نارگیل درست شده بود آورد. ته جعبه چند تکه تناب قرمزرا که توی جعبه بود برداشت. آنها را شمرد، بیست و چهارتکه بود. توی جیب بلوز آبی رنگش تناب دیگری یافت که مجموعن بیست و پنچ عدد شدند. فضای اتاق زیرشیروانی تاریک بود اما اگر به آسمان نگاه می کردی هنوز آبی روشن بود. نور آفتاب غروبی که به زحمت از پنجره ی کوچک اتاق به داخل می تابید، ذرات غبار را که هوا معلق بودند نمایان می کرد. قرار بود هفته ی بعد تار عنکبوتهایی که همه جای اتاق دیده می شد را پاک کند. یواشکی ازپله پایین آمد و به اتاق خودش رفت. چون مادربزرگ برق راممنوع کرده بود، شمعی را روشن کرد، شمع راجوری گذاشت که بتواند خودش را بخوبی درآینه ببیند.

احساس کردکه چشمهایش به مادربزرگ و چانه اش به پدر بزرگش می برد. یک قدم جلوترگذاشت روی تخت چوبی نشست. موهایش بهم ریخته بود. می بایست مقداری روغن نارگیل به موهایش بزند. از زیر پیراهنش می شد سینه هایش را دید. با خودش گفت که باید کاری بکنم که سینه هایم اینقدر برجسته نشان ندهند. اگر کاری نمی کرد که برجستگی سینه هایش را پنهان کند مادربزرگ حتمن عصبانی می شد و دیگر دستبردار نبود.اصلن حوصله سرزنشهای مادر بزرگ را نداشت.

مادربزرگ درحالی که به جلوخم شدتاهمراه با صرفه سیری توی دهنش را تف کند، گفت:«برو سی بی را برام صدا کن بیاد.»

عمو ِتنگ خواست که مادربزرگ را کمک کند که دوباره بنشید که مادربزرگ کمرش را راست کرد و نشست. سی بی توی اتاقش خوابیده بود. وقتی شنیدکه مادربزرگ صدایش می کند چشمایش را باز کرد وهمراه باخمیازه ای بدنش را کش داد و برخاست. به اتفاق از پله ها پایین آمدند. سی بی مثل همیشه شورت سفیدش با پوشیده بود و صدای دمپائی هایش روی پله های چوبی مثل صدای کوبیدن لباس خیس روی سنگ های رودخانه بود. به طرف مادربزرگ رفت. دیدکه عموِتنگ با تبسمی برلب کنار مادر بزرگ نشسته است. به شوخی گفت:«مثل اینکه مادربزرگ تواین وقت سال تعدادی پیروپاتال را دورخودش جمع کرده.»

عموتنگ هم خندید. اما مادربزرگ بهش گوشزد کرد که چرت و پرت نگوید. سی بی رفت و کنارشان نشست. عمو ِتنگ پرسیدکه چندسال دارد و چه جور زنی می خواهد بگیرد و...سی بی گفت:«من از زنهای مدرن که دامن های کوتاه قرمز می پوشند و پاهای براق دارند و....، مادربزرگ توی حرفش پریدتا بیشتر ازاین حرف بی ربط و مزخرف نگوید.

سی بی هم ادامه داد:«منظورم اینه که لبهای قرمزی مثل مادربزرگ نداشته باشند.»

عمو ِتنگ و سی بی می خندیدند. مادربزرگ با چشم غره سری تکان داد. موقع شام بود وعمو ِتنگ قول داده بود که برای صرف شام بماند. غذای خوشمزه تدارک دیده بودند. با اشاره مادربزرگ بلند شدند و رفتند روی چهارپایه های چوبی دورمیز نشستند.

 وسط اتاق یک شمع بزرگ روشن بود. دیوارها توی تاریکی فرو رفته بودند. وقتی که خم می شد تا آتش اجاق را گُر کند سایه آنها را روی دیوار می دید که تکان می خوردند. سایه سر کوچک سی بی را روی دیوار به خوبی می شناخت که مرتب می جنبید. مادربزرگ که هم چنان فکش می جنبید، مثل گربه پیری با نوک زبان دور دهنش رامی لسید. سایه عمو ِتنگ آرام و با وقار بود، دماغ دراز و چانه فرو رفته اش به خوبی روی دیوار دیده می شد که کمترتکان میخورد. ناگهان سوسک بزرگی از روی سایه های روی دیواربه سرعت عبور کرد و سپس روی چند تکه هیزم کنار اجاق افتاد.

خودش را با فوت کردن به هیزمهای اجاق مشغول کرد. آتش اجاق که حسابی گر گرفت، سایه ها تغییرشکل داند. دماغ عمو ِتنگ کوتاه شد و چانه اش به کلی محو شد و پس کله اش انگار باد کرد و قیافه مادربزرگ لاغرشد و وقتی دهنش را باز می کرد تاب می خورد. بین آنها سایه سی بی دیگرشکل مشخصی نداشت. سرش را برگرداند و حواسش را متمرکز آشپزی کرد. با کفگیر دیگ برنج را بهم زد. بخار قابلمه ها روی صورتش می نشست. سوسک هنوز روی هیزمها بی حرکت ایستاده بود. دقت که کرد، دید که دوتا هستند که بهم چسبیده اند. دقایقی به آنها خیره شد. با نوک قاشق تکه ای غذا برای سوسکها پائین ریخت. اما ازهم جدا شدند و پا به فرار گذاشتند. پس ازدقایقی برگشتند به غذایی که برایشان روی زمین ریخته بود نوک زدند وگویی هرکدام تکه ای را با خود بردند و به طرف گوشه تاریک اتاق دویدند. سوسکها کنکجکاوش کرده بودند. هرکجا که می رفتند با نگاه پیدایشان می کرد. هرچند دقیقه یک جای اتاق ظاهرمی شدند. گاه کف اتاق و گاه روی دیوارو...حالا روی سایه سر مادربزرگ ایستاده بودند. تاسایه مادربزرگ تکان میخورد حرکت می کردند و درقسمت دیگری ازصورتش می رفتند. کم کم متوجه شد که سوسکهای زیادی وارد اتاق شده اند. همه از آن نوع قهوه ای روشن و قرمز.

حالا دیگر تا دم کشیدن برنج چیزی نمانده بود. امشب برنجش را ساده درست نکرده بود. سوس کاری و فلفل هم به لیست برنامه غذائی اش افزوده بود. نگران بودکه زیادی فلفل توی سُس نریخته باشد و مادربزرگ را به صرفه بیندازد. سی بی پیش خودش غُر میزد و سعی می کرد که ناخشنودی اش راپنهان کند. عمو ِتنگ مهمان مخصوصی بودکه امشب به خانه شان آمده بود، پس می بایست هیچ اشتباهی نکند و خوب به آشپزی اش توجه کند. باتبسمی دیس برنج را روی میز گذاشت. یکی پس از دیگری همه غذاهایی که پخته بود را روی میز چید.

سوسکی که روی لبه پنجره نشسته بود به پرواز درآمد. دعاکردکه توی قابلمه داغ سُس نیفتد. باعجله خواست تا قابلمه را جابجا کندکه سُس داغ روی انگشتانش ریخت. قابلمه ازدستش افتاد.

عمو ِتنگ که با سی بی گرم صحبت بود، سُس کاری روی شلوارش ریخت. مادربزرگ بادیدن این موضوع ازعصبانیت رنگش پرید. عمو ِتنگ به سرعت ازجا برخاست و آخ و آخ کنان به سوی مطبخ رفت تا دستمالی پیدا کند. بعد با غر وغر کردن مشغول پاک کردن سُس از روی شلوارش شد.

اوهم روی زمین خم شده بودتا به بهانه پاک کردن سُس از کف اتاق خودش را از نگاههای غضبناک مادربزرگ وسرزنش های نیشدار همیشگی اش پنهان کند.

...دخترم توچرا اینقدر دست و پاچلفتی هستی... بعد رو به عمو تِنگ کرد وگفت:«میدونی تِنگ این بچه مثل اینکه کور به دنیا اومده و انگشتاش چوبی اند. بعد سرش را به سوی دختر برگرداند و گفت:«مجازاتت امشب اینه که توغذا نمی خوری. حق نداری چیزی بخوری.»

عموتِنگ خواست پادرمیانی کندکه اتفاق مهمی نیفتاده. امامادر برزرگ گفت:«نه به هیچ وجه عموتِنگ، حق نداره امشب چیزی بخوره. تمام.»

دختررفت و روی کومه هیزمی که گوشه اتاق بودنشست. درحالی که آنهامشغول خوردن غذا بودند، سایه هایشان روی دیوار هرلحظه بزرگتر و آرامتر می شد. درحالی که کز کرده بود با نوک انگشتان پایش ورمی رفت وسعی می کرد تا درآن تاریکی اشکهایش را پنهان کند. احساس کرد چیزی لای پاهایش بالا می آید. یک سوسک بود. باحرکت دست اورا ازخودش پرت کرد. و با لگد روی زمین لحه اش کرد.

وقتی عمو ِتنگ رفت، تند و تندظرفها راشست، شمع ها را خاموش کرد و ازپله ها بالا دوید. صدای مادربزرگ را شنیدکه صدایش می کرد، اما خودش را به نشنیدن زد.

حالادیگرتوی اتاق خودش بود. جلوی آینه رفت ونگاه کرد تا ببیندکه چشم هایش قرمزشده اند. صدای قدمهای مادربزرگ شنیده می شد که از پله ها بالا می آمد. وارد اتاق شد و نگاه معنا داری به او کرد وگفت:«همه چیز همونطورکه من می خواستم پیش میرفت تا تو آن آبرو ریزی را براه اندختی. تو با این بی دقتی ات تا آخرعمر بد بخت و بیچاره خواهی بود.»

دختر به آینه خیره شد وگفت:«چشم های من به مادرم می بره. به سیاهی و براقی او درست مثل جوانی هاش.»

*( نوعی گیاه تند فلفل مانند جنگلی)

 

 

 

 

 

 ***

 

 

-          دنیای امید -

سمیم کوچاقز- ترکیه

پسرک از دیوار خرابه بالا رفته بود و مثل خروس برلبه ی فرو ریخته ی دیوار نشسته بود. پس از مدتی ناگهان چشمانش را به سوی دروازه آنطرف میدان درید. بعد مثل خروسی که در این وقت صبح می خواهد بانگ برآورد سر وگردنش را بطرف بالا جلو کشید. مثل آنکه برای خواندن شک داشته باشد، چند بار گردنش را به عقب و جلو کشید، گویی زبانش بندآمده بود. درحالی که هم چنان به دروازه چشم گشوده بود، آب دهانش را قورت داد و لبانش را جنباند. دروازه عظیم شهر مثل تابوت بزرگ و سیاهی می مانست که وسط دیوارهای بلند و سفیدکه گردی از نور نارنجی صبح برآنها نشسته بود. به حالت ایستاده قرار داشت. 

برسقف گنبدی دروازه لک لکها لانه ای ساخته بودند. دوتا از لک لکها درحالی که سینه های سفید و پُر از پَرشان را ازطلوع آفتاب برگردانده به آفتاب پشت کرده بودند. مثل آنکه منتظر باشندکنار هم گردنشان را به شکل علامت سؤال مقابل سینه شان قرارداده بودند. درست مثل آدمهایی که در محوطه باز آنطرف دروازه تجمع کرده بودند.

هروقت که پسرک به لک لک ها می نگرد. میل به پرواز در او اوج می گیرد. دلش می خواست تامثل یکی از آنها باشد و به آن سوی دروازه پرواز کند. درپائین دیواری که پسرک بر او ایستاده بود، تعدادی سایه می جنبیدند. مردان سیاه چهره جوان، پیر، زن و بچه...

هرلحظه که نور نارجی خورشید روشنتر می شود، آنها بیشتر به هم می لولند. بعضی ها درگروههای سه، چهار نفری مقابل هم ایستاده اند و درسکوت به هم خیره شده اند. بعضی دیگر همراه با بچه ها تکه های نان خشک را می جوند. اغلب چشم به دروازه بزرگ و سیاه دوخته اند.  به نظر می آیدکه روز گرمی بشود. باد ولرمی ازسمت شرق می وزد. محوطه گلی بین دروازه و آدمهای منتظر، خشک و ترک خورده است.

 با روشنتر شدن روز رنگ دیوارها نیز سفیدتر می شود و گرد و غبار آلوده و سبزرنگی که به چشم آدم هاهجوم آورده را بهتر می شود دید. ازپس لبه ی دیوارهای روشن می توان دیوارهای بلند و عظیم آنطرف دروازه رادیدکه در ازدهام درختان سرسبز و پر ازشاخ و برگ قد برافراشته اند. اول شاخه های انتهایی که تیره ترند برق می زنند و سپس برگهای روشنتر و رنگین. تا اینکه پسرک دیگر طاقت نیاورد:«هه! هه! مث اینکه صُبحه ها... چرا دیگه دروازه را باز نمی کنن؟ الان باید دیگه بازکنن!

در میالن جمعیتی که زیرپایش تجمع کرده اند، پیرمرد ریش سفیدی که جلیقه نازک خاکستری رنگی را روی پیراهنش پوشیده  از جایش برخاست. سرش را بالاکرد و پسرک را نگاه کرد. بعد همه متوجه پسرک شدند. ناگهان صدای زمختی شنید:«هی توله سگ، بیا پایین. می خوای پیش همه آبرومونو بیری؟ فکر می کنی از اونجا می تونی خونه کسی رو ببینی بچه ی احمق؟

پسرک مثل کسی که تسلیم شده باشد، به کمک دیگران خودش را به پائین سُرداد و همانجایی که پائین آمد ساکت نشست. دزدکی به دور و برش نگاهی کرد. از لای پارِگی پیراهنش ساعد لاغرش را خاراند. بعدگردنش را چندبار چنگ کشید. پیرمرد ریش سفید هم چنان عصبانی به پسرک چشم غره رفته بود. بقیه آدمها هم که بعضی روی تخته سنگها، زمین، یا کیسه ها و بار و بنه شان نشسته بودند جوری به پسرک خیره شده بودندکه انگارخطائی نابخشودنی از او سرزده بود. کسی از آن جلو جایی که لبه های دیوار ریخته بود صدا زد: دروازه داره باز می شه...

زن و مرد، پیر و جوان و خردسال همه نگاهشان بسوی دروازه برگشت. خوب که مطمئن شدند، همه برخاستند. ابتدا مردها بآرامی بسوی دروازه حرکت کردند. پشت سرشان زنها و بچه ها براه افتادند. همه به دروازه نزدیک ونزدیکتر شدند. دسته جمعی از فاصله گِلی و خشک و ترک خورده محوطه گذشتند و درچند قدمی دروازه که یک در آن باز شده بود ایستادند. پیرمرد ازجمعیت جدا شد ودرحالی که دستهایش را روی شکمش بهم قفل کرده بود، چند قدم جلوتر رفت. درمیان گرد و خاکی رقیق گله بزرگ گاوی ازدهانه باز دروازه بیرون آمد. پشت سر گاوها پسرک چوپانی با هیکل درشت که بنظر می آمد بیشتر ازپانزده سال نداشت بیرون آمد. چکمه های که بپاکرده بود وکلاهی که به سر داشت، حتا پیراهنش همه نو بودند.  وقتی که از دروازه گذشت، لای باز ِ در دوباره بسته شد.  از کنار جمعیت که رد شد ناگهان مثل آنکه تازه متوجه شده باشد. ایستاد. بی آنکه از دیدن آن همه آدم تعجبی کرده باشد، با اعتماد بنفس رو به پیرمرد کرد وگفت:«سلام عمو جان...

پیرمرد بی آنکه نگاهش کند جواب داد:«سلام پسرم، سلام...

پسرک چوپان نگاهی به آدمهایی که در ردیف اول بودند کرد و با سر به دروازه بسته اشاره داد وگفت:«آقا بیداره... بعد به راهش ادامه داد. پیرمرد سرش را برگرداند و به همه گفت:« میگه آقا بیداره...

همهمه ای آرام ازمیان جمعیت برخاست...آقا بیداره...آقا بیداره.. همگی حرکت کردند و دم دروازه به انتظار نشستند. در نگاهشان موجی از امید برق میزد. پیرمرد روی تخته سنگ بلندی نشست. نگاهش را به کوههای ارغوانی دوردست شرق که حالا قسمتی ازخورشید از پشت آنها سربرآورده بود دوخت. بی آنکه نگاهش را از کوهها بگیرد باسر به دروازه اشاره کرد و باصدای گرفته ای گفت:«این دروازه رامی بینید؟ این دروازه اینجا؟... دروازه سیاه پشت آدمهایی که درسمت راست پیرمرد بودند پنهان شده بود. ادامه داد: این دروازه در ِ سعادت است مردم. او رادست کم نگیرید. وقتی که باز بشه  گوساله ها برای چرا می روند. اگر دوباره باز بشه درختان خشک بیرون میان و درختان سبز داخل میروند. بعد از اون اگر دوباره بازشد تراکتورها بیرون می آیند تازمین های آقارا شخم زده و دوباره به داخل بازگردند و اگر که دوباره بازشودکامیونهایی پر از غله وگندم برای آقاداخل می روند و یا پر از پنبه اندکه برای انبار کردن درسیلو می آورند. درحالی که آقا توی خانه مجللش نشسته و پول می شمارد و به نوکرها و یا مباشرش و یا روز مزدهایش که ما باشیم دستور میدهد. حالا شما می بینیدکه درچنین صبحی یکبار هم در برای ما باز می شود وآقا خودش اینجا می آید و ازمن می پرسد که: حالت چطوره... بعد می گه: یالا رئیس قدیمی... این آدماتو به زمین های من اونجا و اونجا ببر و زمین اونجارا برای کشت پنبه شخم کن و یا برید لوبیا بچینید... بعد می بینیدکه چقدر خوشحال خواهیم شد... فراموش نکنیدکه هرکلمه آقا یعنی پول، یعنی نون، یعنی پارچه برای لباسهامون. من از این بهتر نمیدونم. همیشه اینطور بوده و خواهد بود.  خداوند نگهدارش باشه. سالهاست که من هروقت که بی نون و آب مونده ام به سوی همین در اومده ام. آقا مرا خوب می شناسه... و خودتون بهتر میدونید که چندساله که من شمارا با خودم به اینجا میارم... امیدوارم که بتونم رضایت آقا را نگه دارم...

پسرکی که ازروی دیوار پائین آمده بود با تمام حواسش به حرفهای پیرمرد گوش میداد. کمی آنطرفتر دونفر درحالی که دستهایشان را پشت کمر قفل کرده بودند قدم زنان مرتب می رفتند و می آمدند. زنی جوان نوک پستانش را در دهان نوزادی که مرتب وق میزد فرو کرد تا ساکتش کند. اما اغلب جمعیت حاضر با توجه و احترامی خاص به آقایی که پیرمرد آنگونه ترسیم اش می کرد گوش میدادند. بنظر می رسید که پیرمرد از صحبت زیاد خسته شده است. دقایقی ساکت شد تانفسی تازه کند. به طرف راستش نگاهی کرد. دریچه مخصوص عبور حیوانات دروازه باز شد. همه برخاستند و خود را آماده ورود کردند. پیرمرد رفت و چلوی همه ایستاد و دستهایش را روی شکمش بهم قفل کرد. از دریچه نوکری بیرون آمد. نگاه معناداری به پیرمرد کرد و پس از مکثی کوتاه سرش را تکانی داد وگفت:«آقادست وصورتش را شسته. شیرصبحانه اش را خورده، الان مشغول میل کردن نانش است.»

پیرمرد سرش را برگرداند و خطاب به بقیه گفت:«شنیدم که آقا مشغول صرف صبحانه شان است.»

حرفهای پیرمرد درمیان جمعیت همهمه وار، مثل یک پژواک تکرارشد... آقا مشغول صرف صبحانه... آقا مشغول صرف ...آقا مشغول...

نوش جا شیرینشان...نوش جان... نوش...

نوکر چهارپایه ای را که دردست داشت زمین گذاشت و رویش نشست. همه مدتی هم چنان درسکوت به نوکرخیره شدند. پسرکی هفت، هشت ساله از میان جمعیت بیرون آمد و بسوی نوکر رفت تا ازپشت خودش را به او آویزان کند. مادرش سراسیمه به دنبال بچه دوید و اورا از پشت کشید:«وایسا ببینم ورپریده، کجا میری؟! بیا اینجا. اینطوری توهیچ وقت بزرگ و عاقل نمی شی...

وقتی که مادر دست بچه را می کشید و سرجایش بر میگشت، پیرمرد غروغرکنان گفت:«بچه ی آدم باید صبر داشته باشه، فهمیدی؟ صبر...عده ای همهمه کردند:«راست میگه... باید صبرداشت...آن دو نفرهم چنان قدم زنان مرتب بالا و پائین میکردند. پسرک کم کم صبرش تمام شد و به هرطریقی بود موفق شد تا از لای ترک دروازه به داخل نگاهی بیندازد. پیرمرد نگاه غضبناکی به پسرک کرد و بعد نگاهی حق به جانب به جمعیت کرد. پشت سرش مردی باگوش های بزرگ و آویخته و چشم هایی از حدقه درآمده درصورت پهنش چیزی گفت:«بذارید اول ببینیم که اصلاً آقا امروز کار برای ما دارد یا نه.»

همه ساکت شدند. پیرمرد برگشت وگفت:«اینو فقط خود آقا میدونه.»

دونفر ِ قدمزن ایستادند. حالا دیگر خورشید کاملن از پشت کوهها بیرون آمده بود و بالای منظره دور روستایشان ایستاده بود. صدای زنگوله و پارس سگان به گوش رسید که نزدیکتر می شد. یکی از لک لک ها پرید و رفت. در انتظار بازگشت لک لک همه به طرف لانه شان که زاویه تابش آفتاب بود خیره شدند. تا چشم کار می کرد، دیوار بود و درختان پرشاخ وبرگ. دونفرقدمزن دوباره براه فتادند. هرازگاه صدای گریه وجیغ کودکان بلند می شد. پسرک پشت اش را به تنه سخت و بزرگ دروازه تکیه داد. از بس که حوصله اش سررفته بود هرچند وقت یکبار با تنه هُلی به در میداد.

پیرمرد ریش سفید به جمعیت نگاه کرد. می خواست دوباره چیزی بگوید. دریچه ی مخصوص عبور حیوانات دوباره به حالت بازشدن تکان خورد. جمعیت از خوشحالی به جنب و جوش افتاد. پیرمرد درحالی که دگمه های چلیقه اش را باز می کرد جلورفت و چندقدم جلوتر از جمعیت ایستاد. دستانش را روی سینه روی هم گذاشت. ازدریچه باز شده دروازه زن نوکرسیاه پوستی درحالی که شیلنگ شیردوشی را دردست داشت بیرون آمد. وقتی که روزمزدها را دید، لبخندی از روی همدردی درچهره نشاند. میان لبهای قیرآگینش دندانهای برفی اش پدیدار شد. پیر مرد من ومنی کرد تا بپرسدکه:« چی شد خواهر؟...

زن پیش دستی کرد و چواب داد:«ارباب، مشغول نماز خواندن است... بعد راهش راکشید و رفت. پیرمرد دستی به ریش سفیدش کشید و به طرف جمعیت برگشت:«ارباب مشغول... ارباب ....

جمعیت پژواک وار ... خدا قبول کنه...خدا...

آرام، آرام همه پای دیوار رفتند و مقابل نور آفتاب نشستند. پیر مرد کیسه ی توتونش را بیرون آورد و سیگاری پیچید. یکی از مردان قدمزن باعصبایت جلوآمد و مقابل پیرمرد ریش سفید ایستاد وگفت:«این مسخره بازی چیه که درآورده. این وقت روز چه موقع نمازخوندنه...

پسرک و چندنفر از میان جمعیت دویدند تا مانع برخوردش با پیرمرد شوند. پیرمرد توی خودش جمع شد وگفت: «این را فقط خود ارباب میدونه.»

از میان جمعیت، مردگوش پهن و چشم ازحدقه درآمده با صدای بلندی گفت:«بد نبود که ما هم می دونستیم.»

پیرمرد با لحن عصبانی گفت:«این نماز، نماز قضاست...شاید نماز اضافه می خواند.»

همه گوش می کردند.آفتاب حالا بالاتر آمده بود و میدرخشید و گرما شدت گرفته بود. دیوارهایی که به آنها تکیه داده بودند داغ شده بودند. لک لکی که پر زده بود بازگشت و در لانه نشست. همه نگاها بسوی لک لک دوخته شد. باشاخه های باریک لانه مرتبی ساخته بودند. پیرمردگفت:«الان دیگه سروکله مباشر پیدا می شه. و میاد تا سلام مرا به ارباب برسونه. بعد ارباب که فهمید من اینجام، به دروازه میاد. بعد هردو لنگه دروازه باز میشه وهمه مارا به داخل می برند و نام مون را نفربه نفر توی دفترش می نویسد. بعد می گه:«بیا پیرمرد، آدمهات را بردار و سر زمین های من ببر...اونجا و...اونجا...زمین پنبه را شخم بزنید... اونجا هم لوبیا بچینید...اونجا هم... اگر اینها را بشنوید خواهی دیدکه چقدر خوشحال می شوید. چرا که هرکلمه ارباب یعنی نون، یعنی پول...پس صبر داشته باشید و نگران نباشید. این تنها کاریه که الان باید انجام بدیم. بعد خودتون خواهید دید....تازه اگرهم امروز کار نباشه فردا هست...

حالا سه نفردیگر به مردان قدمزن پیوسته بودند. پسرک هنوز پشت اش را به تنه ی دروازه تکیه داده بود. از گرما سرو صورت و پیشانی اش عرق کرده بود و پلکهایش خیس قطرات عرق بود. مادرش را دید که بسویش می آید. نزدیک که شد مقداری نان خشک را بسویش دراز کرد:« بیا بگیر پسرم. یه کمی نان بخور.»

پسرک باپشت دست نان را پس زد وگفت:«گرسنه نیستم.» و غر و غری کرد. ساعتی طول نکشیدکه حرفهای پیرمرد به واقعیت پیوست. آنطرف محوطه ی گِلی و خشک غباری رقیق به هوا برخاست. از دور سواری شتابان نزدیک می شد. مقابل دروازه که رسید،  افسار اسب را محکم کشید و ایستاد. اسب شیهه ای سرداد و مرد از اسب پیاده شد. مباشر بود. سه نفر ازمیان جمعیت بسویش دویدند. افسار اسبش را محکم گرفتند و بلافاصله مشغول گرداندن اسب شدند تا عرقش خشک شود. مباشر تابی به سبیلهای آویخته اش داد و با شلاق دستی اش ضربه هایی به چکمه هایش زد تا غبارشان را بتکاند. بعد به پیرمردکه دستانش را با احترامی خاص روی شکمش قفل کرده بود نگاه کرد وگفت:«من برای صحبت با ارباب درمورد مشکلی آمده ام. اگر فرصت مناسبی دست بده به ارباب می گم که شما آمده اید. »

«باشه آقای مباشر. من بعهده شما میذارم. اگر دیدید که کاری برای انجام هست دستور بدید که دروازه را بازکنن...خدا عمرت بده پسر شجاعم، آقای مباشر.»

مباشر تنابی را که از دریچه دروازه آویخته بودکشید. دریچه باز شد و داخل رفت و دریچه را پشت سرش بست. پیرمرد دوباره به طرف جمعیت برگشت و گفت:«دیدید؟...نگفتم که مباشر میاد؟.

همه به حالت خجالت سرشان را پائین انداختند و سپس در امتداد دیوار به صف نشستند. گره چهره هایشان باز شد  و با نگاهی لبریز از احترام به پیرمرد نگاه می کردند. پیرمرد به مشک آبی که وسط جُل و پالان حیوانات بود اشاره داد. پسرک بسرعت دوید و کاسه ای را پُرآب کرد و با دست راست بسویش دراز کرد. پیرمرد آب را گرفت وسرکشید. همچنان که می نوشید، قطرات آب از لای ریش سفیدش به زمین می چکید.

حالا مدت زیادی بود که منتظر مانده بودند و خبری از باز شدن دروازه نشد. زیر تابش گرم آفتاب کله هایشان حسابی داغ شده بود. پسر بچه چهار، پنج ساله ای بانوک چوبی عرقهای زیرگردن اسب آقای مباشر را پاک می کرد. ناخودآگاه همه چشم ها به اسب دوخته بود. اگرچه بعضی ها هرازگاه غرولندی می کردند. پیرمردگفت:«عجب حیوان زیبائی و دوباره نگاهش را به سوی دروازه چرخاند و ادامه داد:«هرلحظه ممکنه که باز بشه... و اگر باز بشه مثل این می مونه که دنیا را به ما دادی... البته منظورم دنیا نیست. اینه که برامون نون می آرند... نتیجه زحمت و خستگی مچ دستها و بازوهامون...اجرت عرق پیشونیمون...

پسرک حالا حسابی به در چسبیده بود تا به محض باز شدن خودش را داخل بیندازد. مردان قدمزن هم کنار کله ی اسب مباشر ایستاده بودند. زنان با بچه های توی بغل شان روی زمین دو زانو نشسته بودند. بعد از مدتی صدای جیر وجیر در بلند شد. مثل آن بود که دارد بازمی شود. از روی خوشحالی جنب و جوشی در جمعیت افتاد و همه برخاستند و در گروههایی چند نفره مقابل درب ایستادند.

دریچه گشوده شد و آقای مباشر درحالی که سرش را خم کرده بود بیرون آمد و مستقیم بسوی اسبش رفت. پسرک جلو دوید و افسار اسب را محکم گرفت. مباشر پای چپش را روی رکاب گذاشت و خودش را بالا کشید و سوار شد. اسب که خواست حرکت کند، مباشر مثل آنکه چیزی را جا گذاشته باشد، محکم افسار اسب را کشید. اسب دور خودش چرخی زد. پیر مرد جلو رفت و با همان حالت مطیع بودن ایستاد و چشمان مباشرخیرشد. تعدادی پشت سرش آمدند و باچشمان دریده به مباشر خیره شدند. منتظر پاسخ بودند. مباشر که بزحمت سعی می کردتا اسبش را نگه داردگفت:«ارباب گفت که امروز روز مناسبی براش نیست.»

پیرمرد برگشت و با همان صدای گرفته اش گفت:«می گه که ارباب گفته امروز روز خوبی براش نیست...

همه سر جایشان خشکشان زد. زبان همه بند آمد. مباشر با شلاق به اسبش زد و اسب بسرعت پرشی کرد و ازآنجا دور شد. با رفتن مباشر همه سردرگم شده بودند. آرام، آرام و یکی یکی پای دیوار رفتند و نشستند. پیرمرد که نمی دانست چه بگوید وآنها را آرام کند گفت:«خوب چیزی نشده، امروز نشد، فردا....فردا حتما روز خوبی برای ارباب خواهد بود...

پسرک که حسابی عصبانی شده بود. دهانش را لای درز دروازه چسباند و با صدای بلند گفت:«امروز روز خوبی براش نیست؟.... بروگم شو مرتیکه عوضی....

بعد یک تف درست و حسابی روی پاشنه دروازه انداخت. برگشت و به سرعت از آنجا دور شد.

 

 

  

 

 ***

 

 

 

 

 

-         باد جنوب –

عبدل مالک نوری – عراق

مثل ماری بودکه درصحرای خشک می پیچید وازشنزارهای یکنواخت وغبارآلود با احتیاط پیش میرفت. درآسمان بالا، آفتابی سفید و داغ می تابیدکه فضای خالی صحرا را با شعاعش پُرکرده بود، درپائین همه جا برق میزد. ریلهای قطاری که تا انتهای افق ادامه داشت و تیرهای سیاه تلفن که درامتداد ریل کاشته شده بودند، حتا خود زمین شنی و شوره زارها و غبار نازکی که درچشم انداز بیابان به چشم می خورد.

گرمایی که از دیوارهای واگن و نیمکتهای چوبی بازمی تابید، عرق داغ و چسبناکی را برتن مسافرانی که تنگ هم ایستاده بودند می نشاند،که بعضی ها را به حالت سرگیجه و استفراغ و یاخواب آلودگی می کشاند. کله هایشان مرتب تکان می خورد و تن هایشان در فضای واگن قراضه و قدیمی که آکنده از وحشت بود به اینور و آنور می جنبید. به نظر میرسیدکه زندگی برایشان مثل سرابی بودکه درچشم انداز افق می لرزید.  تنها چیز قابل لمسی که از زندگی برایشان باقی مانده بود، مزه ی تلخ و شوری بودکه برلبهای خشک و پوست انداخته شان در این سفر احمقانه احساس می کردند. چرخهای قطار آهنگ مشخص وتکراری داشت که درگوش عایشه اینگونه می پیجید...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...

ازشیشه شکسته قطار خط پهنی از نور آفتاب روی سر دختر نابینایش که کنار او درخودش جمع شده و به پهلویش تکیه داده بود افتاد. همه چیز خواب آورشده بود واحساس خستگی و سنگینی می آورد. هرازچندگاه از چرخهای قطار صدای ترسناک و عجیبی بر می خاست و گاه کلبه های محقر وفقیرانه ای درامتداد ریل پدیدار می شد، بعضی اوقات هم پمپ های آبی درزمینهای باز و مسطح به چشم می آمد، جایی که قطار دقایقی توقف می کرد تا مسافران دست و رویی خنک کنند و دوباره به واگنهای دم کرده و داغشان برگردند. اماعایشه واگن را ترک نمی کرد.  چراکه باهرتوقف قطار در ایستگاهها مسافران بیشتری سوار می شدند می ترسیدکه جایش را بگیرند.

فصل زیارت بود و مسافران زیادی بودند که دردل هم فرو رفته بودند. بعضی در راهروها و بعضی در کف واگن روی هم نشسته بودند. اگر وقت داشت حتمن با همین زائران برای زیارت به کربلا میرفت، تا با لمس زره امام حسین برای دخترش شفاعت بطلبد. آه، چه سعادتی. سال گذشته به زیارت امام رفته بود. وقتی که برگشته بود، همه برسر وکولش ریخته بودند، زنهادست و پایش را بوسیده بودند و هرکسی تکه ای از لباسش را به خاطر تبرک کنده بود.آه، اگر یکبار دیگر این سعادت نصیب اش می شد تامورد عفو و رفعت سالارشهیدان قرار گیرد، خوشابه سعادت زائرانت ای امام شهید...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...

ازشیشه ی شکسته واگن، باد نرم جنوب به داخل وزید و پشه ها را محکم به پیشانی عرق کرده و داغ مسافران وگاه بردست و سر وچشم شان می کوبید.کمتر پیش می آمدکه پشه ها دوباره پرواز کنند. چراکه برجان و تن و پیشانی های گرم و عرق کرده مسافران غذای کافی وجود داشت تاهمانجا بنشینند. اما این سرهای خواب آلود وآویزان شده برسینه نه حضور پشه هارا احساس می کردند و نه گرد و غباری که آنهارا پوشانده بود. باد هم چنان برچهره های چسبناک و خیس شان می خورد. هربار که عایشه باتکان های قطار روی صندلی اش اینور و آنور می شد، هم خواب را از چشمان عفونت کرده اش دور می کرد و هم پشه ها را و هر بار خروس پَر قرمزی را که روی زانوانش داشت لمس می کرد و چندکلمه ای هم با دخترش صحبت می کرد که چقدر دیگر به شهر می رسند. قطار هم چنان میرفت. در مغز او چرخهای قطار دوباره می خواند... اللهُ اکبر...اللهُ اکبر... اللهُ اکبر... خدا بالای همه قدرتهاست...هیچ کس قدرت او را ندارد. او به همه جان میدهد. مرده ها را زنده میکند. یعنی نمی تواند چشم دختر نابینای مرا بازکند؟... ایمان داشته باش به خدایی که روی زمین فرود نمی آید و خدایی که دیده نمی شود ولی وجود دارد. توی طبقه هفتم آسمان نگهبان زمین است... خدائی که مؤمنانش را پاداش میدهد...شب و روز بیدار است و... چه کسی میتواند منکر وجودش باشد...یامؤجرات مقدسانش که عمرشان را برای دعوت مردم به حقیقت و بریدن از دنیای فانی سرکرده اند را نادیده بگیرد؟

شیخ مُعین الدین یکی از بهترین این مقدسان بودکه با کمکش کوران را شفا میداد. فقرا را طبابت می کرد. فقط کافی بود تا قطره ای از آب دهانش را درچشمان نابینائی بچکاند تا نور را ببیند و ازشادی به شکر گزاری پروردگار فریاد برآورد. چند روز پیش وداع صدایش کرده بود و گفته بود: این عادلانه نیست که دختر عزیزت را بذاری کور بماند، تاشیخ دوباره از شهر نرفته، دستش را بگیر و به شهر پیش شیخ ببر.»

شنیده بودکه شیخ معین الدین چشم های ابوقالوم را خوب کرد. شیخ داروی ضدعفونی توی چشمهانش ریخته و بعد هم برای پسرش بعنوان تنها نان آور خانواده معافیت سربازی گرفته است. تمام روستا ممنونش بودند و برایش دعا کردند. حتا موقع برگشت خودشیخ، ابوقالوم را تا ایستگاه قطار بدرقه کرده بود. وقتی که توی خیابان باعابرین برخورد می کرد، فحش میدادکه چرا اینقدر شلوغ است. یک بارهم پا روی دم سگی گذاشته بود و سگ بیچاره از درد زوه ای کشیده بود. وداع باچشم خودش دیده بود. توی بازار کنار مغازه جَلوت قصاب بود. جلوت به اش گفته بود:

« ابوقالوم هنوز خوب نشده.  اینکه راه خانه را بلده، مال اینه که پنجاه ساله توی این ده زندگی کرده و راه را می شناسه.»

می گفتند که شیخ، چشم های مضیده راهم یک شبه خوب کرده. می گفتند دریک غروب تابستان وقتی که شیخ توی چشم هایش تف کرده، خوب شده و پلکهایش را باز کرده و تاریکی را دیده. بعد شیخ ازش خواسته تابه آسمان نگاه کند. مضیده هم سرش را بالاکرده و با قدرت خداوند نور روشنی را در وسط آسمان دیده. بعدازخوشحالی روی پاهای شیخ افتاده بود تا پاهایش را ببوسدکه بیهوش می شود. از آن پس مضیده دیگربه ده خودشان برنگشته بود. باپسرخاله اش الزاوی ازدواج کرده بود و با او به روستایشان رفته بودتا درکنار سه زن دیگرپسرخاله زندگی جدیدش را آغاز کند.

همچنان درحالی که دخترش عاسیه مثل تکه سنگی که روی پهلویش افتاده بود، با خودش فکر می کرد: اما من چه؟ شیخ معین الدین آدم مقدسیه و مؤجزاتش هم برهمه روشن، از هندوستان و همه جای دنیا پیش اش میایند. اگرخدا بخواهد، برای این دخترمن هم کاری خواهد کرد. برای همه قبیله ی محمد. انشا الله که چشمهای این دختر معصوم را هم خوب کند.

به دخترش نگاهی کرد چشمهایش بسته بود:شاید خوابیده...طفلکی دیشب تا خودِصبح چشم روی هم نگذاشت ...خود من هم همینطور. بیچاره ابومظهر هم که تاطلوع آفتاب توی رختخواب وول خورد وصُرفه کرد، اصلن نخوابید.

 صبح عاسیه پرسیده بود:مامان، هنوز صبح نشده؟ مادر به آسمان نگاهی کرده بود، درته افق نیمه  تاریک، ستاره هایی هنوز سوسو میزدند. کمی پائین تر برشانه ی دیوارهای گلی خروسها روبروی یکدیگر قوقولی قوقو می کردند.

یادخروس پَرقرمز روی پایش افتاد. با دستپاچگی به خروس نگاه کرد. بعد بارامی دستی روی پشت گرمش کشید. و دوباره گوش به آهنگ چرخهای قطار سپرد...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...

تمام هفته عاسیه خوشحالی می کرد. شنیده بود که برای درمان چمشش به شهر نزد معین الدین می روند. و دیگر مثل همشیه نرفته بود تا از سر صبح تا تاریکی شب دم پادری، جای همیشگی اش بنشیند. از شوق آن خبر خوش نمی دانست تمام هفته چکار کند. اغلب دور خودش می چرخید. هیچوقت خودش را به این خوشحال ندیده بود. حتا درعروسی ها و ختنه سوران ها و هر جشنی.  نه، هرگز اینطور حالی را به خودش ندیده بود.

دختربیچاره ام. چه گناهی کرده بودی، چرا خدا نور را از تو دریغ کرد. انشالله که ازسر رفعتش، دوباره به چشمانت بازگرداند... اما این پسرعمه کله سَگت، چرا به خواستگاری ات نیامد... سگِ کثیف اگر آمده بود، الان وقت عروسیت بود. کاری که این بی شعور کرده بود را مگر میشه فراموش کرد، با آن قیافه نحس اش به در تکیه داده بود ودر حالی که نورآفتاب روی صورت بور وسگ مانندش افتاده بود، چطور به خودش اجازه داد تا جلوی روی دحترم بگوید:«منو برا چوب دستی دخترت می خوای؟..آه آن حرفها، هم دل دخترم را شکست، هم دل پدر پیرش را به دردآورد... بیچاره عاسیه، از آن پس چندروزی هی می رفت وگوشه اتاق کز میکرد و یواشکی گریه می کرد. احساس می کرد که باعث شرم خانواده است. همه دختر های هم سن او الان ازدواج کرده اند و یکی دو پسر، بعضی ها بچه های بیشتری آورده اند. بیچاره عاسیه.

همانطورکه نشسه بود و فکر می کرد. ناگهان لرزش واگن قراضه اورا ازخیال بیرون آورد. صدای گوشخراش چرخهای قطارکه برروی ریل کشیده می شد بطور وحشتناکی برخاست. بالاخره ساختمان کوچکی کنار ریلها ظاهر شد. بازیک ایستگاه دیگر. شاید هم ابتدای شهری که رهسپارش بود. یادش آمدکه دوسال پیش به این شهرآمده بود. از پس شیشه خاک گرفته نگاهی به بیرون کرد. زائران تازه باچنگ و دندان ازواگنهای مملواز مسافر بالا آمدند و همراه با چمدان های دستشان و پشه هایی که باخود به همراه آورده بودند، به زور خودشان توی تن دیگران می فشردند. همه فضای باقیمانده واگن پر بود از جعبه و خرت و پرت مسافران. همهمه ای درقسمت جلویی واگن بر خاست، از گوشه و کنار واگن سر و صدا و فحش و ناسزا شنیده می شد. باحرکت قطار همه آرام شدندو صدا ها خاموش.گویی گرمای طاقت فرسای داخل واگن مسافران را درهم ذوب کرده بود. مثل دودی که از دودکش بیرون برود باد جنوب گرد وغبارداخل واگن را ازشیشه شکسته به بیرون می مکید. خروس روی پایش لگدی انداخت. خروس درچین پرهای قرمز گِل آلوده اش رؤیای مؤجره آسایی داشت. یک چشمش را به اطرافش باز گذاشته بود و چشم دیگرش را زیردستی که برپشت و گردنش سنگینی می کرد بسته بود. هیچ نیازی به حرکت نمی دید. چون می دانست با هرحرکت، دست محکمتر و سنگینتر بر پشتش فشارخواهد آورد. برای همین بی حرکت نشسته بود تا آزادیش فرا برسد.

بعضی اوقات با همان چشم بازش به مسافران نگاهی میکرد و روز قبل را بیاد می آورد که آزاد و رها دَم تویله پرسه میزد و به آن همه دانه نوک میزد، بعدکه سیر می شد زیرسایه ی خنک نخلی آرام می گرفت.  یاد صبح هایی افتادکه برشانه دیوار گِلی بالا می پرید و درهوای خنک صبحها با برآمدن خورشید آواز می خواندو بعد، لای شاخه های کنده شده نخل ها و گودالها به جستجوی چیزی تازه می پرداخت. یاد مرغکی که هروقت دلش می خواست روی کولش می پرید و مردانگیش را به همه نمایش میداد، یاد خروس سیاه رقیب اش افتادکه همیشه از دستش با تمام قدرت پر زنان فرار می کرد، یاد دفعاتی که او را تا حد مرگ زیر چنگالش جرداده بود. حالا نمی دانست که کجا می رود و چه روزهایی در انتظارش است. فقط تکان های عجیبی حس می کرد. که گاه او را می ترساند. اولین باری بود که سوار وسیله متحرکی شده بود و اینچنین دست سنگینی تمام روز بر پشت اش که اورا گاه  تا حد خفگی فشار میدهد حس می کرد. نمی دانست که چرا باید بترسد. باخودش فکر می کرد که هرچیزی بالاخره به آخر میرسد. شاید جای بهتری میروم که دانه های بیشتر و خوشمزه تری دارد و مرغ های سفید و قنشگ و رقیبی ضعیفتر. شاید جائی که میروم سبزه زاریست و محوطه بازتری. چرا باید نگران باشم. چشم دیگرش را بست و گوشش را به صدا های عجیب اطرافش تیز کرد. صدای ترق و تروق چرخهای قطار و همهمه مبهم مسافران. از زیر پیراهن نازک و نرم عایشه صدای قار و قور شکم و تیک و تاک قلبش شنیده می شد. احساس می کردکه از گرما دارد خفه می شود. اما نمی توانست زیر آن دست سنگین جُم بخورد. 

عاسیه درحالی که سربندسیاهی را دورسرش بسته بود به شانه مادرش تکیه داده و خوابیده بود. عایشه هم درخیال مؤجزه های شیخ فرورفته بود.صبح امروز قبل از حرکتش را بیاد آوردکه با درد کشنده ی کمرش سوار بر الاغ حرکت کرده بود و پس از پیمودن راهی دراز و دشوار و عبور از گردباد های شنی که خر را هر بار ترسانده بود و خواسته بودتا او را زمین بیندازد... پسرش مزیر خدا حفظش کندگفته بود:«پیر زن، توچقدر جانت رادوست داری، چرا اینقدر می ترسی؟ تو دیگر مثل یک جفت دمپایی کهنه شدی خانم... خداحفظش کنه. چقدر پسر تند اخلاقی است. اما قلب نازکی دارد. درست مثل زنها. درمسیر راه سر هر گردنه پیاده می شد و افسار خرش را می گرفت. دلش نمی آمدکه حیوان بیچاره را عذاب بدهد. اما خودش که پیاده نشده بود، چند بارتا روی گردنِ  خر سُرخورده بود. وسط پایش درد گرفته بود. نشیمنگاهش حسابی زخم شده بود. اما خدا را شکر همه چیز بخوبی گذشت. وقتی که با طلوع آفتاب از میان نخلستان می گذشتند چه احساس مطبوعی داشت. انگار خورشید داشت از پشت نخلها با او بازی می کرد. هوا هنوز گرم نشده بود و خنکای دلپذیری بود  که دلش می خواست روی پشت الاغ بخوابد. چون تمام شب را نخوابیده بود. بیچاره عاسیه و ابو مزیر هم همین طور. ابومزیر که مرتب تا صبح یا سرفه کرده و یا با اوحرف زده بود. صبح هم دم کلبه، توی تاریکی سحری با او خداحافظی و بدرقه اش کرده بود. نزدیکهای ظهر به ایستگاه قطار رسیده بودند. آنجا مدتی روی زمین محوطه نشسته بودند. تا قطارشان بیاید. بعدهم که قطار آمده بود، مزیر پسرش مقداری پول و همین خروس قرمز پُررو را بغلش داده بود: مواظب خودتون باشید. به محض اینکه رسیدید بفروش اش. میگن که خروس قوی و زرنگی مثل این توی شهر پنج دینار می کنه... بهر حال می بایست قبل از دیدن شیخ مزدش را حاضرکنند. مقدار پولی که به مادرش داده بود برای بلیط قطار و هزینه یک روزشان کافی نبود. شیخ معین الدین با کمتر از پنج درهم راضی به ملاقات نمی شد. وداع گفته بود که اگر یک فلس کمتر بدهند عصبانی می شود و مؤجزه اش عملی نمی شود. می بایست دخترش همانطور که رفته کور به روستا برگردد. این اتفاق برای خیلی های دیگر افتاده بود. چراکه تمام پولی که شیخ می گیرد برای صرف مرمت بارگاه امامان میفرستد.  پس می بایست خوب دقت کند که پول به اندازه کافی به شیخ بدهد. انشا الله. که خدا خودش کمک کندکه خروس را به پنج، شش درهم بفروشیم. توی شهر مردم پولدارند. حتمن خروس را به قیمت خوبی می خرند...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...

بادجنوب به صورتش وزید. سرسنگین اش را به دیواره واگن تکیه داد. دستی که روی پشت خروس گذاشته بود را شل کرد. خروس پلک هایش  را باز کرد. چشم اش به چشمان خمار و خواب آلوده مسافران خسته افتاد، دوباره پلکهایش را بست و سرش را در چین گرم پیراهن فرو برد. عاسیه مثل آنکه پشت پلکهای بسته اش خواب خوشی می دید، تبسمی کرد.  پشه هاگرد لبهای خشک و پوست انداخته اش جمع شدند و عده ای برخاستند و در گودی چشمانش نشستند. قطار هم چنان با احتیاط مثل ماری در بیابان می رفت. آفتاب بعدازظهر وسط آسمان می تابید. دوسال پیش که همین مسیر را آمده بود، مثل امسال شلوغ نبود. در آن سفر سربازی فلوت می نواخت و دوست همقطارش مثل دختران می رقصید. 

حالا اگرخدا بخواهد پس فردا درحالی که عاسیه خوب شده بر می گردند. انشاالله با یاری خدا و مؤجرات شیخ معین الدین دخترش بینائی اش را بازخواهد یافت. بعدخورشید راخواهد دید، به مسافران نگاه خواهد کرد، هرآنچه را که خدا آفریده خواهد دید. بیچاره دخترم، هیچ چیزی را توی این زندگی ندیده و آنچه که شنیده تعنه پسران شیطان بوده که دورو برش به هوا پریده اند و توی سرش زده اند وکور،کور صدایش کرده اند. بیچاره هیچ وقت هم جوابی به آنها نمی داد. سرجایش می نشست و گریه می کرد. برای همین دیگر سالهاست که ازخانه بیرون نمی رفت. تمام روز دم در حیاط می نشست و شب که می شود دست به دیوار به داخل می آمد. حالا فردا زندگی جدیدی برایش آغاز می شود. اگر خدا بخواهد و یاری کندکه این خروس را به قیمت خوبی بفروشم. شیخ خوبش می کند و بعدحتمن آن پسرعمه سگ صورتش می آید و خواستگاریش می کند. اما باید آماده باشد که شیربهایش گرانتر خواهد بود. کجامی تواند دختری به این زیبائی و جوانی گیر بیاورد؟ هیچ کجا. حتا اگر تمام روستاها و همه شهرهای دنیا را بگردد خرمای مثل عاسیه که از فرق سرتا نوک پا همه اش شیرین است را پیدا نخواهدکرد... اگر اینطور می شد...آه دختر عزیزم، مطمئنم که همه از زیبائی ات انگشت به دهان خواهند ماند و برادرت مزیر چقدرخوشخال خواهد شد. ازهمه بیشتر پدرت و بقیه بچه ها. مزیر اولین کسی خواهدبودکه بعداز من ترا خواهد دید، چراکه هنگام برگشت مان در ایستگاه همراه با الاغ مان منتظر است. بعد دوباره باید از آن گردنه ها و طوفان های شنی عبور کنیم و خر صاحب مرده دوباره از ترس اش رَم خواهدکرد و مرا از پشت اش سُر خواهد داد. اما این دفعه نخواهم ترسید. وقتی که به روستا نزدیک شویم همه اهل آبادی به پیشوازمان خواهند آمد. زنها بادیدن مان جیغ خواهندکشید و شب اش وداع برایمان  نان نذری خواهد پُخت تا بین مردم تقسیم کنیم. اگر به امید خدا به شهر برسیم.

هرگز اینقدر احساس خستگی نکرده بود. نمی دانست که مال اینست که شب قبل نخوابیده و یا بخاطر سفر دور و دراز و تکانهای قطار است. مرتب خمیازه می کشید. بیچاره ابومزیر هم اصلن نخوابید. همه اش تا صبح سُرفه زد و وسط سُرفه هایش گفت:«مُشتی ازخاک پای شیخ را با خودت بیاور وا گر به یاری خدا دخترمان چشم اش را گشود نگذار به خورشید نگاه کند و خوب مواظب خروس باش و کمتر از پنج درهم او را نفروش.» دو مشت، سه مشت، چند مشت خاک؟ چرا نگفتی؟...یعنی میشه عاسیه به آفتاب نگاه کنه و بخنده؟...الله ُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...

قطار مثل شاقول تکان می خورد و سرباز با فلوتش می نوازد و دوست همقطارش مثل زنها رقص شکم می کند. توی ایستگاه خرمان منتظر است... همه خوشخالند مزیر کتری چای بدست از مردم پذیرائی می کند. همه قوم خویشان به بدرقه شان آمده اند... دوباره خمیازه ای کشید. چقدر خسته ام. چرخهای قطار دوباره خواندنشان گرفته...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...

بادنازکی درهوای غبارآلود می وزد. عایشه آرام، آرام پلکهایش را می بندد و سرش را روی سینه اش خم می کند. پاهایش خواب رفته اند. اهمیت نمی دهد.گیج، گیج بخواب می رود. ناگهان خروس سرش را بلندکرد و به بالا را نگاه کرد. دست سنگین روی پشت اش توی چروک پیراهن قرمز افتاده بود. دور و برش همه قرمز بود مثل آنکه میان آتش نشسته باشد. ترسید. بایک پرش روی شانه عایشه پرید. گردنش را راست کرد و باچشمان طلائی اش به آدمهای پیچیده درپارچه نگاه کرد. حرارت گرم و متعفن تنفس هایشان راحس کرد. یاد پوست هندوانه افتاد. دلش می خواست که الان مقدار زیادی را جلوی نوکش داشت. بوی هندوانه به سوراخهای دماغش هجوم آورده بود. احساس گرسنگی شدیدی بهش دست داد. اما هرچه نگاه کرد چیزی برای خوردن ندید. از صبح که اورا بغل کرده بودند بجزچند تکه خرده نانی که توی ایستگاه نوک زده بود، تاکنون چیزی نخورده بود. چقدرخوب بودکه الان پای دیوار بود، بیدرنگ آن بالا می پرید و حسابی قوقوقلی قو قویی می کرد و آغاز روز تازه ای راخبر میداد و بانمایش تمام قدرت مردانگیش خروس های دیگر راهشدار میداد تا به حد و حدودش نزدیک نشوند. اما افسوس که آن دست سنگین گردنش را سفت گرفته بود و زمین را دور سرش چرخانده بود، بعدداخل این مار بزرگ آورده بودتا تمام روز او را میان این آتش سرخ رنگ بنشاند و نگذارد که جُم بخورد و توی این هوای متعفن وزیر این دست پیرو سنگین وگرم به حالت خفگی نفس بکشد. اما حالا راست ایستاده بود و بدنش راکش میداد تاخواب پاهایش دربرود و دیگر چیزی نبودکه مانع حرکت اش بشود. اگرچه هنوز آن پیراهن قرمز آتشین زیر پایش داشت تکان می خورد و خرناس می کرد، اما احساس می کرد که دری تازه برویش گشوده شده است. پای راستش را بلند کرد و با احتیاط روی ران صاحبش گذاشت، نفس عمیقی کشید و بعد از دقایقی فکر کردن و مطمئن شدن از اینکه همه چیز امن است، پای دیگرش را جفت آنیکی گذاشت. بی آنکه بداند دارد چکار می کند. ناگهان سر و صدای او را ترساند. هرچه بود صدای گوشخراشی بودکه از پنجره شکسته واگن داخل می آمد. از روی ترس سر جای اولش پرید و نشست. پای چپش درچین پیراهن عایشه سرخورد و اندکی به عقب کشیده شد. دید که دوباره توی زنگ سرخ آتشین افتاده است. متوجه شدکه تکانها و صدای گوشخراش قطار شدیدتر می شود. ناگهان مثل آنکه با دیوار برخورد کرده باشد همه چیز توقف کرد. و صداها خاموش شد. انگار کسی ازپشت با لگد به پشتش زد، روی زمین افتاد. درواگن باز شد. آفتاب تندی به داخل هجوم آورد و اورا برای لحظاتی کور کرد. اما خیلی زود نور آفتاب کم شد و همه جا تاریک شد. دوباره افرادی بالا آمدند. پاهای بیشماری در حرکت بودند و هرچه سر راهشان بود را لگد می کردند. خروس حسابی ترسیده بود. مثل مرغ ترسویی لای پاهای آدمها براه افتاد.

نور آفتاب که دوباره به داخل تابید، متوجه شدکه زمین رنگ دیگری دارد. نه، خود زمین بود. با تعجب دیدکه برخلاف قطارک ه داشت می رفت، بی حرکت ایستاده است. از ابتدای این سفر لعنتی هرگز احساس ترس نکرده بود. براه افتاد و آدمها و تمام چیزهایشان را پشت سرگذاشت و دیدکه به طبیعتی خالص به دور از آدمیزاد رسیده است، جایی که پر از نخلهای سرسبز و پرآب و سایه و آواز پرندگان است.

قطار همچنان میرفت و عاسیه با تبسمی درچهره درحالی که سرش را به شانه مادر تکیه داده بود پشت آن پلکهای بسته اش خواب های خوش می دید. 

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

 

-         یک کاسه گندم –

­پریم چاند – هند

درروستایی دور افتاده در منظقه کرومی کشاورز فقیری به نام شانکار زندگی می کرد. سرش به کار خودش گرم بود و هرگز در زندگی دیگران دخالت نمی کرد. زندگی ساده ای داشت. نه از حیله چیزی میدانست و نه از خیانت. اگر چیزی داشت، غذایی درست می کرد، اگر نه، بامشتی گندم سر می کرد، اگر این را هم دم دست نداشت لیوانی آب می خورد و بنام رامایی می گفت به رختخواب میرفت. اما وقتی که مهمانی ازراه می رسید، می بایست روزه اش را بشکند، بخصوص وقتی که یک روحانی یامهاتما از در معبدکوچک توی حیاطش وارد می شد، می بایست باتمام سخاوتش از او مهمانوازی کند. حتا اگر خودش  باشکم خالی سربه بالش می گذاشت. برای اینکه نمی شدگرسنگی را بر یک روحانی یاخدمتگزار الهی روا دارد.

یک شب یک مهاتمایی به خانه اش آمد. وقتی چشمش به او افتاد، با خودش گفت، چه موجودعجیبی!. مهاتما درحالی که ساری پیتامباری به تن و دمپائی های چوبی بپا داشت، موهایش را بافته و عینکی هم به چشم زده بود و یک مشک مسی را هم به دوش انداخته بود. ظاهرش آدم را یاد کسانی می انداخت که در قصرهای ثروتمندان زندگی می کردند.

مهاتما می گفت که برای یافتن خوراکی های جادوئئ و انرژی زایی که بوسیله یوگا تعلیم داده می شوند، باماشین به معبدهای مختلف سرکشی می کند.آنشب شانکار درخانه فقط مقدار کمی آرد جو داشت. صحیح ندانست که جلوی این مهمان معظم بگذارد. اگر چه خاصیت های جو برای آدمهای فقیر قُوتی با ارزش است. امامناسب شأن مهاتما نبود. در نهایت، تصمیم گرفت تاهرطور که شده مقداری آرد گندم تهیه کند. اهالی روستا همه فقیر بودند و هیچ آدم ثروتمندی زندگی نمی کرد. حالا از کجا می بایست گندم، این خوراکی گرانبها را تهیه می کرد؟ خوشبختانه مهاتما خودش مقداری گندم که زنش قبل ازحرکت برایش آردکرده بود به همراه داشت. که پس ازخوردن و استراحت کافی شبانه، صبح روز بعد با بدرقه شانکار دوباره براه افتاد.

طبق رسوم برهمَن ها درسال دوبار گندم جمع آوری می کردند. چه اهمیتی داشت که یک بارش را پس بدهند؟ دفه بعدحتمن پنج کاسه بیشتر به اوپس می دهم. مرد برهمَن خواهد فهمیدکه اینطور حساب مان پاک می شود.

وقتی مرد برهمَن درماه مارس هنگام جمع آوری محصول پیش او آمد، شانکار تقریبن هفت کاسه و نیم گندم به اوداد و بی آنکه به او بفهماند، پیش خودش اینطور حساب کرد که با اینکار تمام بدهیش را صاف کرده است. اما برهمَن هرگز از او طلبی نکرده بود. شانکار بیچاره نمی دانست که برای آن کاسه گندم می بایست چه مصیبتی را باید بکشد.

هفت سال بعد مرد برهمَن شغل روحانی اش را رها کرده و تاجرشده بود شانکار هم از کشاورزی به کارگری روی زمین افتاده بود. برادر جوانترش مانگال، رابطه اش را با او قطع کرده بود. وقتی که باهم کار می کردند، کشاورزان آزادی بودند. اماحالا که باهم قهر کرده بودند، هردو کارگر روزمزد شده بودند. شانکار خیلی تلاش کرده بود تا اختلا فات فی مابین شان راحل کند، اما نتوانسته بود. روز بعد از دعوا، از اینکه می بایست با برادرش مثل دشمن رفتار کند، خیلی گریه کرده بود. به خاطر اینکه درآن روز لعنتی که عشق و همخونی و شیرمادری جایش را به کینه و دشمنی داده بود و میدید درخت خانوادگی که او آنرا باخون دل و تمام وجودش آبیاری کرده بود شکسته است، دلش به درد آمده بود و زار زار گریه کرده بود. بعد از آن روز تا یک هفته روزه گرفت و هیچ نخورد. تمام روز بدون استراحت کار کرد و شبها از ناامیدی خواب به چشمانش نمی آمد. به خاطر کار طاقت فرسا و غم فراوان مریض شد. خیلی زود هیکلش آب رفت و قدرت حرکتش را از دست داد، بطوری که ماهها دررختخواب بستری شد. حالا مانده بودکه چطور خانواده اش را تأمین کند. تنها تکه زمین کوچکی و یک گاو برایش مانده بود. با این وضعیت چه دلیلی داشت تا به شخم زدن فکر کند.

دیری نکشیدکه اوضاع مالی اش از آن بدتر شد. بطوری که تکه زمین فقط برایش یک حفظ ظاهر بود. درحقیقت توسط پسرش تأمین می شد.

هفت سال دیگر گذشت. یک شب که از کارش به خانه برمی گشت، مرد برهمَن جلویش را گرفت وگفت:«هی شانکار، فردا باید بیایی و بدهی ات را صاف کنی، توهنوز پنج کاسه و نیم گندم به من بدهکاری، اما شماطوری بی خیالش شده ای که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.! نکندکه می خواهی زیرش بزنی؟»

شانکار که از تعجب دهانش بازمانده بود،گفت:«من کی پنچ کاسه و نیم گندم از شما قرض کرده ام؟حتمن اشتباه میکنید. من حتا یک مشت گندم هم بدهکارکسی نیستم.»

مرد برهمَن کاسه گندمی را که هفت سال پیش به او داده بود به او یادآوری کرد. شانکار با خودش گفت:«خدای من! هردفه که آمده تا برایم پیشگویی کند و طالعم را ببیند و یا بگوید که کدام روزخوب وکدام بد است، نگذاشته ام که دست خالی برود، چه آدم خودخواهی است!. مثل آن بودکه مرد برهمَن از همان کاسه شبه ای را ظاهر کرده بود تا او را زنده، زنده قُورت دهد. کافی بود تا درطول آن هفت سال فقط یکبار کنایه ای میزد تاشانکار بدون هیچ مشکلی کاسه گندم اش را پس بدهد. شاید هم عمدن تا حالا چیزی نگفته. رو به مرد کرد و گفت:«مهاراجه، این درست است، ولی من بارها درمورد آن دو کاسه گندم با شما صحبت کرده ام، اما بگوئیدکه چند بار من بهت کاسه ای گندم اضافه دادم. از این گذشته، ازکجا پنج کاسه و نیم گندم بیاورم و به شما بدهم؟

مرد برهمَن شانه ای بالا انداخت وگفت:«قرض، قرض است و بخشیدن، بخشیدن. توخودت خواستی که بدهی، حتا اگر بیست کاسه هم میدادی بازهم پنج ونیم کاسه گندم بدهکار منی، چون هیچ رسیدی از من نداری. امامن از شما مدرک دارم. توی دفترحساب و کتابم امضاع کرده ای. میتوانی از هرکس هم که می خواهی بگویی تا به دفتر من نگاه کند. پس چاره ای نداری جز پرداخت بدهی ات وگرنه هرچه دیرتر، بدهی ات بیشتر می شود.

شانکار که دیدمرد برهمَن سمج روی مطالبه اش پافشاری میکند گفت:«حالا توی این همه آدم، شمابه من بدبخت که به نان شبم محتاجم گیر داده اید. من آه ندارم تا ناله سودا کنم. چطوری باید برای شما گندم را تهیه کنم؟

«این مشکل شماست شانکار، اگر ندهی مطمئن باش که چه در این دنیا و یا آن دنیا مکافاتش را پس میدهی.»

حرفهای مرد برهمَن ترس و نگرانی عمیقی را به جان شانکار انداخت. اگر به چای این حرفها تهدیدی و یا ناسزایی می شنید حتمن جوابش را میداد. اما درجواب مرد برهمَن گفت:«حتا اگر اینطور که شما می گوئید بشود، قرار باشدکه من در آن دنیا تاوان پس بدهم قیمت اش به این اندازه که شما می گوئید نخواهد شد. ازاین گذشته تو هم مدرکی نداری چرا باید نگرانش باشم.»

شانکار اگرچه از مؤجزات برهمَن ها باخبر بود ولی میدانست که به او صدمه ای نخواهد زد، حالا بدهکار یک برهمَن بود. اگر بدهی اش را ندهد، قطعن یکراست به جهنم میرود. این تنها فکری بود که توی کله اش با آن درگیر بود و اورا می ترساند. رو به برهمَن کرد وگفت:«ببین مهاراجه، من تمام بدهی شما را درهمین دنیا پرداخت می کنم. من توی تله افتاده ام و راه دیگری ندارم و همینطور که میدانی. دیگر عمری از من باقی نمانده و دروضعیتی نیستم تا برسر آن دنیایم هم قمار کنم. اما بدان که این کار شما ناحق است. شما از یک پشه فیلی ساخته اید. رفتار شما مناسب یک برهمَن نیست. اگر همان اوایل بدهی ام را گوشزد می کردید، حالا این بار سنگین بر دوشم سنگینی نمی کرد. به هرطریقی بالاخره من این بدهیتان را میدهم، اما بدانیدکه شماهم پیش خدا جوابگو هستید و خدا انتقام مرا ازشما خواهدگرفت. مرد برهمَن تبسمی کرد و گفت:«کسی که باید نگران قضاوت خدا باشد شمائید نه من. من چرا باید بترسم؟ آسمان توسط من و افرادی مثل من ابری می شود. رشی، مونی و همه خدایان برهمَن هستند. اگر زمانی من دچار مشکلی بشوم آنها مرا کمک می کنند. خوب حالا کی می خواهی بدهی ات را پرداخت کنی؟

«من الان که هیچی ندارم. باید قرض کنم و به شما بدهم.»

«پس امیدی نیست. تاالان هفت سال صبر کردم، از این به بعد حتا یک روز هم صبر نمی کنم. اگر امروز نمی توانی پرداخت کنی پس باید در تأئید بدهی ات امضاء کنی.»

«جوری که معلومه، در وضعیتی هستم که هرکاری که بگویید مجبورم انجام دهم. خوب، چقدر بهره رویش میکشی؟»

«نرخ بهره در بازار اکنون پنچ برابر اصل بدهی است. من یک سوم به شما تخفیف می هم و کمتر حساب می کنم.»

«پس همین الان حساب کنیدکه در کل چقدر بدهکارتان میشوم؟

مرد برهمَن حساب کرد و گفت:«می شود شصت روپیه.»

شانکار پای رسید و گواهی را که در آن با بهره سه درصد قید شده بود امضاء کرد. قرار بود که بعد ازی کسال نرخ بهره پائین تر بیاید. اما می بایست مبلغ دوازده آننا هم برای هزینه ثبت و یک روپیه هم برای هزینه امضاء پرداخت کند.

از آن پس همه اهل روستا برهمَن را لعنت می فرستادند وا و را یک آدم سوجوی ظالمی می دانستند که کسی دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشت.

یکسال تمام شانکار با کار طاقت فرسا و روزه گرفتن، جان کند و رنج کشید تاتوانست بدهیش رابه مردبرهمَن درموعد تعیین شده پرداخت کند. درتمام آن یکسال درخانه شانکار شبها آتشی برای شام روشن نشد و صبحها بجز پسرش بقیه خانواده اندکی جو خشک می خوردند. حتا مجبور شده بود تا چندگرم توتونی که روزانه برای خودش می خرید، و تحت هیچ شرایطی آنرا را قطع نکرده بود، با اراده قویش کنار بگذارد. چپقش را به سنگ کوبیده وشکسته بود و بعد تکه هایش را باعصبانیت پرت کرده بود. از آن پس حتا لباسی هم برای خودش نخریده بود و باهمان کهنه هایش قناعت کرده بود. توی زمستان سرد تلاش کرده بود تا باهیزم خودش را گرم کند و زمستان را به سر آرد. تا اینکه میوه اراده اش به ثمر نشست و آخرسال که رسید، شصت روپیه را پس انداز کرده بود. باخودش گفت که این مبلغ را به طلب کارش میدهد و به او اطمینان دادکه بقیه اش را نیز پرداخت خواهد کرد و او هرگز بخاطر ده، پانزده روپیه باقیمانده دیگر غروغر نخواهد کرد. نزد مرد برهمَن رفت و شصت روپیه را جلوی پایش گذاشت. مرد برهمن باتعجب نگاهش کرد و پرسید:«این پول را قرض کرده ای؟

«خیر مهاراجه،به دعای خیر شما امسال مزد بیشتری دریافت کردم.»

« اما این شصت روپیه است!.

«بله درست است مهاراجه، این را بگیرید، بقیه اش راهم اگر میتوانی ببخش. اگر هم نه تلاش می کنم که پرداخت میکنم.»

«ببخشم؟نه، اینکار را زمانی می کنم که سنت آخرش را پرداخت کنی. برو و سعی کن که بقیه اش را تا غروب امروز تهیه کنی.»

«رحم کن مهاراجه، من بدبختم، هیچ ندارم بزحمت روزی یک بار غذا می خورم، شما که خودتان وضعیت پرمشقت مرا در روستا می دانید. به من امان بدهیدتا بقیه اش راهم تهیه کنم.»

« من این حرفها حالیم نیست. اگرطلب مرا تا سنت آخر و تمامن تا آخر وقت امروز پرداخت نکنی، سه ونیم درصدبهره به مبلغ باقیمانده تعلق می گیرد. حالا انتخاب باشماست. یا همین امروز پرداخت می کنی و یا بهره را قبول می کنی.»

«خیلی خوب، فقط بایدبدانی که چقدر پرداخت کرده ام. این مبلغ را پیش ات نگهدار تا برم و ببینم بقیه اش را می توانم تهیه کنم.»

اماچطور و از کجا می توانست تهیه کند. توی دهِ هرکاری کرد هیچ کسی حاضرنشد تا این مبلغ را به او قرض بدهد. نه اینکه نداشتند و یا نمی خواستند بدهند. بلکه به خاطر اینکه کسی جرأت نمی کرد که خودش را بین معامله شانکار و مرد برهمَن درگیر کند.

 شانکار هم از اینکه دید باوجود یکسال رنج و زحمت طاقت فرسایش و پس انداز شصت روپیه نتوانست بدهیش را به مرد برهمَن صاف کند، ناامید شد و دیگر برایش مهم نبود که باقیمانده بدهیش یکماه یا سال عقبتر بیفتد. تمام امید و انگیزه اش را برای کارکردن از دست داد.

امید مثل چشمه ایست که  انرژی، حرکت و اعتماد از آن می جوشد. از آنروز که شانکار امیدش را از دست داد،آدم دیگری شد. تا آنروز که هرگز به خوردن، پوشیدن و دیگر نیازهای طبیعی زندگیش اهمیت نداده بود تامبلغ بدهیش را تأمین کند، حالا رفتارش را عوض کرده بود و هرچه دلش میخواست می خورد، حتا برای خودش لباس نو خرید و به تمام تمایلات و نیازهای درونی اش پاسخ میداد و ...به گونه ای که دیگر تمایلی نداشت تا یک سنت راهم پس انداز کند. اونه تنها توتونی که مدت یکسال خودش را از خریدنش محروم کرده بود خرید و سیگار کشید، بلکه اضافه برآن، به مواد مخدر هم روی آورد. بدهکاری  برایش دیگر اهمیتی نداشت. اگر چه قبلن حتا باوجود مریضی و تب زیاد سرکارش می رفت، اما اکنون همه اش دنبال بهانه ای بود تا سرکار نرفتن اش را توجیح کند.

سه سال به این روال گذشت. و در این سه سال مرد برهمَن حتا یکبار هم دنبال طلبش نیامد. درست مثل صیاد صبوری که می گذارد طعمه اش حسابی در تیررس قرار بگیرد. تا اینکه یک روز مرد برهمَن پیدایش شد و از شانکار خواست تا به حساب بدهیش نگاهی بیندازد. شانکار وقتی که دیدپس از کسر مبلغ شصت روپیه پرداختی، مبلغ صد روپیه هنوز باید پرداخت کندگفت:«تا زنده ام توی این دنیا این مبلغ را نمی توانم پرداخت کنم. پس همان بهتر که بگذاری من در آن دنیا پرداخت کنم. »

مرد برهمَن در جوابش گفت:«من پولم را همین امروز می خواهم، اگر نداری پس فقط بهره اش را پرداخت کن.»

«من فقط یک گوساله و یک تویله مطمئن دارم آنها را می توانی ببری.»

«من گوساله و تویله می خواهم چکار؟ شما چیزی داری که با آن می توانی بدهیت را صاف کنی.»

شانکار متعجبانه پرسید:«و آن چه چیزی است که من دارم؟

برهمَن گفت:«شما خودتان را دارید. درحالی که من برای زمینم نیاز به کارگر دارم، شما می توانیدکه بجای بدهیتان روی زمین من کار کنید. به هرمقدار که کار کردی، به همان مقدار از بدهیت کم می شود، چون درحقیقت هم تامن که طلبکارت نیاز به کارگر دارم، این حق را نداری که برای دیگری کار کنی، الویت با من است. از این گذشته چه تضمینی دارم که شمااین مبلغ را بمن پس می دهید؟ خود اصل بدهی که هیج، کسی هم نداریدکه ضامنتان بشود تا بهره این مبلغ را هر ماه به موقع به من بدهید. شما الان هم که مزدتان را می گیرید چیزی نمی دهی.»

شانکار گفت:«قربانت گردم مهاراجه، اگر قرار باشدکه برای پرداخت بهره نزد شما کار کنم، پس از کجا بیارم بخورم؟ نان زن و بچه ام را چه کنم؟

«نگران نباش، تو، زنی و چند بچه داری، من ترتیبی میدهم که هرروز مقداری از غله غیر قابل فروشم را به شمابدهم. هرسال هم یک لحاف هم بهت می دهم تادر زمستان سردتان نشود. حتا یک کت هم به خودت میدهم. دیگر از این بیشتر چه می خواهی؟

شانکار توی فکر رفت و سپس گفت:«مهاراجه، با این حساب، من باید برده شما بشوم.»

«برده یا هر اسمی که می خواهی روی آن بگذار، من تا طلبم را از شما نگیرم، دست از سرت برنمی دارم. اگر فرار هم بکنی، پسرت باید جورت را بکشد و اگر او هم رفت، من فکر دیگری خواهم کرد.»

تهدید خیلی جدی بود، اماچه کسی حاضر بود تا ضامن یک کارگر روز مزد بشود؟و به کجا می توانست فرار کند. پس چاره ای نبود. از فردای آنروز نزد مرد برهمَن مشغول به کار شد. برای روزی یک کاسه جو می بایست تمام باقیمانده عمرش زنجیر بردگی را بر پا بکشد. و از آن پس تنهاچیزی که در ذهنش به آن افتخار می کرد، محصولی بودکه زمانی از زمین خودش برداشت کرده بود. زنش می بایست کارهای طاقت فرسایی که از عهده اش بعنوان یک زن خارج بود انجام دهد و بچه هایش می بایست گرسنگی بکشند. خوب می دید که زن و بچه اش چه رنجی می کشند و جز سکوت کاری از دستش بر نمی آمد. این چند کاسه گندم بدهی می بایست تا آخرعمرش مثل یک نفرین او را تعقیب می کرد.

پس از بیست سال بردگی شانکار این دنیای پر از رنج را ترک کرد. و پس از مرگ هنوز صد و بیست روپیه اصل پول را به مرد برهمَن بدهکار بود. طلبکار ترجیح دادکه مزاحمتی برای بدهکارش آخرت ایجاد نکند. چرا که اینقدرها هم بی وجدان و کافر نبود. بجای پدر، پسرش را بکار گرفت و هنوز هم که هنوز است نزد او مشغول جان کندن است. فقط خدا می داندکه این بیچاره کی آزادی اش را باز خواهد یافت.

 

 

 

 

 

 

 -------------------------------------------------------------------------------

 

 

 

 

 

 

( امریکای لاتین )

 

لحظه - روبین باریرو ساگوآیر – پاراگوئه

در تاریکی - راجرمایس- جامائیکا

پتی بو - ماریو بنی دیتی – اوروگوئه

بارتولوی کور - پابلو آنتونیو کوآدرا -  نیکاراگوئه

گفتگو در شمال- ماریا استر خیلو- اورگوئه

سوگند- رنه مارکز – پرتوریکو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-  لحظه -

روبین باریرو ساگوآیر – پاراگوئه

نمی توانست چشم هایش را باز نگه دارد. در تاریکی ته ذهنش لکه ها وخطوطی را می دید که به هم می آمیختند وسپس به رنگ قرمز، سبز، آبی و زرد تغییر می کردند. وقتی پلکهایش را می گشود، تصاویر درمقابل چشمانش می رقصیدند و حرکت موجی از هوای داغ را در نگاهش باز می تاباند. در اثر ایستادن طولانی زیر تابش آفتاب، احساس می کرد که هوای سنگین و داغ از بدنش نفوذ می کند و استخوانهایش را گرم می کند. از تابش آفتاب بر گوشهایش احساس درد می کرد، مثل پژواک انفجاری که تازه رخ داده بود می مانست، پژواک خبری که صبح به آنها اعلام شده بود.

سرجوخه باخونسردی تمام و بدون لرزشی در صدا حکم را برایشان خوانده بود. به راحتی اینکه انگار فرمان می داد تا افراد در دریاچه شنا کنند و یا برای یک سواری کوتاه اسب هایشان را زین کنند. اما آنها خوب می دانستند که این یک سواری کوتاه نخواهد بود، بلکه رکاب زدن در مسیری دائمی و غوطه زدن درعمق بی بازگشت دریاست.

مثل آن بودکه توی ذهنش صدای دست و پا زدن طولانی زیر آب را می شنید و حالا یادآوری آن برایش دردآور بود. با خودش اندیشید:«زنم کجاست؟ آیا توانسته از این سیل آتش و نفرتی که از کوهها سرازیر شده و دره و مزرعه را در کام خود فرو برده بود رهایی یابد؟ به یادآورد که زیر سایبانی پوشیده از برگ درختان مستانه میرقصید. در یکی از این جشنها، زیر چنین سایبانی با او آشنا شده بود. درحالی که پیراهن قرمزی پوشیده بود، با آن بدن سفت و پوست برنزه اش با تبسمی تحریک آمیز بر لبانش، زیرشعاع کم نور چراغ نفتی ایستاده بود.  رایحه عطر وحشی ای که به خودش زده بود به اطراف می پراکند و در نگاهش عطش سوزان موج میزد.

وقتی سرجوخه حکم را خواند، سرگروهبان بعداز آنکه نگاه رضایت مندانه ای به او کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:«خیلی خوب همه باید آماده شوید، فقط...دراین حوالی ما کشیشی نداریم... پدر کریستوفیل همه عروسکهای سخنگو را با خودش برده است...

توی روستا جشنها و مراسم را همیشه درسالن درمدرسه برپا میکردند. بچه ها درقسمت جلویی سالن سکویی  برای ارکستر و نمایشات درست کرده بودند، پس از دیدن نمایش عروسکی وقتی دیده بود که عروسک رنگ پریده چطور از شمشیر هلالی شکل مرگ می گریخت و چطور درحال فرار مرتب خودش را به این طرف و آن طرف می اندخت، آنچنان رویش تاثیر گذاشته بود که هرگز او را فراموش نکرده بود. پدر کریستوفیل به عروسکها اشاره کرده و گفته بود:«راز مقدس رنج و مرگ...،» اما او هرگز نفهمیده بودکه منظورش چی بود.

جوخه تازه سر جایشان رسیده بودند و داشتند آماده میشدند. ناگهان متوجه هیکل درشت و تنومندی شد که میان آنها می جنبد. دیدن آن مرد برایش مثل این بود که خنجری درسینه اش فرو کرده باشی. با وجود تابش تند آفتاب در چشمانش، حرکات آشنای آن هیکل عضلانی و قوی را شناخت. یاد یکشنبه هایی افتاد که آن مرد با وقار خاصش درحالی که او را که چندسال بیشتر نداشت جلویش بغل کرده بود، روی زین اسب قهوه ای زیبایش نشسته بود و پشت سرشان تعدادی سواره همراه با موزیک میآمدند. درآن بعدازظهرهای یکشنبه که مراسم اسب دوانی بود، او را می دیدی که همیشه با انگشتری عقیق قرمزی که به انگشت داشت جام شرابی پُر از دانه های یخ را به کف گرفته و می نوشید.

مرد قوی هیکل از آن دور چشم اش به جوان افتاد. لحظاتی بی حرکت ماند. سپس از دسته جدا شد و به سویش آمد. وقتی که نزدیک شد، با اخمی که در پیشانی داشت به جوان خیره شد. جوان به احترامش یک قدم جلو آمد. کلاه خیالی اش را از سر برداشت و به دائی اش و قیم اش احترام نظامی داد. سپس دستانش را برای دعا مقابل سینه اش گرفت. دائی درحالی که تفنگی را بدست داشت، مثل کشیش ها برایش دعا خواند و طلب آمرزش کرد:«خدا از سر تقصیرتان بگذرد فرزندم...» بقیه دعایش را توی بینی اش زمزمه وار به پایان برد. سپس تفنگ را به دست دیگرش داد و دوانگشتش را تا مقابل صورت جوان بالا آورد و در آسمان ضربدری بعنوان صلیب کشید. بعد به جوان دست داد و خیلی زود دستش را پس کشید. حالا دیگر اخمش را باز کرده بود. سپس باهمان لحن آرامی که دعا خوانده بود پرسید:«کجا اسیر شدی پسرم؟

جوان با اشاره سر از او خواست تا کناری بروند وخصوصی صحبت کنند. چند قدم از بقیه اسرا که تحت فرمان جوان به این روز گرفتار آمده بودند دور شدند. در جواب دائی گفت: «دیروز وقتی که وارد کاندا کاندی شدیم، می خواستیم تا از رودخانه شنا کنان عبورکنیم که...»دائی متفکرانه حرفش راقطع کرد وگفت: «آها...!

با صدایی که گویی به خاموشی می رفت پرسید:«دائی، حالا چی میشه؟ با ما چکار می کنید؟.

دائی سرش را بلندکرد و نگاه ناخوشایندی به جوان کرد و گفت :« این دسته تحت فرمان منه. پسرم»

دقایقی سکوتی برآنها حاکم شد. مرد به دوران کودکی جوان فکر کرد. روزهایی که روی شانه هایش با او اسب سواری می کرد، یاد گریه هایش در روز مرگ پدرش که توسط باجناقش در انقلاب قبلی کشته شده بود افتاد. آنزمان به او گفته بود، در یک انقلاب هرکسی در دسته خودش می جنگد واگر قرار است کشته شود، میشود.

دائی سرش را برداشت ومثل آنکه داشت باخودش حرف میزد، باصدای بلند گفت:«نه، هیچ کاریش نمیشه کرد،هیچ کاریش نمیشه کرد.»

خواهرزاده همچنان مثل همان دوران کودکی که اورا با آن وقار خاص روی اسب می دید، با شیفتگی نگاهش می کرد. باد گرم صدای همهمه زندانیان دیگر را بسویشان می آورد. از لای نور تند آفتاب به زحمت می شد حرکت مگسها را دید. در چشم انداز دورتر نفراتی که مثل مگسهای سبزرنگ به چشم می آمدند با آن اسلحه های آویخته از شانه شان دیده می شدندکه از جاده های قرمز و باریک بالا می رفتند.  پشت سرشان چین و چروک زمین خشک و چمن سوخته و در دور دست ها چشم انداز بی نظیر جزایر مملو از درختان بی ثمر. درسمت دیگر سراشیبی کوهها و تپه ها و آسمانی آبی و پاک.

مرد و جوان باکمی فاصله از هم ایستاده بودند. آفتاب مستقیم بر کله شان می تابید. انگار پاهایشان داشت سایه هایشان را به درون می مکید. دودرخت در وسط محوطه کاشته شده بود، از همان نوع درختی که موجب جذب رعد و برق می شود. در تابش خیره کننده آفتاب بعدازظهر، مثل آن بودکه هر لحظه جرقه آتشینی بر فرق یکی از آنها مثل شلاق فرو آید.

جوان با نگاهی مستمندانه که به ارتفاعات دوخته بود و با صدای  بغض آلودی گفت:«دائی، زنم،...»

«نگران او نباش پسرم. فردا مسیرم ازطرف خانه شماست. سعی میکنم هرطورشده پیداش کنم. اگرچیزی لازم داشت میتونه روی من حساب کنه. »

فقط به حالت قدردانی به دائی نگاه کرد. ناگهان بوی عطر زنش را احساس کرد. پوست برنزه و آن اندام زیبایش را به یاد آورد. باخودش گفت. این غیرممکنه. حتا اگه شده زمین را می شکافم و بیرون می آیم. حتا اگر تبدیل به یک زنبور یا باد بشوم باید پیش زنم برگردم. اما دائی اش درست گفته بود. از آخرین روز سینت یانسن تاکنون خودش را درآینه نگاه نکرده بود.

دائی پرسید:«پیغامی برای مادرت نداری؟ چون من شخصن باید خبر را بهش بدم.»

جوان من و منی کرد وگفت:«عه...هیچی...فقط بهش بگو منو فراموش نکنه و پس از من از پسرم مراقبت کنه. اگرچه دیگه پدر نخواهد داشت، اما صاحب دو مادر می شود.

«چقدر به تولدش مونده؟

«تقریبا یه سه ماهی مونه.»

شب بعد از عروسی یادش آمده بودکه درصبح روز عروسیش با دختر خوشبو به عطر گلهای وحشی، وقتی که سرش را شانه کرده بود به آینه نگاه نکرده بود و این نشانه خوبی نبود.

مثل آنکه باخودش حرف میزد باصدای آرامی گفت:«اگرچه من هرگز پسرم را نخواهم دید، اما میدانم وقتی بدنیا بیاد شبیه خودم خواهد بود. با صدای بغض آلودی ادامه داد:«پدرم حتمن از من راضی خواهد شد، چرا که نسلش از بین نخواهد رفت.»

دائی درحالی که تفنگش را که مثل کودکی به خواب رفته در آغوش گرفته بود، به نگاههای مستمندانه جوان نگاه می کرد که گویی با آن طرز نگاه کردنش چیزی می خواست به او بگوید. باصدایی که از ته گلو بیرون می آمد گفت:«پسرم، هیچ کس قبل از موعد خودش نمی میرد ...»

آفتاب همچنان برزمین سرخ رنگ می تابید و جیرجیرکهای گرمازده سکوت کشنده برآن بعدازظهر بی انتها را تکه تکه کرده بودند. جوان هم چنان غرق در یاد زنش فرورفته بود. به زمان کوتاهی که باهم زندگی کرده بودند، به جوانی و دلربایی زنش، فکر اینکه بعد از او درآغوش مرد دیگری درخواهدآمد برایش دردآور بود. اماچه فرقی می کرد وقتی او جز مُشتی استخوان زیرخاک نبود. به بچه توی شکمش فکر کرد. دوباره مثل آنکه باخودش حرف میزد، باصدای بلندگفت:«راستی اگه زنده میماندم و می تونستم پسرم را ببینم ،اون لحظه زنم چی می گفت؟

«هم شکلش و هم رفتارش به خودت می بره. درست مثل خودت که به پدرت برده ای. چون ازطریق خون تمام خصوصیات به ارث میرسد»

جوان دوباره به یاد کله عروسکی افتاد که به این ور و آنور غلط می خورد و او را تعقیب می کرد. همان راز رنج و مرگ... همان چیزی که پدرکریستوفیل باصدای تودماغیش گفته بود.

آفتاب غروب کرده بود و نور نارنجی با بوی باروت در هم آمیخته بود. دائی به خواهرزاده اش نگاه کرد. سپس آرام دست چپش را که روی تفنگش برداشت و روی شانه یکی از نفراتش زد. در چشمانش میل به زندگی موج میزد. نگاهش را از درختان دوردستی که با باد تکان می خوردند برگرداند و رو به جوخه با صدای رسا و محکم گفت:« آماده..»

صدای گامهای یکنواخت و ترق و تروق برخورد تفنگها برخاست. ناخودآگاه نگاه دائی بانگاه خواهرزاده تلاقی کرد:«خوب حالا چی دائی؟

«نگران نباش پسرم، مرگ یک لحظه است.

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

 

 

 

-  در تاریکی -

راجرمایس- جامائیکا

قسمت هایی از شهر در تاریکی فرو رفته بود. به خاطر وضعیت جنگی و برای صرفه جویی چراغهای خیابانها را روشن نکرده بودند. و خانه ها درپس حصارهای شوم خود محو شده بودند.

زن جوانی در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. به نظر نمی آمد شایعاتی که در مورد پروئی(اهل پرو) قاتلی که شبها با تجاوز و آزار زنان خیابانها را ناامن کرده است ابائی داشته باشد. چرا که فکر میکرد درصورت هر حادثه ای کافی است تا با جیغی بلند ساکنان ویلاهای مقابل را خبردار کند تا به یاری اش بشتابند. علاوه بر این او یک امریکائی بود و باور داشت که مثل زنان جوان امریکا هرگز بیم به دل راه نمی دهد، حتا زمانی که سایه ای مرموز و بی صدا از آن طرف خیابان به سویش می آمد، نترسید، فقط با اندکی کنجکاوی طبیعی دقت کرد تا بداند کیست و چه می خواهد.

جلوتر که آمد، دیدجوان سیاهپوست درشت هیکلی است که طبق معمول فقط پیراهن و شلواری بتن دارد و یک جفت کتانی پوشیده است. احتمالن به خاطر همین کتانی ها راه رفتنش بی صدا بنظر می رسید. شایدم به خاطر اینکه نیم خیز شده بود. وقتی جلوتر آمد، متوجه اضطرابی که در نگاهش موج میزند شد. سیاه پوست بودنش ازهمه چیز بیشتر نظرش را جلب کرد.

 اینکه یک چوان سیاه پوست آنهم در شب به یک زن بلوند نزدیک شود، این امری عادی نبود. پس دلیل کافی برای کنجکاوی زن بود. باخودش اندیشید:«پس اینکه می گفتند درجزایر هندغربی شبها پر از ماجراهای عجیب وغریب است همینه.»

جوان مقابل خانم ایستاد و گفت:«خانم ببخشید، آتیش دارین؟

زن که تازه ته سیگارش را دور انداخته بود، به نظرش رسید که ته سیگارش را که هنوز روی زمین روشن بود بردارد و به جای کبریت به جوان بدهد و بگویدکه کبریت ندارد. اما آیا جوان باور می کرد؟

« معذرت می خوام، من کبریت ندارم.»

جوان ابروهایش را ازروی تعجب بالا برد وگفت:«ولی شما که سیگاری هستین.»

به نظرش رسید اگرچه احمقانه است، اما همان ته سیگار را بردارد و به جوان بدهد تاسیگارش راروشن کند. در چنین شرایطی می بایست به هرطریق اعتماد جوان را سلب نمی کرد. درحالی که باغرور و بی اعتنائی در نگاهش موج میزد، باشک و تردید به جوان سیاپوست خیره شده بود. سپس با  نُک دو انگشت سیگارش را برداشت و به سوی جوان دراز کرد.

« بگیرید، می تونید با این سیگارتون رو روشن کنید.»

جوان درحالی که سرش را جلو آورد تا سیگاری که به لب گرفته بود را روشن کند، به زن نزدیکتر شد. زن گمان می کرد که جوان ته سیگار را از دستش می گیرد و خودش سیگارش را روشن میکند، اما سرش را روی دست زن خم کرد و سیگارش را روشن کرد.

قدش را راست کرد و پُک عمیقی به سیگارش زد. سپس دود را به آرامی بیرون داد و مؤدبانه گفت:« مرسی خانم.»

زن متوجه شد که جوان نصف سیگاری را روشن کرده و نصف دیگرش را در جیبش فرو داد و می خواست تا براه بیافتد و برود که دید زن سیگار را به لب گرفته و با اشتها پک میزند. از دور با خونسردی به زن خیره شده بود.

زن هم احساس می کرد که تمام قدرت بدنش را از دست داده. نه از ترس آن جوان، چرا که آدم خطرناکی به نظر نمی آمد. پس چرا اضطراب دارد. اگر آن جوان حرکتی ناخوشایند کرده بود حرفی زده بود، اما اوخیلی مؤدب برخورد کرده بود. کاش اصلن حرف زشتی میزد. آن موقع دلیل این عصبانیت و اضطرابم را میدانستم. اماحالت نگاه و سکوتش یه جوری بود. معمولی نبود. با خودش درگیر شده بود تا تحلیل درستی از ماجرا داشته باشد، درسته، همینه، همینه، به چه جرأتی اینطور گستاخانه به سوی من آمد؟ می خواست تا به طریقی خودش را خالی کند. خطاب به جوان گفت:« دیگه برای چی وایستادین؟

«ببخشید خانم که برای من یک سیگار تمام را حرام کردی.»

زن به حال عصبی خندید:«مهم نیست، مهم نیست..»

دست و پایش را گم کرده بود. جوان پرسید:«شما احتمالن انباری پر از سیگار دارید؟

زن جواب داد:«شاید.»

باخودش گفت، نه اینطوری نمیشه، تصمیم نداشت تمام شب توی این گوشه تاریک خیابان بماند و با یک سیاه پوست چرت و پرت بگوید. چرا دیگه نمیره این مرتیکه؟

 مثل آنکه جوان فکر زن را می خواند،گفت:«این یک مکان عمومیه خانم.»

از پُر روئی جوان ناراحت شد. باخودش گفت. کاش از اول اصلن بهش محل نمی ذاشتم. جوان ادامه داد:«شانس آوردی که زن هستی.»

« اگه مرد بودم چه غلطی می کردی؟

با صدای زمخت و آرامش گفت:«یه درس خوبی بهت میدادم که یادت نره.»

توی ذهنش گفت: توی امریکا آدمای مث اینو بدون محاکمه دار میزنند.»

«مث اینکه امریکائی هستی. اینجا امریکا نیست خانم، در کشور ما فقط  زن و مرد وجود داره.»

«منظورتون چیه؟»

« بعدن می فهمی منظورم چیه.»

باخودش گفت، چه زن عجیبی! زن کنجکاو شد که منظورش چی بود؟ اما فکر کرد وقتی به خانه رسید بپرسد. رو به جوان گفت:«پس توی این مملکت فقط زنها و مردها هستند؟

«درسته، والان اینجا فقط من و شماهستیم. کاری به صدها یا هزاران آدم مثل من وتو که توی این شهرهستند نداریم. همین جور که می بینی خبری هم از دار زدن و سوزاندن و اینجور چیزها نیست.درضمن شما واقعن فکر می کنید که همه مردها مثل همند؟

« چه سئوال مسخره ای.»

« پس بنظرمیرسه که اینطور نیست. کافیه به خودمون نگاه کنی. نه اینکه بخوام شما را باخودم مقایسه کنم. منظورم را می فهمی؟ اما اگه بیشتر اینجا بمونید خودتون متوجه می شویدکه چی میگم.»

زن نگاه معنا داری به اوکرد. جوان خندید وادامه داد: این طوری نیست که شما فکر می کنید. شما تیپ من نیستید. پس لازم نیست که ازمن بترسید خانم.»

زن سرش را برگردان و گفت:«آهووو..!!!

جوان باصدای لرزانی ادامه داد:«شما اینجا منتظر اتوبوس وایسادین. اونهاش داره میاد. راستی ممنون از آتیشتون.»

زن درحالی که خودش را برای توقف اتوبوس آماده می کرد، با صدای عصبی و خیلی کوتاه گفت:«تشکر لازم نکرده.»

مثل آنکه با آمدن اتوبوس جوان قصد رفتن نداشت، مثل آنکه حرفهایش به زن اعتماد بنفس داده بود هم چنان با غروری خاص و مردانه ایستاده بود و سوارشدنش را تماشا می کرد. وقتی که اتوبوس حرکت کرد، زن نگاههای جوان را به خاطر آورد که چگونه او را یکریز برانداز می کرد. درست مثل آدمهایی که همدیگر را از روی بی علاقگی برانداز می کنند. برخلاف معمول تصمیم گرفت تا سرش را برگرداند و ازپشت شیشه اتوبوس آخرین نگاهی بهش بیندازد. بی توجه به اینکه مسافران اتوبوس در موردش فکر بدی بکنند.

جوان خم شده بود تانصفه سیگاری که موقع سوار شدن پرت کرده بود را از زمین بردارد.

 

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

-         پتی بو – 

ماریو بنی دیتی – اوروگوئه

 

گویی صدای فریادهایش از گلوی کس دیگری بیرون می آمد. فقط با این فریادهای بلند می توانست درد وحشتناک و بی معنی را تحمل کند. اگرچه بخودش می پیچید و هرازگاه بدنش را خم وراست می کرد، اما کم کم احساس می کرد که بدنش دیگر مال او نیست. بر عکس عده ای که می گفتند نمی دانم و نمی گویم وآنانی که می گفتند نمی دانم و می گویم، اوموفق شد تا گروه تازه ای را اضافه کند، گروهی که بگویند: میدانم اما نمی گویم.

 اکنون می دیدکه عده ای دستگاه رامتوقف کردند وشوک ها الکتریکی بدنشان را راحت گذاشت. حالامی دانست که طبق معمول باید منتظر ضربه محکمی زیر بیضه هایش باشد. اما هنوز به حالتی نرسیده بود تا بدنش را به حالت بی حسی برسد و درد آن ضربه وحشتناک راحس نکند. هنوز بیضه هایش را مثل تکه هایی جدایی ناپذیر از بدنش احساس می کرد.

جز اینکه به خودش بپیچد، کار دیگری ازدستش برنمی آمد. کسی که مقابلش بود درمیان خمیازه اش گفت:«خوب، که اینطور پتی بو..» و زیرخنده زد.

لقب پتی بو را زمانی به او داده بودند که شبی توی رستوران سولر اسپانیائی ئلادیو اورا درحال خواندن دوکتاب دیده بود و پرسیده بود که:«این کتابها چیه که می خونی؟ نویسنده شون کیه؟.

کتابها روی میز بود و گارسون سینی نان تست شده را رویشان گذاشته بود. ئلادیو که دید پتی بو جوابی به او نداد، با نوک دست سینی را از روی کتابها کنار زد و نام نویسنده شان را دید. هرمان هسه و ماچادو...

بعدبه شوخی گفت:«که اینطو رپتی بو، نه، پتی بو لقب بدی هم نیست.» پتی بو چیزی نگفته بود و فقط با اخمش به او فهمانده بود که از شوخی هایش خوشش نمی آید.

حالا آرام، آرام سعی می کرد تا بدنش را شل کند. چون میدانست که موقع استراحت نزدیک است. مردگفت:«چطوری مرتیکه شاشو؟ من که مثل بوته خشک شده ام و ادامه داد:« میگم، یه ساعتی استراحت می کنیم و بعد ادامه میدیم. خوب، نظرت چیه؟

چیزی نگفت. صبر کرد تا صدای قدم هایشان که از اتاق خارج شدند و دررا پشت سرشان بستند دور شود. بعد بدنش را روی کف کثیف اتاق شکنجه که آلوده به خون وعرق خودش و دیگر زندانیان بود حسابی کش داد.

توی رستوران رائول شانه هایش را بالا انداخته وخطاب به او گفته بود:« کتابخوان خرده بورژوا..

ئلادیو گفته بود:«چیه رائول هنوز نتونستی بفهمی که وینست نه تنها از خرده بوژوازی خوشش میآد، بلکه خودش هم یک خرده بورژواست؟

رائول با خنده ای گفته بود:« پس پتی بوعه دیگه...

از آن شب به بعد دیگر او را پتی بو صداکرده بودند. فقط تعدادی از دختران همکلاسی اش با احترام او را باحروف مخفف پتی صدا می کردند. همه باهم در کلاس کنکوری بودندکه برای آزمون در رشته حقوق می رفتند. ازمیان آنها فقط او بودکه در کنار کلاس کنکور، چیزهایی می نوشت. شعرها و داستانهایی نه مثل آنان که مبتدیان می نویسند. از آنانی که رویشان می شد بحث کرد. در جلسات نقد و بررسی کارهایش خیلی کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد.

حالا که درد داشت اندکی فروکش می کرد می توانست به یاد بیاورد که چقدر به شنیدن وگفتگو در مورد نوشته هایش علاقه مند بود. تصویر افرادی که از کارهایش می گفتند ونوشته هایش را تفسیرو تحلیل می کردند به خاطر آورد.

 از آنجاکه آدم کمروئی بود هرگز اجازه نمی داد تا دیگران به نوشته هایش نگاه کنند. همیشه می بایست طبق قرار قبلی نوشته هایش را کسی که اغلب هم یک دخترخوش صدا بود بخواند. بعد ازآنکه نوشته هایش خوانده می شد. همگی به نقد آن می پرداختند:

« پتی بو، شما زیادی اغراق می کنید. خیلی خودت را در زیبایی ها غرق کرده ای...

«آیا قضاوتتان به خاطر چیزهایی است که درمورد دختران نوشته ام؟

دخترها برایش دست زدند. یکی از آنها گفت:«نه، اتفاقن این خوب است. این نقطه قوت نوشته ات است.»

دماگوگ گفت:«منظورما در مورد چیزهائیه که شما می نویسید. شما در داستانهایت وقتی که مثلن در مورد یک کمد، میز، یا صندلی و یا یک تابلو می نویسید، طوری تصویرش می کنید و صفت هایی به آنها میدهید که خیلی زیباتر از واقعیتی که ما می بینیم بنظر میرسند. تصاویر و توصیف های شما از همه پدیده ها توآم با یک نوع زیبائی اغراق آمیز و نگرشی خاص است.

« خوب، من عاشق چیزهای زیبا هستم. شما نیستید؟

..آخ چه دردی، لعنتی... چه مدت دیگر می توانست دندان روی دندان بگذارد و آن دردکشنده را تحمل کند و چیزی نگوید. چطور می تواند باسکوت کردن زنده بماند. ازخودش مطمئن بودکه قطعن حرفی نخواهد زد، حتا به قیمت مرگش؟

«مسئله این نیست که من چیزی را زیبا می ببینم یا زیبا نمی بینم، اینها همه ذهنی است. مسئله اینه که توی دنیا چیزهای زشت هم هست یانه؟ آیا توچیزهای زشت را هم دوست داری؟...بذار یک بار دیگه بهتون بگم که موضوع اینطور نیست که شما می گید.

«مشکل اینه که همین چیزهای زشت چه ما بخوایم چه نخوایم، توی این دنیا وجود دارند.»

« اما شما طوری نشون میدین که انگار چیز زشتی توی این دنیا وجود نداره.»

«کی اواینطور چیزی گفته؟ اگرچه چیزهای زشت هم در نوشته هایش وجود داشت، اما همه به زیبائی ها توجه کردند.»

«پتی بو، شکاف ایدئولوژی شمامثل اقیانوسها عمیق است.»

«ممکنه، اما فراموش نکنید که اقیانوسها هم دائم درهم می آمیزند و درحرکتند.»

حداکثر می توانست دو دور دیگر را دوام بیاورد. سمت راستش هیچ حسی نداشت. اما سمت چپش درد وحشتناکی امانش را بریده بود. وقتی که گروهشان را تشکیل دادند اوهم می خواست تا جزء گروه بشود. اما اورا راه ندادند. یکی از آنها گفت:«از تو خوشم میاد پتی بو، اما توی این شرایط مسئله این نیست که از کسی خوش ات بیاد یا نه.»

ئلادیو وارد بحث شد وگفت:«بذار من بگم، ببین پتی بو، بذار رُک و راست و صادقانه بهت بگم که نوشته های خرده بورژوازی مابانه شما برای عضویت در گروه ما کافی نیست. اینجا مسئله ما جدیتر از این حرفهاست.

«چرا؟مگه من جدی نیستم؟ خوب شاید من اشتباهاتی کرده ام. هر آدمی ممکنه اشتباهی کرده باشه.»

«نه، عادات و سلیقه شما مناسب گروه و آرمان ما نیست. مثلن کتابهایی که می خونید وحتا چیزهایی که می نویسید و.. شما توی داستان هات هیج نامی از کارگران نمی بری، در مورد آنها نمی نویسید و....

«خوب درسته، من تا حالا درمورد کارگران ننوشته ام.»

«خوب همین دیگه. این کارزشتیه که نامی ازکارگران را نبرید. اگر شما می دانستید که کارگران....

« بله، بله، میدونم...»

«خوب دلیلش چیه که تا حالا درمورد اونا ننوشتی؟

سعی کرد تابرایشان توضیحاتی بدهد که درداستانهایش به کارگران نپرداخته به دلیل احترامی است که برای آن طبقه قایل است. گفت:«من خانواده ام کشاورز هستند و با کارگران و زندگی آنها ارتباطی نداشته ام. از این گذشته چندبار سعی کردم تا در موردشان بنویسم اما موفق نشدم. تا زندگی کارگریشان را بنویسم...

یکی از آنها داستانهای روسی که دوکتاب از او منتشرشده بود را مثال زد وگفت:«اوهم ازمیان طبقه متوسط برخاسته اما درمورد کارگران می نویسد.»

«خوب، شما داستانهای او را دوست دارید؟ می خواین که من هم مثل او بنویسم؟

«این فرق می کنه، شماهمه چیزرا به مسائل شخصی ارتباط میدهید.»

«خوب کارهای روسی را دوست دارید یا ندارید؟ 

«کافیه، من اطلاعات دقیقی درمورد ادبیات ندارم که نظر بدهم.»

« بالاخره از کارهاش خوش ات میاد یا نه؟

«راستش را بخواهید کارهایش به نظرمن خسته کننده و مصنوعی اند و شخصیت هایش مثل کاریکاتور می مانند تا کارگران واقعی.»

حالا دردی که داشت می کشید دیگر کاریکاتور نبود، واقعی بود و کاریش نمی شد کرد. آیا اینهم از خصوصیات خرده بورژوازی  بود که از درد بنالد؟ به خودش انتقاد کرد که چرا اعتراف کرده بود که چیزی میداند. خدا شاهده که نمی دونستم که این مسئله اینقدر مهم بوده... فقط این را گفته بود تا خودش راثابت کند که آنقدر قوی هست که تا دم مرگ تحمل کند وکسی را لوندهد. حالا دیگر برایش روشن شده بودکه به خاطر آن حرفی که زده بود، به گروه راهش نخواهند داد، ازطرفی گروه هرگز نمی خواست که یک خرده بورژوازی وارد جمع شان شود.

با این همه او هرشب درکافه به جمع شان میرفت. اما آنها همیشه درعین حال که باهاش شوخی می کردند، به خاطراینکه هرگز کینه ای به دل نمی گرفت، احترامش را هم حفظ می کردند. یک بار که او و مارتیتی زیباترین دختر گروه زودتر از همه به کافه آمده بودند باتفاق دور میزی نشستند و او شروع کرد تا برای مارتیتی تکه های از کتاب ماچادو را بخواند:

«بهار آمده است/ کسی نمی داند چطور...

...گمان می کردم که قلبم کرشده است/ توی خاکستر غلتیده است../ دستم را سوزاندم و ...

مارتیتی میان حرفش پرید وبا تردیدپرسید:«ماچادوهم مثل شما خرده بورژواست؟

برایش توضیح داد وگفت بله، مثل من....»

مارتیتی با آن چشمان سیاه و جادویی اش نگاهی به اوانداخت و گفت:«نبایداین حرفها را به ئلادیو و رائول بگی وینست. اما بین خودمون بمونه، خیلی از این شعرها خوشم اومد.»

مارتیتی او را نه با لقب پتی بو ونه حتا پتی بلکه با نام واقعی خودش وینست صدا کرد. چه احساس خوشایندی. اگرچه دلش می خواست تا ازخوشحالی زیرخنده بزند اما خودش را کنترل کرد. در این موقع رائول شتابان وارد کافه شد. دیگر جایی برای فضای رمانتیک اش نبود. پلیس حمله کرده بود. ئلادیو راهنگام خروج از کالج دستگیر کرده بودند. پس باید هرچه سریعتر پنهان می شدند.

از آن روز به بعد دیگر مارتیتی را ندید. هفته بعدکسی خبر آورد که ئلادیو حرف زده و همه را لوداده. اما او باور نکرد و هنوز هم باور نمی کند. طبق گزارشهای موثق، همه اعتراف کرده اند اما همیشه از هر صدنفر یکی سالم بدر میرود. اگرچه دردام جهنمی از درد گرفتار آمده بود وهرگز فکر نمی کردکه این همه فشار و شکنجه را عملن باچشم خودش ببیند، از درون احساس آرامش میکرد. چرا که از دو چیز مطمئن بود. یکی اینکه او آن یکی از صدنفر نیست و دوم اینکه همین جا خواهد مُرد:

...و باید با دنیایت بمیری/ زندگی قدیمی و قوانین ات ..و... تصاویر مبهم بوته روحت/ همه را مثل غبارباد با خود خواهد برد/.

خیر فایده ای ندارد، از ماچادو دل نمی کند. حالا دوماه و نیم بود که بی دلیل دستگیرش کرده بودند. باخودش اندیشید، آخه من که کاری نکرده بودم. گروه حتا مرا به جمع شون راه نمی دادند...

توی این دوماه و نیم با کسی جز بازجوهایش صحبت نکرده بود. هروقت که بازجوها دستگاه را روشن می کردند و او از شدت درد چشم هایش را می بست، توی ذهنش فقط ستاره های روی شانه بازجوها را می دید و تنها چیزی که می شنید دشنام و بد و بیراحی بود که نثارش می کردند. اوایل در پاسخ هرسوالشان فقط میگفت، نه. بعد کم کم سرش را تکان می داد. الان هم که فقط سکوت می کند. خودش هم می داند که با سکوتش آنها را عصبانی می کند. اوایل خجالت می کشید که گریه کند. اما اکنون دیگر گریه هم نمی کند، چون باید احمق باشد که با گریه انرژی اش را هدر بدهد. ازطرفی می داند که هدایت بازی در دست اوست. یکی از قوانینش این است که تا دم مرگ در دام بازی حریف نیفتی. از خودش اطمینان دارد تا بهرقیمتی آنها را به بازی بگیرد. دیگر هیچ عضله ای برایش نمانده و گویی رگهایش ناپدید شده اند. جز دردی غیر قابل تحمل و حالت تهویی وحشتناک، چیزی و کسی را ندارد، خوب میداند که بهای گرانی را باید پرداخت کند مگر آنکه آدرس و شماره تلفن هایی که می خواهند را بدهد. توی دلش گفت:«بگذار تا استادی شان را درهدایت الکتروشوک این زیردریایی متعفن ونیمکت سرد وخشک شکنجه با لگد زنی و وحشیگری به نمایش بگذارند. من هم سلاح سکوت ونه گفتنم را دارم..»

صدای پاهای توی راهرو که نزدیک می شد را شنید.صدای باز شدن در«آقایان، دور سوم امروز را می خواهیم شروع کنیم.» باخودش اندیشید، آیا این دور راهم دوام خواهم آورد؟ یامثل صبح که دوبار بیهوش شدم؟...

صبح در آخرین بیهوشی به زحمت توانسته بودندکه اورا دوباره به بهوش بیاورند. حالا با تمام وجودخودش را آماده می کرد تا به هرقیمتی این دور را هم تحمل و با پیروزی به پایان برساند. هرازگاه چهره پدر و مادرش از جلوی نظرش می گذشتند. بعد اتاق زیرشیروانیش،جایی که همیشه آنجا میرفت ومطالعه می کرد. همچنین درختان خیابان پشت پنجره کافه. تنها یک چیز او را نگران می کرد، اینکه دوستانش نفهمندکه او پتی بو(وینست مارتیتی) جانش را به خاطر مارتیتی فدا کرده است و تا دم مرگ نه نام دوستانش و نه نام ماچادو را بر زبان نبرده است. 

 

 

 

 

 

 

 

*** 

 

 

 

 

-  بارتولوی کور –

پابلو آنتونیو کوآدرا – نیکاراگوئه

.. چه بازی شیطنت آمیزی. تکه های نی پاپایا را می بریدیم  و برای اینکه لب هایمان را نسوزاند آن را بو می دادیم و از آن وسیله برای شکار پرندگان می ساختیم. پسرخاله ام لنچو از روی شیطنت شاخه ای را توی چشمم ترکاند. من مثل آنکه ستاره ها جلوی چشمم بازی می کردند، چشمم سوزش وحشتناکی گرفت. از درد داد زدم، آخ مادر. لنچو وحشتزده مرا تنها گذاشت و فرار کرد،... چه منطقه مزخرفی. با همان درد چشم بازی را تا به آخر ادامه دادیم. پس از مدتی سوزش چشمم از بین رفت اما درد امانم را بریده بود.

نیمه شب وقت خواب سوزش و درد دوباره به چشم هایم بر گشت و تا صبح نمی توانستم بخوابم جراتش راهم نداشتم تا به مادرم بگویم. می ترسیدم که اگر بشنود حتمن کتکم میزند. اما خودش دید که چطور توی رختخواب به اینور و آنور چنگ می زنم و به خودم می پیچم. پرسید:«چته بارتولو؟ چرا اینقدر وول می خوری پسر. جات بَده؟

«چشمم مامان، چشمم، چیزی به چشمم خورده. خیلی درد میکنه.»

« بیا اینجا ببینم چیه.»

کف دستم را با فوت گرم کرد و روی چشمم گذاشت. چه احساس خوبی بهم دست داد. اما خیلی زود درد برگشت. صبح که بیدار شدم چشمم حسابی ورم کرده بود. از آنجا که نور چشمم را اذیت می کرد. تمام روز را گوشه ای کز کردم. مادرم رفت و برایم مقداری عسل آورد، وقتی توی چشمهایم می چکاند سوزش اش مثل این بودکه آتش جهنم را توی چشمم می ریختی، اما بعد احساس بهتری پیدا کردم. چند روزی همین طور درحالی که توی آن گوشه نشستم سپری شد. تا اینکه پدربزرگم آمد. پرسید:« این پسر چرا همیشه این گوشه نشسته؟ مشکلی چیزی داره؟

مادرم گفت:«چشمش ورم کرده.»

پدربزرگ گفت:«بذارببینم چیه» بادودست صورتم رامیان دستانش گرفت وتوی چشمم نگاه کرد. از بوی الکلی که میداد معلوم بود حسابی عرق خورده. بالحن نگرانی گفت:«وحشتناکه، برای چی اینطوری شده، این دیگه خوب شدنی نیست.»

بی آنکه منتظر جواب بماند از آنجا رفت. مادرم با کاسه ای عسل جلوآمد و درحالی که دوباره چندقطره توی چشمم می ریخت گفت: «اینطور نیست. تو دوباره خوب میشی پسرم.»

مادربزرگم گفت:«بایدکیسه آب ولرم مانگو را روی چشمت بذاری. جوان باید تحمل درد داشته باشه.»

بعد از گذشت چند روزی داشتم به آن وضعیت عادت می کردم. اما از آنجا که به نورحساسیت پیدا کرده بودم، چشم بندی را روی چشمم بسته بودم. تا اینکه متوجه شدم که دیگربا آن یکی چشمم نمی توانم ببینم.

«مامان، مامان، با این چشمی که درد می کنه نمی تونم هیچی ببینم.»

« این مال خونه پسرم. این کیسه آب مانگو حتمن کمکت می کنه که خوب بشی.»

اما نه آن کیسه آب ولرم مانگو و نه هیچ چیز دیگری کمکم نکرد و من از یک چشم کور شده بودم. با آن وضعیت به مدرسه میرفتم. توی مدرسه توسط بچه ها مسخره و اذیت می شدم. کور یک چشم صدایم می کردند.

«مامان، من دیگه نمی خوام برم مدرسه.»

« بیچاره، به خاطر حرف دوتا بچه که نمی خوای همه عمرت احمق باقی بمونی. یالله، همین الان میری مدرسه وگرنه تمام عمرت عذاب خواهی کشید.»

اما من به جای مدرسه به تپه های پر از درخت مانگو میرفتم و خودم را آنجا قایم می کردم. هروقت همکلاسی هایم مرا می دیدند صدایم می کردند:«کوریک چشم، یک چشم کثیف.»

پس از چند ماه ناگهان دریک نیمه شب درد وحشتناکی به چشم سالمم هجوم آورد. غیرقابل تحمل بود. فکر کردم دارم می میرم. از شدت درد فریاد زدم. مادرم باعصبانیت پرسید:«چی شده؟ نکنه می خوای بگی که همین بلا را سر اون یکی چشمت هم آوردی؟

فریاد زدم:« من کاری نکردم مامان.»

از سر و صدای ما زنان همسایه هم بیدار شدند و به کمک آمدند و تمامی شب را بالای سرم ماندند. هرچه از دستشان آمد توی چشمم ریختند. بالاخره خودمم نفهمدیم که کی خوابم برده بود وتا روز بعد به خواب رفتم. وقتی بیدارشدم. از وحشت نزدیک بود بمیرم. هیج نمیدیدم، هیچ. کور، کور.

درحالی که سرم را به دیوار میزدم فریاد زدم:«مامان، مامان، من کورشدم. هیچی نمی تونم ببینم.»

همه به سویم دویدند. سرم را به دیوار تکیه داده بودم، مادرم زاری کنان کنارم آمد، شانه هایم را گرفت وگفت:«پسرم کور شده.» صدای پای مردم را می شنیدم که به داخل می دویدند و هرکسی چیزی می گفت:

«این کارو بکن، اون کار رو بکن...

عمویم دستم را گرفت و مرا به بیمارستان برد. آنجا برایم آمپولهایی تزریق کردند و داروهایی هم بهم دادند، اما هیچکدام اثر نکرد. باور کنید دکتر هیچکس نمی تونه تصور کنه که اولین روزهای کوری چقدر وحشتناک است. زندگی ام را مختل کرده بود. به مادرم گفتم که می خواهم خودکشی کنم. مادر بیچاره هم رفته بود تمام چاقوی های خانه را قایم کرده بود. از آن پس گوشه نشین شدم و دیگر بیرون آفتابی نشدم. بیرون نمی آمدم. وقتی پدربزرگم از کوهستان برگشت و با دیدن من زیر گریه زد، انگار روحم را تیغ می کشیدی. وقتی صدای گریه و زاریش را می شنیدم، احساس بدبختی می کردم.

یکبار با یک گیتاری به خانه مان آمد. گیتارش را به من داد و گفت:« شاید بتوانی با گیتار زدن خرج خودت را در بیاوری.»

بعدرفت و من دیگر او را ندیدم. بعد گفتند که به گُلفیدو رفته و آنجا توسط یک مار زنگی گزیده شده و مُرده. زمان گذشت و من مثل آدمی بی خیر و خاصیت بزرگتر شدم. برادرانم مرتب می گفتند شاید بهتر باشد به کلیسا بروم و آنجا بخوانم. روسندا زن همسایه مان می گفت به جای اینکه همه اش یک گوشه می نشینم ودستهایم را بهم می سایم، بروم گدایی کنم و نگذارم مادرم اینقدر مثل خر حمالی کند. مادرم در جوابش گفت:«پسرمن گدائی کنه؟ مگه من مُردم؟ مادامی که هنوز مادری دارد که غذاتوی دهنش بذاره و ازاو نگهداری کنه؟

اگر چه زن همسایه از حرف مادرم خوشش نیامد، اما من میدانستم که چه عاقبتی درانتظارم هست. می دانستم که اگر مادر پیرم بمیرد تنها راهی است که جلوی پایم است. وقتی مادرم مُرد زن برادرم به من گفت:«گوش کن بارتلو، میدونم که گدایی برای تو کار ساده ای نیست و از این کارخجالت می کشی. اما چرا نمیری کاستاریکا؟ من پول سفرت رو میدم. چون توی یک کشور غریب راحت تر میتونی دستت رو دراز کنی.»

«اتفاقاً برعکس.»

« اینطور فکر می کنی؟

اگرچه زن برادرم به یک جادوگر بد جنس می ماند، اما دیوانه نبود می گفت:«اونجا با جایی مثل اینجا که تو را می شناسند فرق می کنه، باورکن فرق می کنه.»

زن برادرم آدم دانایی بود. ببین از برادرم چه آدمی ساخته بود. با کاردانی اش یک فرشگاه کفش در سان جویس به راه انداخته بودند. او با حرفهایش مرا به این سفر تشویق کرد. من هم خیلی زود گیتارم را گردنم انداختم و به سان جویس رفتم و مدت یکسال را در آنجا ماندم.

«چطور بود. خوش گذشت؟

«بد نبود. سرمای زیادی کشیدم. احساس بیهودگی عجیبی داشتم. حتا یک شب غارت شدم. اما آنچه مهمه، اینکه تونستم یاد بگیرم که از خودم نگهداری کنم. روی پای خودم بایستم.»

« چطور شروع کردی؟

«برادر زنم مرا با پسری آشنا کردکه مرا بگرداند. پسر با هوشی بود، اما به من خیانت کرد. یک شب که دستم را گرفته بود و مرا می گرداند، ازم دزدی کرد. وقتی که من مچش را گرفتم تنهایم گذاشت و رفت. مجبور شدم که پلیس را خبر کنم. بعد تصمیم گرفتم که بی اطلاع زن برادرم برگردم. سوار یک کامیون شدم. دربین راه راننده به من گفت: «بهتره به ریواس نری. اونجا کاری نمی تونی بکنی، بهتره که به ماناگوآ بری، چون اونجا درآمد کورها بیشتر از راننده تاکسی هاست.»

اینکه او از کجا این را فهمیده بود نمی دانستم. اگر راست بود که بهتر از این برایم نمی شد. الان حدود بیست سال است که گدایی می کنم و با گدایی به زحمت توانسته ام زنده بمونم چه برسد به اینکه تشکیل خانواده بدهم.

«چند تا بچه داری؟

«دوتا، ویکتوریو، به این آقادست بده. این پسر کوچکترمه.. اونیکی تو خونه به مادرش کمک می کنه.»

« خانمت چکارمی کنه؟

« توی بازار روز کار می کنه. همونجا باهاش آشنا شدم. آدم خوبیه. دوست خانم جوزف صاحب خونه ام که اتاقی ازش اجاره کرده بودم بود. بعد از جدالهای زیاد بالاخره باهم به توافق رسیدیم و ...»

« پس تو دیگه ترس ات از آدمها ریخته؟

«چی بگم، پندگرفتم. اما میدونی دکتر، یک چیزی رونتوستم از دست بدم، ترس از بچه های خیابانی رو. بدبختی من همینه. میدونی، وقتی وارد بازار می شم، همه زنها با گرمی و دوستانه با من برخورد می کنند، مثل یک پادشاه از من پذیرایی می کنند. اما برای این بچه های بیکاره و شیطان خیابانی مثل یک مرده هستم. دستم میندازند و اذیتم می کنند و هزارجور مسخرام می کنند و بارتولوی خُل صدام می کنند. چه آدمهای کثیفی هستند. منم تا دستم میرسه میزنمشون.»

 

 

 

 

 

 ***

 

 

 

 

 

 

-         گفتگو در شمال 

ماریا استرخیلو- اورگوئه

 

بیرون از محله ایگوآئو، صدها کشاورز گرسنه کامیونی پُر از برنج و لوبیا را متوقف کردند و تمامی محموله اش را پائین کشیدند و بین خودشان تقسیم کردند...

پانصد کشاورز گرسنه به منطقه پیدرابلانکا هجوم بردند و مغازه ها و سوپر مارکت ها را غارت کردند...

کشاورزان گرسنه قطاری را درمنطقه ... متوقف و ...

اتوبوس قدیمی و زوار دررفته درجاده ای خاکی به سوی شمال شرقی قحطی زده میراند. چشم انداز سبز برگهای موز اطراف جاده دیگر ناپدید شده بودند، هرچه جلوتر می رفت درختان پاپایا و مزارع پنبه هم کمترمی شدند. حالا دیگر در اطراف جاده فقط بوته های کوچک و پراکنده ای را می دیدی که درزمین نمور و نارنجی به چشم می خوردند. پس ازچند کیلومتر این بوته ها هم رفته، رفته رو به کاهش گذاشت.

بعد از طی مسافتی طولانی به منطقه ای رسیدند که خاکستری قهوه ای رنگ برجاده، خانه ها وسر و کول آدمها نشسته بود. گویی که رنگ ُخشکسالی بودکه مثل خاک مرده برزمین و مردمش باریده بود. از پس بوته های نازکِ خارها کم کم صخره های سوخته پدیدار می شدند. گویی آتشی سیری ناپذیر وزیده بود و هرآنچه را که روی زمین بود بلعیده است. درآسمان آفتاب آنقدر نزدیک بود که می توانستی بادست لمس اش کنی، سفید و بی حرکت، مثل تکه سربی گداخته و سرد شده.

 تاچشم کار می کرد سکوت بود. مثل آن که زندگی متوقف شده باشد، تک و توک حیوانی که می دیدی، مثل سنگ بی حرکت و سفت برجایشان خشکشان زده بود وهیچ نشانی ازحرکت و حیات دیده نمی شد، نه پرنده ای، نه مرد داس بدستی و نه زنی که مشغول آویزان کردن لباس زیرشعاع آفتاب باشد. در ایوان خانه ای روستایی کودکی به پشت خوابیده بود و چنان به آرامی دستها و پاهایش را دراز کرده بود که گویی هیچ پشه ای نبود تا مزاحمش بشود.

با هرکیلومتری که جلوترمی رفت، منظره های اطراف بیشتر تغییر می کرد. تکه های سبز زمینهای بارور و شاخ وبرگ درخشان درختانی که روزی مثل پوشش گیاهی سواحل گرمسیری همدیگر را درآغوش کشیده بودند، به زیرزمین فرو رفته بودند تا دوباره در زمین نابارور بالا بیایند و ساحل را محاصره کند.

فاصله امید به جان گرفتن دوباره زندگی و مرگ کم کم بیشتر می شد. تاجایی که هرنشانه حیاتی بکلی ناپدید می شد. اتوبوس پس از پیمودن صدهاکیلومتر درجاده های ناهموار و خاکی بر این زمین سوخته و عبور از پُلهای فلزی و زنگ زده بررودخانه های خشک، به روستای خالی از سکنه رسید. وسط روستا گاوی لاغر و نحیف زیر سایه ستونی سیمانی خوابیده بود. از روستا که گذشتند در پیچ ناهموار جاده ناگهان کامیونهایی پُر از روستائیانی که برای یافتن زمین های باور به سمت جنوب طلائی می رفتند پدیدار شدند. پیرمردان، زنان حامله و کودکان در اتاق کامیونهایی که تکان، تکان و با احتیاط از دست اندازهای جاده پیش می آمدند درهم فشرده شده و مثل مجسمه های گلی درهم فرو رفته بودند. عده ای دست شان را به تنابهایی که لبه ی اتاق کامیون کشیده شده بود محکم گره زده بودند. در رؤیای جنوب ثروتمند، دار و ندارشان را حراج کرده و حالا در جاده خوشبختی به آنجا می رفتند. آنهایی که چیزی برای فروش نداشتند جامانده بودند تا به آنچه که دولت به آنها ارزانی می دارد قبول کنند. شاید قراردادی برای کار در زمینهای سوخته  و ناباور.

درانتهای جاده، جایی که اتوبوس متوقف شد، درحاشیه یک پادگان برای کارگران و خانواده هایشان آلونک هایی را ازشاخه های خشک درختان ساخته بودند. در هر آلونک پانزده تا بیست نفر زندگی می کردند. در یک طرف فضایی باز و تنه بریده درختانی برای نشستن قرار داشت، بی هیچ جایی برای آویزان کردن لباسهایشان، چراکه هرکس هرچه داشت به تن کرده بود. وارد شدن به کلبه ها کارساده ای نبود، چرا که سربازان کشیک می دادند تا هیچ خبرنگار خارجی به آنها نزدیک نشود.

یکی از این کمپهایی که درفاصله دوکیلومتری فرودگاه کراتوس بود توسط لشگر چهارم محافظت می شد. روز یکشنبه بود و روز آرامی. هیچ نگهبانی دیده نمی شد. آفتاب روشن به داخل یکی از آلونک ها تابیده بود، زنی جوان درحالی که قابلمه ای را روی سه تخته سنگ گذاشته بود مشغول آشپزی بود.

پشت سرش توی ننویی آویزان، پیرمردی آرام خوابیده بود. دم در چندکودک خردسال باسنگها مشغول بازی بودند. درگوشه آلونک پیرزنی نشسته بود و دمپائی هایش را با نخ به هم میدوخت.

زن آشپز که بیست چهار، پنج سال بیشتر نداشت با چشمان زلال و رفتاری متین بی آنکه حواسش را از آشپزی دور کند، با متانتی خاص به سؤالهای من پاسخ میداد. درعین حالی که مرتب در میان قابلمه ها وکاسه هایش می لولید، مواظب بچه هاهم بود. با نوک قاشق سوسیدو را مزه کرد و بعدمقداری نمک و آب اضافه کرد و سپس بانوک انگشت موی سیاهی را که توی غذا افتاده بود بیرون آورد و روی زمین تکاند.

«ما از٢٥ژوئن به اینجا اومدیم. زمین کوچکی داشتیم که امسال حاصلی برامون نداشت.»

«توی ژانویه و فوریه که باران بارید؟

«بله توی ژانویه چند قطره ای بارید...ماهم دست به کار شدیم و بذرپاشی کردیم. فوریه هم کمی بارید و بعدهم تمام شد. توی مارس هم یه کمکی. دیگه قطع شد و این برا زمین های ما کافی نبود»

«با این حال شما بذرپاشی کردید؟

«بله، بعد از اولین باران همه بذرپاشی کردند. اما دیگه نبارید و هیچ نروئید. دریغ از یک جوانه.»

پیرمرد از روی ننو به طرف ما برگشت. چشمانش را گشود و گفت:«این داستانها تازگی نداره.» بعد دوباره چشمانش را بست و پشت اش را به ما کرد.

نیلسا تبسمی کرد و شانه ای بالا انداخت وگفت:«یک کمی سرکشه، به خاطر اینکه باوجود بارش کم درمنطقه ماسیرا بعضی ها که در مناطق پائین تر بودند، تونستن حداقل کمی برداشت کنن، اما ماهیچ دستمون رو نگرفت.»

«خوب شماکه دیدید زمین بارور نیست، چرا در ماه ژوئن کوچ کردید و به اینجا اومدید؟

«آخ، چیزهایی بود...مقداری لوبیا، کمی ذرت و...ازاین گذشته مردم بیچاره و منتظر باران چکار می تونستند بکنن؟ به آسمان نگاه کنن؟ دعا کنن؟ جزاینکه گردهم بیان و گپی بزنن؟

«درمورد باران گپ بزنند؟

«بله، درمورد باران. چه چیز مهمتری؟

پیرمرد بی آنکه چشمانش را باز کند گفت:«اینجافصل باران یعنی فقط یک رگبار پراکنده و کوتاه.»

«مردم چکار می کردند. چی بهم می گفتند؟

«آه، ببار ای آسمان، ببار هرچقدر که میتونی، تا ما بتوانیم کمی بکاریم. بعضی ها هم دعا می کردند.»

« و بعد در٢٥ژوئن حرکت کردید و به اینجا اومدید؟

 «بله، روز٢٥ژوئن در خانه هایمان را بستیم، چون دیگه چیزی برای ماندن نداشتیم، به اینجا اومدیم، برا اینکه دیگه چیزی نداشتیم ....هیچی...»

پیرمرد دوباره برگشت و بالحن مسخره ای گفت: «چطور هیچی نداشتیم خانم؟ بچه های گرسنه و گریان که داشتیم؟

نیلسا باحالت معذرت خواهانه ای به من نگاهی کرد وگفت: «همیشه از این حرفها میزنه.»

«مردم خودشان سعی نکردندکه چاره ای برای بی آبی و پیدا کنند؟

«چرا، رویش فکر کردند، اما نتونستند که راه حلی پیدا کنند.»

پیرمرد که حالا دیگر از ننو پایین آمده بود و ایستاده به حرفهای ما گوش می داد. نیلسا داشت توضیح می داد... چکار می تونیم بکنیم. کار یک بار که نیست، هرسال همین طور بوده. بیشتر سالها هیچ بذری برای کاشتن هم نداریم. بعد شوهرم مجبور میشه که کسی را پیدا کنه که به او کار بده و مایحتاج اولیه ای هم بهمون بده تابا اون بتونیم زنده بمونیم. بعد از مدتی کارکردن با دستمزدش مقداری بذر می خریم و می کاریم.»

پیرمرد میان حرفش پرید و باچشمان قرمز و عصبی به من نگاه کردوگفت:«مردم اینجا تنبلن. قدرت خودشون را نمی شناسن.»

«شما ازطرفی می گیدکه مردم اینجا تنبلن و از طرفی می گوید قویند.»

«بله، قویند، اما خودشون نمی دونن.»

نیلسا پرسید:«بیچاره ها با قدرتشون چکار می تونند بکنند؟ تنها قدرتشون اینه که تا از پا می افتند کارکنن.»

«قدرتشون را برای گرفتن تمام چیزهایی که می خوان استفاده کنن، خواسته هاشون را طلب کنن، سرنوشتشون را خودشون بدست بگیرن. چون کسی این حقوق را به اونها نمیده باید خودشون بگیرند.»

نیلسا دوباره ازروی نارضایتی حرفهای شوهرش سری تکان داد و گفت:«همیشه از این حرفها می زنه.»

«فکر می کنید ناحق می گه؟

«نمی دونم.»

«اونها شاید بتونند یکی، صدنفر و یاهزاران نفر از ما را بکشند، اما نمی تونند که میلیونها نفر از ما را نابود کنن.»

نیلسا گفت:«این حرفهاییه که توی آن کاغذ نوشته شده.»

«کدوم کاغذ؟

«شبنامه ای که شایع کرده اند که از لای پرچین به داخل پرت کرده اند.»

«چه کسی شایع کرده؟

« شوهرم خودش نامه را دیده.»

«چه کسی نامه را به داخل پرت کرده؟

«من نمی دانم، توی پرچین ما ننداختن.»

«توی نامه چه نوشته بودند؟

« من شب نامه ها را ندیدم، درضمن من که اصلن سواد خوندن ندارم. تعدادی از اونها را به شوهرم داده بودن. می گفتن که توی نامه نوشته بودن که همه بایدبرای مبارزه متحد شوند. وگرنه همه از گرسنگی خواهیم مُرد. بعد سرگروهبان آمد و پرسیدکه ما نامه را دیدیم، یا می دونیم که چه کسی اونو داخل انداخته. اما کسی را ندیده بودیم. فکر نمی کنم که کسی هم از داخل اونو نوشته باشه. نامه تایپ شده بود، اینجا هم ماکسی را نداریم که ماشین تایپ داشته باشه. کار کسی بوده که به اندازه کافی پول داشته تا به شهرببره و بده تایپش کنن. اما اونها مرتب می پرسیدندکه کار کیه.

پیرمردگفت:«ببین، قضیه اینطوره که من میگم. این نامه اینها را ترسانده، اعصابشان را بهم ریخته.»

«برای چی اینقدر خودشان را نگران کرده اند؟

نیلساگفت:«برای اینکه نامه علیه ارتش نوشته شده بود، نوشته بود که ارتش موادغذایی را عادلانه تقسیم نمی کنه، از اون برای خود شون نگه میدارن و اونها پشتیبان کسانی هستند که عامل گرسنگی مردم هستند.»

«یعنی اینطوره؟

پیرمرد گفت:«پس ارتش به چه درد می خورد؟

نیلسا در تکمیل حرف پیرمرد گفت:«و ما از گرسنگی بمیریم.»

زنی که بیرون از کلبه نشسته بودو دمپائی هایش را وصله میزد گفت:« این کاغذها با ماشین تایپ نشده بودن.»

«چند نفر در هر کلبه زندگی می کنند؟

زن گفت:«با بچه های بی سرپرستی که اضافه کرده اند هیجده نفر.»

« از اینها چند نفرسواد دارن؟

نیلسابه پیرمردی دیگری اشاره داد و گفت:«فقط آن مرد و شوهر من. او می تواند روزنامه را بخواند.»

پیرمرد پرسید:«تاحالا اسم سندیکا را نشنیده ای؟

«چرا می دونستم که وجود دارن.»

«خوب، اونها چی می گن؟

«هیچی، صاحبان قدرت رهبرانشون را کشتند و بقیه راهم سر به نیست کردند.»

«کی؟ پلیس؟

« پلیس، اربابها، و مزدورانی که زمین داران برای این منظور اجیر کرده بودند و...»

«توی این منطقه تا حالا سندیکایی بوده؟

«تاجائیکه من میدونم سندیکاها درسواحل و درمناطق کشت نیشکر بودند. درمورد اونجا هم شنیدیم که افرادی راکشته و یا توی آسیابهای کارخانجات نیشکرخمیر کرده اند.»

« پس الان باید چکار کرد؟

«کار ساده ای نیست. وقتی که مردم گرسنه اند به چیز دیگه ای بجز غذا فکر نمی کنند.»

«این درسته، اما مردمی هم که به قطارها و مغازه ها حمله کرده اند اونها هم گرسنه اند.»

«بله، امامن فکر نمی کنم که مؤثر باشه.»

«چه چیز دیگری بیشتر از فشار گرسنگی میتونه مؤثر باشه؟

«این هم درسته، اگر می بینی که من میگم مردم شمالشرق تنبل اند جدی نمی گم، می خوام نیلسا را اذیت کنم. در واقع مردم این منطقه شجاع اند ولی این کافی نیست. اینها افرادی را لازم دارند تا بهشون آگاهی بده و اونها را رهبری کنند.»

پیرزن دمپادی به دست گفت:«هرازگاه افرادی ازطرف کلیسا به اینجا میان تا مارا هدایت کنند. اما ما راهشون نمی دیم. اونها در مورد همه چیز برای ما می گن. در مورد کشاورزانی که دست به دست هم داده اند و با هم متشکل شده اند و این که درمزارع باهم و گروهی کار می کنن، اما این برای ما فقط مثل یک خواب می مونه. شما خودتان بهتر می دونید که ماچگونه کشاورزانی هستیم. ما مثل خوکها هستیم که بادماغمان دائم روی زمین می چرخیم. علت تمام مشکلاتمون نادانی مونه.»

« این حرفها چیه؟ شما که خودتان آدم دانایی هستید.»

« اگه من دانا بودم که الان باید می تونسستم بخونم و بنویسم.»

«این چیزی که باید رفت و یادش گرفت.»

به پیرمرد اشاره کرد وگفت:«او داناست، برای همین سواد داره.

پیرمرد با لحنی عصبانی گفت:«من یاد گرفتم برای اینکه به مدرسه فته ام. اگه شما هم می رفتی الان سواد داشتی. پس این ویژگی خاص من تنها نیست.»

پیرزن درحال دوختن گفت:«شاید.»

«اینجا روزی چقدر مزد می گیری؟

«٢کروسیرو اون هم روزهای جمعه دریافت می کنیم. در هفته هم مقداری موادغذایی می گیریم. مثلن ٢کیلولوبیا،٢کیلوبرنج و٢کیلوشکر و... ٤کروسیرو نقدی هم توی کف دستمون میذارند.»

« براتون کافی هست؟

«اگر تنها باشی شاید، اما اگر دوسه بچه داشته باشی، دور و بر چهار شنبه گرسنگی ات شروع می شه. اینجا کسانی هستند که دوازده بچه دارند. اینها همون دوشنبه دیگه چیزی براشون نمی مونه.»

حالا خیلی ها با بغل های پر از مواد غذایی هفتگی شان از روستا بر گشته و دم کلبه ها ایستاده بودند. چندتا مرد و دوتا زن و پسر جوانی. یکی از مردها گفت:«من میدونم در کدام مورد باید گفت. برایم داستان آلمناک های سال ١٩٧١راخونده اند.»

جوان گفت:«آلمناک هاهیچی نیستند.»

« این آلمناک همیشه پیش بینی های درستی می کند.»

جوان گفت:«آخ، این مردم روی زمین فکر می کنن که بهتر از خدا می دونند.!

مردگفت:«پیامبران هرگز ادعا نکردن که بیشتر از خدا میدونن. اونها وحی خداوند را دریافت کردند.. مکثی کرد و ادامه داد:ما سه سال است که پشت سرهم خشکسالی، مکافات و بیماری و مرگ و میر داریم.»

زن دمپائی بدست پرسید:«کدام پیغمبر؟

« از جاسیرو دنورته.»

«جاسیرودنورته، سرزمین مقدسی ظهور پیامبران مختلف است. بیائید همه باهم دست به دعا برداریم و ازخدا بخواهیم که ما را از بلا ها و همه بحرانها نجات بده.»

مرد گفت:«به انتظار خدا نشستن بی فایده است. چونکه مردم آنی که خدا می خواد انجام نمیدن. برا همین مکافات عملشون را می بینند.»

پرسیدم»:«اینقدر شما بد بوده ای؟

جواب داد:«ما همه گناهکاریم، چونکه نادانیم ونمی دانیم که چه باید بکنیم، مرتکب گناه می شویم.»

پیرزن گفت:«وقتی که ما ندونیم که خدا چی می خواد پس چطور رضایت اش را بدست بیاریم و کاری بکنیم که اودوست داره؟ از این گذشته وقتی از روی نادانی کاری کردیم، آیا بایدخدا مارا مجازات  کنه؟

«بله، اوما را به خاطر این مجازات می کنه که درمورد او زیاد حرف می زنیم ولی به او گوش نمی دهیم.»

« کدام حرف او را گوش نکرده اید؟

«درمورد صرف جوئی ما گوش نکردیم. تا وقتی که داریم برای روز هایی که نداریم نگه داریم. همین که گرسنه ایم هرچه داریم میخوریم و چیزی برای فردا باقی نمیذاریم.»

«اما من مردمی را دیدم که تو یک وعده غذا همزمان با گوشت خوک، گوشت گوسفند و مرغ و بره، برنج و لوبیا و... روی سفره شان بوده وخوردن. بدون نگرانی چیزی را هم برا فرداشون باقی نذاشته اند. روز بعد همان غذا ها را اگر می خواستند دوباره درست می کردند و...»

«بله درسته، ولی اونها ثروتمندها هستند.»

پیرمرد نگاه تندی به او کرد و گفت:«و خدا اونها را مجازات نمی کنه!

مردگفت:«چرا، اونها را هم مجازات می کنه، همه مجازاتهای الهی یکسان نیستند. ما نمی تونیم مجازاتهای اونها را ببینیم.»

پیرزن دمپائی به دست گفت:«پس من حاضرم که خداوند مجازات های مرا با اونها عوض کند.»

درحالی که کمی خنده ام گرفته بود به طرف پیر زن برگشتم تا قیافه اش را ببینم. صورتش پر از بی گناهی بود.

 

 

 

 

 ***

 

 

 

-         سوگند –

رنه مارکز – پرتوریکو

صبرداشته باشید، ای افکار بی رحم

نگهدارید حرمت کسی که

شمارا در فکرش دارد.

وتو ای خیال ، از من چه می خواهی،

 آفتاب یا سایه را

مرا در سلول خویش تنها بگذارید...

(فرانسیس د. کیوفیدو)

وقتی که دادستان با آن عینک سنگین ذره بینی و کله خشک و گربه مانندش مشغول خواندن گزارش رئیس ژوری بود، خودش حکم را می دانست. برای همین وقتی کلمه گناهکار را شنید، هیچ تغییری درچهره اش دیده نشد.

صدای پنکه ای که یکنواخت می چرخید و هوا سالن را می مکید، صدای مرد لاغری که پشت پیشخوان نشسته بود را تحت شعاع قرار داده بود..آسوده خاطر و باتبسمی چشم هایش را بست. اما با صدای خشمگین زن بغل دستش دوباره چشمهایش را گشود. به زن نگاهی کرد، درحالی که از شدت عصبانیت صورتش کبود شده بود، جملات نامفهومی را فریاد میزدکه فقط تک و توکی ازجملاتش رامی فهمید، سرزمین پدری، شهادت، تغییر شخصیت...

چیزی که باعث گنگی اش می شد، نه خودجملات، بلکه صدای وحشتناک و فریاد های زن بود. صدایش آنقدر گوشخراش بودکه صدای پنکه را دیگر نمی شد شنید. بدتر از همه صدای ضربات چکش مرد گربه سر بود،که زن را جریجه دارتر می کرد. خوشبختانه وکیل و دومتهم دیگری که درجلسه حاضر بودند، موفق شدند تا زن را آرام کنند. نگاهی به شش متهم دیگر کرد. هرشش، مثل آن زن رنگشان کبود شده بود و برجایشان خاموش ایستاده بودند. چشم هایش را دوباره بست و تصور کردکه چقدر مسخره است.

 از اینکه در آن لحظه حساس مقابل دادستان آرامش خودش را حفظ کرده بود، ازروی رضایت تبسمی کرد. دیگر هیچ شکی نداشت که کله ی دادستان شبیه جلادان انگلیسی بود. او را یک آدم مُضحک و بیمارگونه می دید. یادش آمدکه درمراسم فاتحه هم هیچوقت نمی توانست جلوی خنده هایش را بگیر. اما خوب میدانست که کوچکترین خنده درچنین جائی محکومیت تازه ای مثل توهین به جلسه دادگاه را برایش به همراه خواهد داشت و از آن بدتر، ممکن بود سرش را به باد دهد. درآن لحظات می بایست خیلی دقت می کرد تا کارش را مشکل تر نکند. به هرقیمتی بود می بایست جلوی آن تبسم های بد موقعش را بگیرد.

وقتی که دید تریبون دادگاه را از حضار شاهد در جلسه خالی کردند و درعرض چنددقیقه تمام صندلی های شیک و تمیز را به جای آنها پُر از ابزارهای جنگی گوناگون کردند، می خواست تا بشدت زیرخنده بزند. از وکیلش پرسید:«دارن چکار می کنن؟

مرد کناریش، بادستمال ابریشمی که با اُدکلن ارزانی غُسلش داده بود، عرق پیشانیش را پاک کرد و زیر گوشش گفت:«بخشی از مدارک جرم.»

ناگهان زیرخنده وحشتناکی زد. همه حاضرین شوکه به اوخیره شدند. وکیل دستمال از دستش افتاد، و به اوماتش برد. دیدن او با آن خنده های بلند برای وکیل تعجب آورتر از دیدن آنهمه ابزار جنگی بود که وارد سالن کرده بودند. باصدایی گرفته ای گفت: «بااین کارت، کلکِ منو ساختی.»

اما برایش چه اهمیتی داشت که انگلی مثل او به درک برود؟ نمی توانست نگاهش را از آن همه ابزار سیاه که روی صندلی هاچیده بودند بر دارد. برایش مثل این می مانست که آنهارا گذاشته اند تا نقش حُضار را در جلسه بازی کنند. آنچنان می خندیدکه گویی شیطانی مخوف جان و روحش را تسخیرکرده بود. مرد لاغراندام پشت پیشخان مثل کودکی شیطان باچوب نازکی که در دست داشت روی میز می کوبید. پس از فرو کش کردن عصبانیت رئیس ژوری توسط دونگهبان به دستهایش دستبند زدند و چشمش را محکم بستند و اورا به بیرون از سالن بردند. آنجا اندکی رفتارشان دوستانه ترشد و با یک لیوان کثیف مقداری آب به او دادند. وقتی دوباره او را به سالن بازگرداندند، دوچیز منتظرش بود. یکی چشمهای پشت عینک ذره بینی و دوم اتهام سوم بعنوان توهین به جلسه دادگاه.

بالاخره موفق شدندخنده ها را از لبانش بگیرند، اما چشمانش هنوز می خندید و همین خنده توی چشم ها تا آخرجلسه برایش کافی بود، چون کسی نه می توانست این خنده ها را از او بگیرد و نه کار جلسه را هم مختل می کرد. از طرفی نمی توانستندکه به آن دلیل دوباره محکومش کنند. از این گذشته به کسی هم آزاری نمی رساند، چون کسی بجز دادستان نمی دید. مردک با آن شکم برآمده و کله ای که به جلادان انگلیسی می ماند، خنده های توی چشمش را دید.  این خنده ها او را شدیدن عصبی و تحریک می کرد. عاقبت آنچنان فریادی زد که از خشم فکهای سگ مانندش به لرزه افتادند: «به این متهم بگوئیدکه نخندد...

مرد لاغری که از طرف دادستان و وکلا او را عالی جناب خطاب میکردند، باچشمان بشقابی اش نگاه کرد:«من متهمی را نمی بینم که بخندد.»

«چرا قربان، اون، با نگاههاش به من می خندد.»

وقتی که عالیجناب نگاه کرد، سعی کرد تا با سُرفه ای مصنوعی خنده اش را پنهان کند. قاضی باچکش چوبی اش سه ضربه به میز زد و گفت:«از نمایندگان رسمی دولت تقاضا می شودکه ازحرفهای غیرمعقول برحذر باشند.»

استفاده قاضی از کلمه غیرمعقول باعث خشم دادستان شد. او بادست چند ضربه به میز زد وگفت که در تمام جلسه دادگاه فرصت کافی برای ابراز نظرش را نیافته.

حالا او هم چشمهایش را بسته بود و با تبسمی بر لب، به صدای پنکه گوش میداد و فکر می کرد که همه چیز تا به آخر به این سادگی تمام خواهد شد.

حرف غیرمعقول، همانطور که مرد لاغر همراه با آن سه ضربه چکش گفته بود. این مربوط می شود به چندماه قبل. دقیقن مربوط به صبح روزی است که توی رختخواب غافلگیرانه دستگیرش کرده بودند. مِچ ترسناک و متعجب نگاهش کرد.

گفت:«حتمن اشتباهی شده  ِمچ، نگران نباش، من زود بر میگردم.»

اما طبیعی بودکه زود برنگشت و دیگر هیچ خبری از او نشد. گفته بود که هرگز نه به او زنگ بزند، نه نامه بنویسد و نه به ملاقاتش بیاید. گفته بودکه من از عهده کارهایم بر می آیم. از این گذشته، ِمچ هم زنی نبودکه براحتی تسلیم بشود. هم دودست راست برای کار کردن داشت و هم تنی سالم و سرحال، بعلاوه بدن زیبائی که درصورت نیاز و در مواقعی که از دستهایش کاری برنیامد، از بدن زیبایش کمک بگیرد. حالا دیگر اینجا در موقعیتی نبودکه تعصب به خرج بدهد. تازه مِچ هم در آن بیرون این حق را داشت تامشکلاتش را با روش خودش حل کند. درست صاف و صادقانه مثل شرایط اینجا و مستراحهایش.

مطمئن بودکه هرسوء تفاهمی را ظرف چندساعت برطرف خواهد کرد. اما ساعتها، روزها و حتا هفته هاگذشت. تا اینکه رفته، رفته ترس و نا امیدی به سراغش آمد و در نهایت گیجی وگنگی، مانده بود با دیوارهایی که هر تصویری که نشانی از زندگی بود را از او سلب کرده بودند و سؤالهایی که هیچ پاسخی برایشان نمی یافت و اتهامی که برایش نامفهوم بود و حبسی پوچ و غیرقابل درک و زمینی لجن آلوده که قدم به قدم خصوصیات هرآدم آزاده ای را از او سلب می کرد و سایه گمنامی ای که هر روز برسرش تیره و تیره تر فرود می آمد.

ماهها گذشت. فکر کرد که فراموش اش کرده اند. صدایش کم،کم به فریاد تبدیل شد:«من.. این..جااااام.! صدای منو می شنوید؟ من، این..جااااام .

فکر می کرد که نامش را از همه ی آرشیوها پاک کرده اند. صبح های خیلی زود قبل ازطلوع آفتاب، صدای فریادهای طولانیش دوباره برمی خاست:«من،هنوزهستم. نام منوفراموش نکنییییییید.!

داشت مطمئن می شدکه نامش در هیچ آرشیوی ثبت نشده. در صبحی مه آلود که آفتاب به زحمت دیده می شد، باز فریاد بلند و کشداری برآورد:«من خیلی وقته که اینجااااااااام. صدای منومی شنوییییییییید؟اسم منوپیدا کنییییییییید.!

ماهها گذشت. تا اینکه کمکم خودش هم نامش را فراموش کرد. حالا شبها فریاد میزد، بلندتر وبلندتر:«من دیگه نیسته ههههههم! من یه اسم می خوااااااااام.! یک اسم برا من.!

اما فریادها، کلمات و هق هق هایش همراه با فردیت روبه زوالش درلجن متعفن زیر پایش که تا پاشنه در آن فرو رفته بود مدفون شدند:«به خاطر خدا فقط یک نام.!

باهق هق گریه هایش روی لجن قدم میزد:«یک نام....شمارا به خدا فقط یک نااااااااام.

کم کم آرام شد و بعدسکوت کرد. لجنی که ازسقف بر زمین چکید، نزدیک بودکه روی سرش بریزد، مثل آنکه برایش اهمیتی داشته باشد، و یاخودش را کنار بکشید درعرض سلول قدم میزد. در این هنگام مردی وارد سلولش شدوگفت:«من وکیل تون هستم.».

بادیدن مرد، از حواسپرتی بیرون آمد، بدون نشانی از همه رنجهایی که کشیده بود، هوشیاری اش را بازیافت. بعدیک حس بد و نامعقول برای خنده به جانش هجوم آورد. اول نمی دانست که بوی اُدوکلن از کجا می آید. خیلی زود متوجه شدکه بوی دستمالی است که وکیل دورگردنش سفت گره زده.

« مسلمن شما محکومید. امامن ازطرف دادگاه مأموریت دارم. تاکنون پنج وکیل پرو دعوت وکالتت را رد کرده اند. من وظیفه ام را انجام می دهم.» 

«اسم ادکلن ات چیه؟

مردجوری نگاهش کردکه انگار دیوانه است. نهایتن به لحن آرامی گفت: سوپریور ٧٠ »

« من سانتا آنا استفاده می کنم.»

وقتی که دید مرد مثل سنگ ساکت مانده، با تبسمی پرسید:

« من الان چه مدته که اینجام؟

«یک سال، و این همون چیزیه که می خوام درموردش باشما صحبت کنم. طبق قانون خلاف است که کسی راب یشتر از شش ماه در بازداشت موقت نگهدارند. اینطور که از پرونده معلومه، بازداشت شما از مرز شش ماه گذشته است. طبق اصول آکادمیک، فکر می کنم بتونیم به این موضوع اعتراض کنیم. شما اینطور فکر نمی کنید؟

«بله، بله، می فهمم، همینطوره، شاید اونها بتونن به خاطر اینکه بیشتر از مدت قانوی در بازداشتگاه موندم سختر مجازاتم کنند . اما بگید ببینم. چند وقته که اونا منو محکوم کرده اند؟

وکیل بادستپاچکی دستمالش را ازجیب بغل کتش درآورد و پیشانیش را پاک کرد وگفت:«من الان دروضعیتی نیستم که با من شوخی کنید. شما خودت خوب میدونی که هنوز محکوم نشده اید. قراره تا دوماه دیگه محاکمه شوید. اینکه محکوم می شوید ویا...

«جُرمم چیه؟

مثل اینکه وکیل خوب متوجه نشده بود.

«منظورم اینه که به چه جُرمی قراره محاکمه بشم؟

« مگه شما موقع بازجویی نشنیده ایدکه جُرمتون چیه؟

« کی؟ من؟

« خوب معلومه، شما. اون روزی که آن ودیعه گرانقیمت را ازتون خواستند.»

« آها،... مبلغش زیاد بود؟

«توی پرونده تون هست، ندیدید؟

« کدوم پرونده؟ اصلن پرونده ای وجود نداره. من حتا نام هم ندارم.»

پس از آنکه وکیل رفت، بوی ادکلنش توی فضای سلول همچنان مانده بود. در دوماهی که به روز محاکمه مانده بود، سه بار دیگر به ملاقاتش آمدکه هربار برای او لذت خاصی داشت. اگر چه این ملاقات ها برای خود اوهم مثل وکیل کارساده ای نبود. در یکی ازاین ملاقاتها، وکیل متن پرونده را برایش خواند. لیست طولانی بود از جُرمهای مختلف واعمال خلاف قانون، تبصره ها و قوانین کوتاه و بلند و... اما او هیچ از آنها نمی فهمید. هروقت که به ملاقاتش می آمد تامسائل را برایش تشریح کند، بیشتر سردرگم می شد و اومی فهمیدکه این انگل بیچاره از پرونده همانقدر میداندکه خود او میداند. گویی هردو فقط دنبال شنیدن یک کلمه بودندکه آن کلمه هم هرگز در پرونده و هرآنچه که وکیل می خواند دیده نمی شد.

دوهفته طول کشید تا وکیل تکه های پازل را کنار هم بچیند و تصویر وحشتناک وضعیتی که موکلش بدان گرفتار آمده بود را شکل بدهد. درحقیقت این خود دادستان بودکه با توضیحاتش وضعیت پرونده را روشنتر کرد. سؤالهای بعضی از اعضای هیئت ژوری هم کمک خوبی بود. علنن معلوم بودکه خود اعضای هیئت ژوری هم از ناروشنی پرونده رنج می برند. عده ای از آنها بر بی اطلاعی شان از کل موضوع اذان داشتند. شایدهم از روی کنجکاوی سؤال می کردند. اگر خود وکیل هم جای آنها بود، بدون شک کنجکاو می شد. اگرچه اوهم مثل اعضای هیئت ژوری برایش نتیجه تفاوتی نداشت. بجز رئیس که شبیه گربه ی گرسنه مانده ای بود، بقیه هیئت ژوری به میمونهایی می ماندند که توی قفسی گرد هم آمده بودند.

توی سلول به اوگفته بودکه:«تو، نه تنها نتونستی مبلغ ودیعه را تهیه کنی، بلکه هیچی هم برای رشوه به قضات نداشتی.»

«آو، مگه میشه رشوه داد؟

«البته که میشه، چی فکر کردی؟ یک عضو ژوری را میشه با پول، با کادو، با زور پلیس و پارتی، و یا باتهدید خرید جونم. حالا توکدوم از اینها رو داری؟

« فکر میکنی که نقدی چقدر بگیرن؟

«بستگی داره.»

« به چی بستگی داره؟

بستگی به این داره که رأی را علنی بخوای یا غیرعلنی؟

و بعد رقمی با چهارصفر را بر زبان آورد و او از تعجب آوووف ..کرد و پرسید:« یعنی هیچ تخفیفی نمیدن؟

پرسیدن این سؤال برای وکیل مثل توهین بود. از عصبانیت دستمال ادکلنیش را درآورد و پیشانیش را پاک کرد. و بالحن تندی گفت:«فکر کردی بامیوه فروش سر کوچه تون صحبت می کنی؟ 

شانه هایش را بالا انداخت وگفت:«پس فراموش اش کن. برا من گرونه.»

در نگاه وکیل تلفیقی از غلبه و تحقیر را حس کرد و گفت: «بهرحال من وظیفه ام رو انجام دادم و این قمار رو کردم. به نظر من شما آدم بدشانسی هستید.»

توی جلسه دادگاه هیئت ژوری مثل میمون های توی قفس روبرویش نشسته بودند. حتا همانی که او نتوانسته بود پولی برایش جور کند. بخصوص این میمون ماده که شبیه مِچ است و در ردیف دوم نشسته است. اگرچه به نظر اهلی می آید، اماحتمن زن خانه دار  خوبی است. ولی بدن مِچ زیباتر از اوست.

به یمن بعضی ازسؤالهای این حیوانات کنجکاو توانست اندکی از واقعیت را بفهمد. یک چیز برایش مشخص شد. اگرچه روند دادگاه یک روند معمولی است اما درحقیقت جلسه مُعرفی یک جرم جدید و تازه کشف شده بود.تمام این بازیها یک هدف داشت و آن کِش دادن محاکمه بود. درست مثل یک مراسم غسل تعمید. که این غسل بوسیله وکیل پرو دئو، دادستانی که شبیه جلادان انگلیسی بود با همدستی قاضی کله گربه ای پشت پیشخوان.حالابعد از غسل تعمید کُل روند محاکمه یک هدف داشت. نشان دادن نور تازه متولد شده ی عدالت. برای اینکه به این هدف برسند می بایست کاری کنندکه او وسایر متهمین محکوم شوند. برای پیش بردن این منظور هیئت میمونها و جلاد انگلیسی و وکیل اُدکلنی همه حسابی عرقشان درآمده بود. 

وقتی که همه اینها را فهمید، تازه برایش داشت جالب میشد. درست مثل این بودکه یک فیلم پلیسی امریکایی را تماشا میکردکه قاتل مشخص است و فقط می خواهند شیوه های اثبات جرم را نشان بدهند. جالبتر از همه، این بودکه او خودش مُجرم اصلی بود. از جستجو و یافتن ارتباطات لذت خاصی می بُرد. مثل ارتباط دادستان باحرفی که در جلسه محاکمه اش زد. آره همین بود. همان حرفی که وکیل توی سلول برزبان آورده بود. این راخوب فهمید. مسلمن نمی توانست معنای دقیقی مثل کتاب لغت برآن بگذارد. اگرچه این لغت درهیچ کتاب لغتی هم یافت نمی شد. اما او آنرا خوب فهمیده بود. موضوع واژه ی بله بود. اما مگر چند جور بله را می توان گفت؟ معمولن این واژه برای برای کسی استفاده می شودکه آشغال به طرف دولتمردان پَرت کند. اگرهم آشغالی دم دستش نبود، بمبی پرت کند. پس یک ارتباط دیگر را در زنجیره داستان کشف کرد و آن خودش بود که مثل یک جنایتکار یا کسی که باجنایت ارتباط دارد می باشد.

چندروزی طول کشید تا این قضیه برایش روشن شود و این درست همان چیزی بودکه جرم جدید می نامیدند و معنایش هم این بود که می توان بی آنکه گناهی مرتکب شده باشی جنایتکار محسوب شوی. به این نتیجه رسیدکه وکیل حق داشت که گفت توآدم بدشانسی هستی. پس وقتی که بدون ارتکاب جرم می شود محکوم شد، معنی اش این است که گناهکاری.

حالا داشت چیزهایی می فهمید. با این وصف دیگر برای گفتن حقیقت هیج دلیل منطقی وجود نداشت. اگر او خودش قاضی بود، بدون شک همه را آزاد می کرد. اما این احمقها!.. در این بازی لحظاتی برایش پیش می آمد تا مثل یک قاصی از تعقیب پرونده لذت ببرد. تمام تلاشش را می کرد تا از طریق تله پاتی افکار را بفهمد و بیشتر از قضیه سر دربیاورد. حالا مردی که کله اش به جلادان انگلیسی می مانندچقدر به نظرش مضحک می آمد. بادیدن قیافه اش خنده اش می گرفت.

به عقیده نمایندگان دولتی اولین مدرک جرمش بعنوان هم دستی درجنایت آن بودکه در روز چهارم ژولای هنگام اعتزاز پرچم توسط رئیس دادگستری زمانی که دسته موزیک می نواخت، دستش را برای احترام بالا نبرده بود. دادستان چندسالی را بعنوان محکومیت نام برد. این باربه جای شاهدان بیست نفر پلیس، چهل نفر پلیس مخفی، پنجاه نفر از مأموران آتش نشانی، شصت نفرلوله کش، هشتادنفر نظامی بازنشسته و پنجاه نفر از شهروندان تر و تمیز را نشانده بودندکه همه اینها دیده بودند او زمان بالا بردن پرچم به جای احترام دادن، داشت سیگارش می کشید. توی ذهنش برگشت تا بداند کدام چهارم ژولای بوده. چهارم ژولای، چهارم ژولای،... چندتا توی عمرش دیده بود؟ بدون شک زیاد. یادتنها چهارم ژولایی افتادکه رفته بود و زیر برج کاخ دادگستری ایستاده و به مراسم نگاه کرده بود. امامسئله مهم این بودکه سیگاری کشیده بود یا نه، یادش نمی آمد. اما می دانست که آنچنان آدمی نیست تا مثل بعضی ها درچنین مواقعی به هیجان بیاید و سلام نظامی بدهد. دلیلش هم ساده بود از این عادتها هرگز نداشت که برای اینجور چیزها به مجد بیاید و دستش را تکان بدهد، حتا اگر پرچم بالاتر از آن هم میرفت.

وقتی که قاضی از او پرسید که این کار را کرده یا نه جواب داد خیر، وقتی رضایت را در چهره قاضی دید احساس کرد که سیگار کیشده یا نکشید اهمیت چندانی ندارد. اتهام دوم قضیه سوگند بود. این اتهام موضوع را آنقدر پیچیده می کرد که هم برای او وهم برای قاضی سردرگمی بوجود می آورد. در ابتدا شاهدان زیادی نبودند. بعلاوه با اتهام اول همخوانی نداشت. بعضی هامی گفتندکه سوگند در مکان علنی و بعضی هامی گفتند که یک جلسه مخفی. اما منظورشان از کدام سوگند بود؟ نمی دانست. بعضی ها می گفتند در مورد سوگند دشمنان پرتوریکو است و بعضی چیز مخصوصی می نامیدند. چیزی بود علیه امریکائیها. دوباره دیگری می گفت درمورد شهروندی امریکائی است. اماهمه اتفاق نظر داشتندکه باسوگند شروع شده است.: من....سوگند یاد می کنم...

حرفهای ضد و نقیضی زده شد. باتوجه به اینکه این مورد ضعیفترین مورد اتهام است، این احساس را داشت که دادستان آنرا مهمترین و با ارزشترین بخش اتهام می دانست. بقیه موارد اتهام چندان برایش مهم نبود. از اطمینانی که شاکی داشت متعجب شده بود. در موارد قبلی دادستان ناحق بودنش را پشت نگاههای معنی دار و رفتار تهدید آمیزش پنهان کرده بود. جلاد انگلیسی با اطمینان صدرصد می گفت که او را سوگند خورده. از این بدتر می گفت که خودش دیده. هرچه بیشترحرف های ضدونقیض زده می شد، اتهام احمقانه تر به نظرمی رسید. هرچه بیشتر میمونهای توی قفس ناباوری شان را قایم می کردند، رئیس دماغش را آشکارتر بالا می کشید و بیشتر باعث اعلام نظر دادستان می شد.

در اتهام اول مسئله کشیدن سیگار بود، چیزی که او فکر می کرد موضوع مهمی است. مشخص شد که حرف پوچی است. در مورد سوگند موضوع دیگری بود فرق می کرد، برای چی سوگند خورده اند؟ مهم نبود. مسئله این بود که دادستان می خواست تا بهر قیمتی از او اعتراف بگیرد که سوگند خورده. اما خوشبختانه دوباره به ذهنش قشار آورد. این بار می بایست به خیلی وقت پیش برگردد. دوسال؟ نه، پنج سال؟ نه، ده سال؟ هرچه فکر کرد یادش نمی آمد که جایی سوگندی خورده باشد. باید بیشتر به عقب برمی گشت. شاید پانزده سال پیش؟...اما...یکبار سوگندی خورده بود. با این حساب او هزاران اتفاق را که در پانزده سال پیش برایش رخ داده انکار کرده.اما هیچ سوگندی که دادستان از آن نان می برد را هرگز به یادش نمی آورد. اینبار دادستان با مدرکی که دردست داشت به اثباتش نزدیک شده بود. جوری نگاهش می کرد که انگار کارش را ساخته بود:« آیا شما سوگند یادکرده اید یا خیر؟

«خیر.»

« پس سوگند نخورده ای؟

«خیر.»

«آیا سوگندی که یاد کرده ای را بیاد داری؟

«خیر.»

«شما پس سوگند نخورده ای؟

«خیر.»

مرد لاغر پشت پیشخوان درحالی که چشم هایش رابسته بود، سر گربه مانندش را به چکش تکیه داده بود. رئیس هیئت ژوری تلاش کرد تا یک شوخی را بیان کندکه موفق نشد. مرد اُدکلنی درحالی که به صندلی اش تکیه داده و با دستمال صورتش را پوشانده بود،به مرده ی توی تابوتی می ماند. 

:« آیا شما سوگند یاد کرده اید یا خیر؟

«خیر.»

« پس سوگند نخورده ای؟

«خیر.»

«آیا سوگندی که یاد کرده ای را بیاد داری؟

«خیر.»

شما پس سوگند نخورده ای؟

«خیر.»

میمون ماده که در ردیف دوم نشسته بود و درحالی که پلک های شل شده بود، خرناس می کشید. قاضی که خود او هم پلکهایش را به زحمت باز نگه داشته بود درخواست استراحت جلسه را بدهد، اما دادستان مخالفت کرد. مثل آنکه چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشد مرتب می گفت نه، فعلن نه. بعدرو به متهم پرسید: «قسم می خورید که هرگز سوگند نخورده اید؟

باز همان سوال تکراری. دادستان که منتظر جواب ماند. او معطل کرد. همه سرها بسویش بلند شد. دیگر راه فراری برای اعتراف نمانده بود. دادستان باسؤالش که کلمه هرگز را بکار برده بود، او را در منگنه قرارداد چراکه هیچ تاریخ مشخصی را مثلن پنچ یا ده و یا... سال نام نبرد. معنی اش  می توانست همه عمرباشد، از تولدش تاکنون، شایدم از پیشتر از آن.

حالا همه منتظرپاسخ نگاهش می کردند. اما او نمی دانست که از کجا شروع کند. به ذهنش فشارمی آورد تاتمام زندگیش از تولد تاکنون را بسرعت بیاد بیاورد. شاید هم می بایست از سالهای قبل از تولدش شروع می کرد. بله، اینطور بهتر است. زمانی که هنوز وجود نداشت. پدرش رفته بود تا از نانوایی آرد سفید بخرد. مادرش آرد را برداشته و به او داده بود. خوب، بعد، دوران حاملگی مادرش، سه ماه، نه پنج ماه،نه،...نُه ماه...بله همینه... نُه ماه حاملگی مادر و بعد بدنیا آمده بود. پدرش با دیدن اوکه داشت بطور وحشتناکی وق میزدگفت:«خدای بزرگ، تا حالا جانوری مثل این ندیده ام..

حالا ذهنش خوب داشت پیش می رفت، خوب بعدیک ساله...نه پنج سال.. نه هشت ساله...

 ذهنش سرعت گرفته بود همچنان سالها را پشت سرمی گذاشت. متوجه شده بودکه قاضی با چه خشمی نگاهش می کرد. اهمیت نداد و ذهنش را دوباره حرکت داد. اما جلوتر نرفت. روی هشت سال متوقف شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ هرچه تلاش کرد جلوتر نرفت. خوب که دقت کرد، یادش آمدکه درهشت سالگی کسی تله ای سر راهش گذاشته و در گودالی افتاده بود. اما هیچ کدام از این جانوران توی قفس نبودند. با افتادن در گودال فقط فهمید که سرش به درد آمد و خوب یادش می آمدکه هیچ راه بیرون رفتنی نبود. برآن شد تمام آن سال را دوره کند. اما چرا هشت سالگی اش؟ 

            درحالی که به پیشخوان دادگاه خیره شده بود، خودش را دید درحالی که سرش شکافته بود. زوزه کشان  بدنش جنبید، روی پیشخوان غلت خورد و از روی چکش گذشت و پائین افتاد و بعداز روی پله ها غلطید و برکف سخت سالن افتاد. آنجا درحالی که بی حرکت افتاده بود سردی موزائیک های کف سالن را برگونه هایش حس می کرد و صدای ضربه های چکش راهم می شنید وسروصدای مبهمی که درسالن بر خاسته بود و بعد صدای زنگی که نواخته شد.

            کسی را نمی شناخت. روز اولش بود و چون کسی را نمی شناخت از گروه فاصله گرفته بود. هفته قبل از آن واقعه بودکه به ساحل آمده بودند. پدرش در نانوائی اریکو که با نانوائی روستا فرق میکرد مشغول کار بود. مادرش دنبال کارمی گشت. از طرف همسر رئیس کازینوی لارس گواهی حسن انجام کاری که در آن نوشته بود،آشپز خوبی است دریافت کرده بود. بررای مدرسه رفتن می بایست کفش به پاداشت و نمی شد که باشلوار پاره و وصله شده رفت. مزد پدرش برای این همه هزینه کافی نبود. چهار بچه شان به مدرسه می رفتند و سه تای کوچکترشان می بایست درخانه میماندند و بیسواد بزرگ می شدند:« خدایا، یعنی می شه که مادر هم کاری گیر بیاره و کمکی بشه برای پدرم؟

ناگهان توسط یک سر و صدای وحشتناک از فکر پرید. زن گنده ای که دم پله های ورودی مدرسه ایستاده بود، به زنگ میکوبید. زنگ بزرگ و سنگینی بود. ولی برای او با آن بازوهای قویش براحتی می توانست آنرا بدست بگیرد. بالای سرزن روی دیوارتابلویی آویخته بودکه نام مدرسه رابرآن نوشته بودند«مدرسه جفرسون» زن چاق، بزرگ و خشکی بودکه همیشه یک عینک ته استکانی به چشم داشت. لازم نبودکه کسی به او بگوید که این رئیس مدرسه است.

دیدکه همه گروه گروه بجه ها از همی می پاشند و در قالب دو صف طولانی در مقابل دری ورودی پشت سرهم قرار می گیرند. پس او هم همین کار را می بایست می کرد. رفت و در یکی از صف ها ایستاد. تازه توی صف آمده بودکه صدای خنده بعضی ها راشنید. وبعد شروع به سوت زدن و جیغ کشیدن کردند. بی آنکه بداند توی صف دختران ایستاده بود. چندقطره خونی هم که در بدن داشت به یکباره به مغزش جهید. با گونه های سرخ شده اش بسرعت رفت وآخر صف دیگر ایستاد. خانم معلم ها دستپاچه توی صف ها درجنب و جوش بودند تا سر وصدایی راکه به پا شده بود آرام کنند. زن چاقالو هم با خشم ایستاده بود و به صف ها خشمگین خیره شده بود.

زنگ بار دیگر بصدا درآمد. خانم معلم ها رفتند و دم پله ها ایستادند. دختر بلوند و لاغری با پارچه بزرگ رنگی و بادقت تاشده ای از در بیرون آمد. پازچه را به طرف رئیس مدرسه برد. زن گنده پارچه را گرفت و زنگ سنگین را بغل او داد تا نگه دارد. وقتی که زنگ را گرفت تلوتلو خرد. اما بزحمت توانست که او را نگه دارد. زن گنده کنارپله ها رفت و تنابی راکه روی دیوار بدوریک حلقه آهنی پیچیده بود را باز کرد. کنجکاو شده بودکه می خواهند چکار کنند. دید که تناب به میله رنگ شده ای که گوشه تابلو بود وصل است. زن گنده یک طرف پارچه را به تناب بست و سر دیگرش رابه آنطرف پله هاکشید. همه ساکت نگاه می کردند. پارچه موقع نصب روی هم طاشد و به شکل یک پرچم درآمد. با تعجب هم چنان نگاه می کرد. دید که چگونه آن پرچم را مثل یک تابلو نوشته شده روی لبه ی دیوار، بالای پُرتره آن مرد امریکایی که هرگز دروغ نگفته بودنصب کردند. این اولین بار بودکه در دهشان از آن پارچه ها نصب می کردند و بدون آنکه بداند تصویر مادرش جلوی چشم اش ظاهر شد. مادرش هم آمده بود تا مثل خودش برای اولین بار شاهد چیزهای تازه در ده بشود.«خدایا کاری کن که همین امروز کار پیدا کنه...

به پدرش فکر کرد که هم اکنون با سروکولی آلوده به آرد خیس عرق روی توده بزرگی از خمیر خم شده...آه، خمیر آنقدر سفت و چسبناک است که به راحتی نمی شود از آن کند... پدر می بایست خمیر را نرم و نازک کند...تا این بچه های مدرس، خانم معلم هاو حتا این زن گنده و همه اهل روستا صبحها با قهوه، پنیر و یا شیر ویا تخم مرغ آب پز شده و شاید هم خالی و سوخته وگرم ویا سرد و خشک شده بخورند.

جمعیت زیادی در محوطه مدرسه تجمع کرده بودند. دید که چطور زن گنده دست راستش را روی سینه برآمده اش گذاشت و چطور همه حرکت او را تکرار کردند. تازه فهمیدکه دست بزرگ زن، روی سینه های بادکرده اش چقدرکوچک هستند. زن چیزی به انگلیسی خواند.که صدایش مثل این بودکه یک جور دعامی خواند. بعد از اتمام هرجمله مکثی می کرد و بقیه آنرا تکرار می کردند. بعد جمله بعدی را می خواند. احساس کردکه او هم باید مثل بقیه جملات را تکرار کند. باتوجه به نگاههای غضبناکی که از پشت عینک ذره بینی به اوخیره شده بود احساس درستی به اودست داده بود. اما نمی دانست که آنها چه می گویند. برای همین ترجیح داد چشم غره زن گنده را تحمل کند و ساکت بماند و بدون اینکه دست اش را روی سینه بگذارد و به دروغ تظاهر کند که کلمات را درست ادا می کند. دید که خانم رئیس دست اش را از روی سینه برداشت وموازی با پرجم بلندکرد. همه حرکات او را تکرار کردند و با این حرکت مثل آنکه مراسم به آخر رسید.

وقتی که صف ها ازهم می پاشید، مراسم عجیب و پرچم بزرگ را فراموش کرد. وارد کلاس شد و می خواست بنشیند که یاد سه برادر و خواهر کوچکش افتاد که توی خانه نشسته بودند و از اینکه آنها هرگز یک کلاس را از داخل نخواهند دید دلش سوخت. مادرش گفته بود بعد ازمدرسه او می تواند با پیدا کردن کاری کمکشان کند. و او مطمئن شده بود که همینطور خواهد شد. خانم معلم صدایش کرد و گفت که مدیر مدرسه می خواهد او را ببیند. باید به دفتر مدیر برود. چیزهای شنیده بود و دیده بودکه بجه ها باهم درگوشی پچ وپچ می کنند و باحالتی نگاهش می کنند، اما دلیلش را نمی دانست. وقتی وارد دفتر خانم مدیر شد، احساس کرد که چه اتاق بزرگی. میز جلوی مدیر در مقایسه باپرچم برافرشته کوچک به نظرمی آمد. به دیوار مقابلش پرتره شش نفر امریکالی شمالی باریش بلند و بدون سبیل آویخته بود. در گوشه میزیک دستگاه ماشین تایپ رمینگتون قرار داشت که به نظر می آمد تازه کسی از آن استفاده کرده است. اتاق آنقدر بزرگ و سفید بودکه او درحالی که گوشه ای ایستاده بود احساس کوچکی می کرد و نمیدانست که به کدام طرفش باید برود. خانم مدیر با آن عینک ذره بینیش پشت میز نشسته بود. مثل اینکه او را هنوز ندیده بود بامداد قرمزی مشغول تصیح ورقه ای بود. آرام آرام به وسط اتاق رفت. آنجا در حالی که شش نفر امریکایی باسر و ریش بلند از پشت نگاهش می کردند ایستاد. جرأت نمی کردکه به سمت میز نگاه کند. سکوت ترسناکی که به جانش افتاده بود، پاهایش را به می لرزاند. یادش آمدکه صبح، صبحانه نخورده و فقط با آن چند قطره قهوه تلخ درمعده اش به مدرسه آمده است. هرکاری می کردنمی توانست لرزش زانوانش را کنترل کند. از روی ناچاری به شمردن ستاره های پرچم پرداخت. تعدادشان بیست و هشت عدد بود. فضا روی سرش سنگینی می کرد. احساس کرد سرگیجه دارد. با صدای مدیر از جا کنده شد:«بیا اینجا ببینم.» سرش را برداشت و به زن گنده نگاه کرد، مداد قرمز را روی ورقه انداخته بود و چشمهایش پشت آن عینک ذره بینی وحشتناکتر از توی حیاط بودکه نگاهش می کرد. قدم به قدم تا نزدیک میزش جلو رفت. هرچه جلوتر میرفت، هیکل زن درشتر می شد. میترسید که نگاهش کند. سرش را پایین انداخته بود.که متوجه زنگ بزرگ شدکه کنار چند کتاب روی زمین قرار داشت. دسته اش سیاه بودو بدنه اش پر ازلکه های زنگ زده.

«بیا جلوتر.»

سه قدم دیگرجلو رفت. به میزچسبید. آنطرف لبه میز جفتی پستان بزرگ و شیطانی قرار داشت که کُرست سیاهی به زحمت  نوکشان را پوشانده بود. «این پرچم را می شناسی؟

من ومنی کرد، اما نتوانست چیزی بر زبان بیاورد:«این پرچم امریکا است.»

«دیگه مال کجاست؟

از ترس ساکت شد و احساس می کرد که عنقریب است که از حال برود و روی زمین بیفتد.

« زبونت رو بریدن؟

صدای خودش را به زحمت می شنیدکه دارد چیزهایی میگوید:«خوب، نه، مال کس دیگری نیست.»

آنچنان خشمگین برسرش غُریدکه مجبور شد تا یک قدم به عقب برگردد:«من اهل لارس هستم.»

توده گوشت ازپشت میز برخاست و بسوی اوکش آمد: «احمق، شما بچه دهاتیها خودتون را امریکائی نمی دونید؟

دوباره باهمان صدای ضعیف وگرفته تکرارکرد:«من اهل لارس هستم...

ناگهان احساس کردضربه ای محکم توی صورتش فرود آمد. هنوز نمی دانست که دست زن بود یاپره ی پرچم. اما دیدکه خون باریکی از بینی اش روی زمین می چکد. بعد دیدکه ستاره های پرچم باد کردند، مثل آنکه هرستاره به سنگی کشنده تبدیل شده بود. سرش گیج رفت وروی زمین افتاد. انگار بینی اش آتش گرفته بود، بطور وحشتناک درد می کرد. از همه بدتر تحقیرش که باگونه روی موزائیک های سرد دراز کشیده بود. دیدکه ستاره ها هزارتا شده اند. هنوز بطور کامل او را راست نکرده بودند که شنیددارد چیزهایی برزبان می آورد:«من سوگند می خورم به جان مادرم که امریکایی نیستم....و به خداسوگند می خورم که هرگز کسی مرا مجبور نخواهد کرد تا امریکایی بشوم.»

بعد از ادای سوگند. احساس کردکه در خلعی به رنگ خون و نور غرق شده است. بانگاهی دقت کرد تابداند کجاست، دیدکه دونفر دارند به اوآب می خورانند. لیوان کثیف روی زمین افتاد و آب آن به همه جا پخش شد. یکی از اعضای ژوری گفت:«به آقای قاضی بفرمائیدکه ایشان ازحد خودش عبور کرده.»

دوباره درصندلی اتهام با دادستان روبرو شده بود. اما این دفعه باسؤال ساده ای مواجه بود.

«آیا شما سوگند خورده اید؟

و جواب ساده بود:« بله.»

دادستان می خواست تا از کار خودش مطمئن شود.پرسید: «اما شما در اظهارات قبلی تان منکر شدید. گفتید که هرگز سوگندی نخوریده اید؟

«اون موقع یادم رفته بود.»

«الان یادتان هست؟

«بله، الان یادم هست.»

«پس شما سوگند خورده اید؟

« بله، سوگند خورده ام.»

« من دیگه سؤالی ندارم.»

فقط صدای پنکه بودکه شنیده می شد. و گاه هم صدای قدمهای متهم با آن صورت پریده رنگش که دوباره به سالن برش میگرداندند و بوی ادکلن سوپریور٧٠ و کسالت هرچه بیشتر جلسه. اما بعضی اوقات هم جلسه از کسالت بیرون می آمد، مثلن زمانی که ابزارهای جنگی را به عنوان مدارک جرم معرفی می کردند. کاملن روشن بودکه هیچ ربط به دادگاه نداشتند و با جریان دادرسی هیچ مربوط نمی شدند. ولی وجود آنهابرای معرفی اتهام جدید لازم و ضروری بود. روزهای آخر هرچه او بیشتر از جزنیات پرونده سردر می آورد برایش کسالت آورتر به نظر می رسید. با شنیدن صدای ضربات چکش چشم هایش را باز کرد. تمام شده بود، حتا وقتی که قاضی حکم را خوانده بود او نشنیده بود. برایش هم زیاد فرقی نمی کرد. اماخوب می دانست که چیزیش هست. دیگر لبخند نمیزد. آدمهای که دوروبرش نشسته بودند دیگر عادی نبودند. قاضی که درحال ترک کردن پیشخوان بود، چهره اش را درهم کشیده بود. دادستان که داشت با هیئت ژوری صحبت می کرد، لبخند حق به جانبی به لب داشت. وکیل ادُکلنی، حسابی درشکست خودش فرو رفته بود. و میمون ماده که ردیف دوم نشسته بود، بانگاهی توأم با همدردی به او نگاه می کرد. و او خودش را گناهکاری می دانست و خجالت می کشد.

دربین راه زندان، درطبقه دوم اتوبوس درحالی که به چهره های بی حرکت و وحشتزده بقیه زندانیان خیره شده بود، به این فکر می کرد که دنیای تازه ای که کشف کرده بهتراست یا دنیایی قبلی که درآن زندگی کرده بود؟. هنوز باور نمی کرد که هرآنچه دیده بود واقعی بود ویا یک رؤیا و یا یک تئاتر مسخره. وقتی که اتوبوس مقابل دیوار لعنتی توقف کرد، دیدکه پرچم درآسمان بی سکونت و آبی در باد می جنبد. فهمیدکه احساس بیخودی و حواسپرتی اش را از دست داده و دچار نا امیدی مفرت و اعتراف به این که چه آدم بدبختی است. از داخل قفسی که در اتوبوس بود پیاده شد. ازمیان دو صف زندانبان گذشت و به سمت د­ر بزرگی که وسط دو دیوار بود رفت. در بزرگ آهنی با ایجاد سر و صدای وحشتناکی بازشد و بعد از آن مردی که نامش را بیست هشت سال پیش با ماشین رومینگتون تایپ کرده بودند وارد شد و درها بی هیچ صدایی دوباره بسته شدند. 

 

 

----------------------

 

از این قلم:

توراست می گفتی پدر(رمان )

گلیم عشق (رمان)

ونوسی د رغبار  (رمان)

گروتسک- مجموعه پاره متن ها(شعر)

سیکل ( مجموعه قصه)

آلبوم خیال(مجموعه قصه)

قاصدک(مجموعه قصه)

داستان وحشی(رمان)

شوهر ایدال( رمان)

تک انار(بومی سرود)

همه رنگها (کودک) هلندی

همه رنگها(کودک) فارسی

 

 

منتشر می شود:

کولی (رمان)

داستان روزبه(رمان)

داستانهای کوتاه زنان از ( افریق- آسیا- امریکای لاتین)

 

 

 


Reacties